رمان عشق صوری پارت 123

5
(1)

دویدم سمت اتاقش.
درو باز کردم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم داخل.
داشت لباسهاش رو درمیاورد و تقریبا لخت بود ولی به محض اینکه متوجه من شد و فهمید عینهو چی سر پایین انداختم و رفتم تو اتاقش چرخید سمتم و با عصبانیت و لحن خیلی تندی گفت:

-هووووشه !اینجا شبیه طویله است سرتو انداختی اومدی داخل؟

اول جا خوردم و بعد اخم کردم و با تکون دستم توی هوا گفتم:

-خب حالا! همچین میگی انگار یه دختر بالغی که کون و سینه اش افتاده بیرون نمیخواد نامحرم ببینه.
اصلا میرم بیرون دوباره در میزنم و میام داخل…

پوزخندی زد و گفت:

-کص/خل….

زبونمو براش درآوردم و گفتم:

-درضمن قبلا لختیتو دیدم!

چشماش تنگ شد و نگاهش پر غیظ ولی هیچی نگفت.
یعنی من بهش این فرصت رو ندادم که بخواد حرفی بزنه یا چیزی بگه.
در اتاقش رو بستم و پشتش ایستادم و به فاصله ی چنددقیقه بعد ،اینبار دیگه سر ننداختم که برم داخل،چندضربه بهش زدم و با صاف کردن گلوم مثلا مودبانه گفتم:

-ببخشید آقا شهرامِ نامحرم ندیده ی چشم و دل پاک میتونم بیام داخل!؟

پشت چشمی واسم نازک کرد و با کنار دادن پتو دراز کشید رو تخت و جواب داد:

-بیا بنال و برو

دویدم سمت اتاقش.
درو باز کردم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم داخل.
داشت لباسهاش رو درمیاورد و تقریبا لخت بود ولی به محض اینکه متوجه من شد و فهمید عینهو چی سر پایین انداختم و رفتم تو اتاقش چرخید سمتم و با عصبانیت و لحن خیلی تندی گفت:

-هووووشه !اینجا شبیه طویله است سرتو انداختی اومدی داخل؟

اول جا خوردم و بعد اخم کردم و با تکون دستم توی هوا گفتم:

-خب حالا! همچین میگی انگار یه دختر بالغی که کون و سینه اش افتاده بیرون نمیخواد نامحرم ببینه.
اصلا میرم بیرون دوباره در میزنم و میام داخل…

پوزخندی زد و گفت:

-کص/خل….

زبونمو براش درآوردم و گفتم:

-درضمن قبلا لختیتو دیدم!

چشماش تنگ شد و نگاهش پر غیظ ولی هیچی نگفت.
یعنی من بهش این فرصت رو ندادم که بخواد حرفی بزنه یا چیزی بگه.
در اتاقش رو بستم و پشتش ایستادم و به فاصله ی چنددقیقه بعد ،اینبار دیگه سر ننداختم که برم داخل،چندضربه بهش زدم و با صاف کردن گلوم مثلا مودبانه گفتم:

-ببخشید آقا شهرامِ نامحرم ندیده ی چشم و دل پاک میتونم بیام داخل!؟

پشت چشمی واسم نازک کرد و با کنار دادن پتو دراز کشید رو تخت و جواب داد:

-بیا بنال و برو

این معنیش میشد همون اذن ورود.درو کاملا کنار زدم و وقتی رفتم داخل دوباره بستمش.
به طرف تختش رفتم ودرحینی که نزدیک و نزدیک تر میشدم‌ پرسیدم:

-واقعا سرت درد میکنه؟

پتورو تا روی صورتش بالا کشید و جواب داد:

-به تو چه…مگه دکتری؟

تقریبا به این لحن و نوع گفتارش باخودم عادت داشتم اون هم یه عادت دیرینه!
همیشه ی خدا اینجوری با من حرف میزد بار اولش که نبود.
نزدیک به تختش ایستادم و من من کنان گفتم:

-خ…خب…خب دکتر نیستم اما میتونم که واسه سردردت یه کارایی بکنم! میتونم مثلا…یه کاری کنم دردش کمتر بشه…بکنم ؟

اونقدر هیچی نگفت و جوابی نداد که فکر کردم خوابش گرفته واسه همین آهسته اسمشو صدا زدم:

-شهرام…شهراااام…

جواب نداد.رو لبه ی تخت کنارش نشستم و خیلی آروم پتورو از روی صورتش کشیدم پایین و دوبااره گفتم:

-شهراااااپ هووووی

بازم جوابی نداد اما نا پتورو پایین آوردم وبا چشمهای بازش رو به رو شدم هینی گفتم و خودمو کشیدم عقب.
آب دهنمو قورت دادم و تته پته کنان پرسیدم:

-اگه…اگه بیداری چرا جوابمو نمیدادی !؟

خیلی آروم و با ابروهاش اشاره ای به در رفت و گفت:

-میشه لطفا گمشی بیرون!؟

-خب چرا؟

اخم کرد و با لحنی عصبی گفت:

-آخه چرا نداره…میخوام کپه مرگمو بزارم بلکه این سردرد کوفتی قطع شد!گمشو

دلگیر نگاهش کردم و گفتم:

-خب منم واسه همین اینجام.میگم بزار کمک کنم سردردت کمتر بشه.خودت لج میکنی!

چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:

-تو از کی تا حالا رفتی تو کار شفا دادن؟

انگشتهامو توی هم قفل کردم و با کج و کوله کردن لبهام جواب دادم:

-تو کارش نیستم ولی همیشه واسه شیدا یا مامان اینکارو میکردم.وقتی سرشون درد میکرد.
بعدش خوب میشدن…

بالاخره تسلیم شد و گفت:

-باشه! بتمرگ و انجامش بده و بعدهم شر کم کن….

خوشحال شدم.لبخند عریضی زدم و گفتم:

-پس یکم بیا پایینتر که من پشتت بشینم!باید به کله ی سرت تسلط داشته باشم!

چپ چپ و با اخم نگاهم کرد.
نمیدونم چرا همیشه نگاه هاش به من این مدلی بود.
انگار که تو سرم هزار تا نقشه ی پلیدانه واسش کشیده باشم !دراون حد!
نفس عمیقی کشید و بعد بدون اعتراض کاری که ازش خواستم رو انجام داد.
یکم رفت پایین و من پشتش نشستم و با باز کردن پاهام دستهامو دو طرف شقیقه هاش گذاشتم و آروم آروم شروع کردم ماساژ دادنش…

وقتی من آروم آروم شقیقه هاش رو فشار میدادم اون هم چشمهاش رو بست و دستهاش رو گذاشت روی سینه هاش!
فکر کنم نرم نرمک داشت آروم و آرومتر میشد.
دلم میخواست چشمهاشو از کاسه دربیارم و بگم خیلی دیوثی که منو نبردی مهمونی اما با اون سلطیه رفتی!
دندونامو با غیظ روهم سابیدم !
خل شده بودم!
از یه طرف نگران سردردش بودم و از طرف دیگه دلشوره ی گرم شدن ارتباطش یا ژینوس عصبانی و خشمگینم میکرد!
آخه واقعا چطور میتونست با نادیده گرفتن من تمام وقتشو با اون دختره اعجوج و معجوج بگذرونه !؟
دلم میخواست درموردش ازش سوال بپرسم چون واسم شده بود شبیه خودخوری و آزار…
خیلی آروم ودرحالی که همچنان شقیقه هاش رو فشار میدادم اسمشو صدا زدم:

-شهرام ؟

با یه تاخیر و مکث کوتاه جواب داد:

-هان…

لبهامو روی هم مالیدم.واسه پرسیدن یا نپرسیدن سوالم دودل بودم اما درنهایت گفتم:

-مهمونی بهت خوش گذشت!؟

با چشمهای بسته و صدای بم شده ای پرسید:

-کدوم مهمومنی؟

دلخور و گله مند و شاکی از کارهای اخیرش جواب دادم:

-همون مهمونی ای که با ژینوس جونت رفته بودی؟

اینبار نه با تاخیر بلکه شاید برای درآوردن حرص و لج من خیلی زود جواب داد:

-آره! خیلی!

جوابش دلخورم کرد.
حرصم گرفت و انگار که یه لحظه نفهمم دارم چیمیگم پرسیدم:

جوابش دلخورم کرد.
حرصم گرفت و انگار که یه لحظه نفهمم دارم چیمیگم پرسیدم:

-بیخود.چرا با اون دختره ی چندش عوضی رفتی؟

چون اینو گفتم دیگه تو اون حالت نموند.
چشمهاش رو باز کرد و از همون زاویه بهم خیره شد.
خیلی آروم سرش رو از روی بالش برداشت و چرخید سمتم.
زل زد تو چشمهام و این نگاه ها اونقدر سنگین بودن که تو دلم به غلط کردن افتادم بابت گفتن اون حرفها.
سگرمه هاش رو زد توی هم و پرسید:

-فکر نمیکنی داری گنده تر از دهنت حرف میزنی !؟هاااان؟ به توی عوضی چه ربطی داره که همچین گهی میخوری؟
کی به تو گفته میتونی تو کارای من دخالت بکنی؟هاااان؟
کی گفته ؟

سرم رو خیلی آروم پایین انداختم و زل زدم به انگشتهای دستم.
دلم نمیخواست با ژینوس باشه.
دوست داشتم باخودم باشه و فقط منو بخواد مثل سابق.
آخه اصلا دیگه باید با چه زبونی بهش میگفتم دوستش دارم و پشیمونم از داشتن احساس به دیاکو و پشیمونم از کم محل کردنش…
آهسته و با سر خمیده لب زدم:

-ببخشید…

با تشر گفت:

-کمتر حرف گنده تر از دهنت بزن تا کمتر مجبور به عذر خواهی بشی.
حالا هم پاشو بزن بیرون از اینجا ! پاشو…پاشو نبینمت

سرمو بالا گرفتم.زل زدم تو چشمهاش و مظلوم پرسیدم:

-برم ؟

با همون لحن تند جواب داد:

-آره…برو!

غمگین و ناراحت از روی تخت اومدم پایین.هنوزم داشتم با انگشتهای دستم ور میرفتم.
آخ آخ!داشت تلافی میکرد.
تلافی تمام روزایی که میخواست و سگ محلش میکردم.
تلافی تمام روزایی که میگفت با دیاکو نچرخ و حرفهاش رو میذاشتم پای حسادت.

غمگین و ناراحت از روی تخت اومدم پایین.هنوزم داشتم با انگشتهای دستم ور میرفتم.
آخ آخ!داشت تلافی میکرد.
تلافی تمام روزایی که میخواست و سگ محلش میکردم.
تلافی تمام روزایی که میگفت با دیاکو نچرخ و حرفهاش رو میذاشتم پای حسادت.
ایستادم و با قورت دادن آب دهنم محکم و جدی گفتم:

-شهرام من دوست ندارم تو با اون دختره باشی.دلمم نمیخواد باهاش بری مهمونی یا اصلا هرجای دیگه…

اول با حالتی جاخورده نگاهم کرد ولی بعد پوزخندی زد و گفت:

-عه؟جدااا؟ خب دیگه چی؟ دیگه چه کاری دوست نداری انجام بدم؟ بگو…تعارف نکن!

زل زل تو چشمهاش جواب دادم:

-هیچی! فقط همین…نمیخوام دیگه با اون باشی یا حتی باهاش رابطه داشته باشی…اصلا شمارش رو هم از تو گوشیت حذف کن.
دیگه هم جوابش رو نده

لبخند دوندن نمایی زد و گفت:

-شیواااا…

خیلی زود جواب دادم:

-بله…

به در اشاره کرد و گفت:

-گمشو بیرون عزیزم !

پووووف!در این حد از چشمش افتاده بودم که حتی حوصله ی باهام موندن توی اتاق رو هم نداشت؟
رو صورتم اخم نشوندم و خیلی حق به جانب و جدی گفتم:

-پس نمیخوای ولش کنی!

به در اشاره کرد و گفت:

-گمشو بیرون عزیزم !

پووووف!در این حد از چشمش افتاده بودم که حتی حوصله ی باهام موندن توی اتاق رو هم نداشت؟
رو صورتم اخم نشوندم و خیلی حق به جانب و جدی گفتم:

-پس نمیخوای ولش کنی!

دستشو دراز کرد و با عصبانیت پرسید:

-د آخه اصلا به تو چه ربطی میتونه داشته باشه نکبت!؟

نفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم و به عنوان حرفهای آخر گفتم:

-پس خوب گوش کن شهرام…یه بار میگم بشنوی دیگه تکرار نمیکنم.
اگه بازم بری با اون دختره منم میرم با یه پسر دیگه و این یکی اگه ازم صکص بخواد دیگه با پا نمیزنم رو دم و دستگاهش…یا حتی هلش نمیدم که بیفته و چلاغ بشه.
قبول میکنم و باهاش تا تهش میرم…
پس حواستو جمع کن.انتخاب اون دختره یعنی از دست دادن من!

چون حرفهای منو شنید نگاهی به چپ و راستش انداخت.
انگار دنبال این بود یه چیزی پیدا بکنه و بکوبونه تو فرق سرم و همزمان هم گفت:

-خفه شو بچه پررو…

بالش رو برداشت و بردش تو هوا که پرتش کنه سمتم.
جیغ کشیدم و چرخیدم و بدو بدو سمت دررفتم اما دستم به دستگیره نرسیده بود که یکی از اون بالشهای سنگین رو از همون فاصله کوبوند تو سرم.
تعادلم رو از دست دادم و سرم محکم خورد به در و با صورت افتادم روی زمین…

تعادلم رو از دست دادم و سرم محکم خورد به در و با صورت افتادم روی زمین.
به جای اینکه براش مهم باشه یا پیگیر بشه چه بلایی سرمنی که سرم‌محکم خورد به دستگیره و به بعد هم به زمین اومده، از پشت سر درحالی که همچنان خونسرد و ریلکس روی تخت نشسته بود گفت:

-تو فکر میکنی واسه من مهم با کدوم پدرسگ هستی؟
یافکر میکنی مهمه آدما قراره چطوری باهات رفتار کنن!؟
قبلا یه بار بهت گفتم‌..الان هم بهت میگم شیوا تو سر سوزنی دیگه واسه من مهم نیستی و هرگهی که خوردی یا میخوای بخوری یا درآینده قراره بخوری فقط به خودت مربوط!
حالا هم‌گمشو برو بیرون چون اصلا علاقه ای به دیدن ریخت نحست ندارم!
نکبت بچه پررو!

خیلی آروم بلند شدم. حس کردم به چیزی شبیه به یه مایع داغ و رقیق داره رو پیشونیم سراریز میشه.
سر انگشتامو به آرومی به پیشونیم زدم و وقتی جلو چشمهام گرفتم وحشت زده لب زدم:

-اینکه خونِ….

صدای شهرام از پشت سر تشر گونه به گوشم رسید:

-هوووو! کری!؟گفتم گشموو بیرکن…دیوث منو تهدید میکنه! لات شده واسه من!

احساس میکردم سرم داره گیج میره.سرم شکسته بود اما دقیقا نمیدونم کجا و کدوم قسمتش فقط میدونم که خون همینطور واشت رو پیشونیم سرازیر میشد.
حیلی آروم چرخیدم سمتش و وحشت زده و تته پته کنان گفتم:

-خ…خو….خون…خون…تو سرمو شکوندی…تو…

صورت خونیمو که دید خودش هم نگران شد.باورش نمیشد واقعا پرت کردن به بالش و بهم خوردن تعادل من تهش ختم بشه به این مرحله.
به این شدت از خون ریزی!
متعجب پرسید:

صورت خونیمو که دید خودش هم نگران شد.باورش نمیشد واقعا پرت کردن به بالش و بهم خوردن تعادل من تهش ختم بشه به این مرحله.
به این شدت از خون ریزی!
متعجب پرسید:

-این خون چیه ؟!

خودمم نمیفهمیدم اون حجم از خون چه جوری و از کجا داشت سرریز میشد رو صورتم.
فقط یهو از ترس یا از افنادن فشارم بی هوا افتادم رو زمین….

***

دست به سینه تکیه داده بودبه دیوار و منی رو نگاه میکرد که پرستار درحال زدن چسب روی دوسه تا بخیه ی سر شکسته ام بود.
قیافه اش درهم بود اون هم نه بخاطر اینکه من آسیب دیده بودم مه.
صرفا به خاطر اینکه مجبور شده بود منو این وقت شب بیاره اینجا!
گویا خیلی بهش برخورده بود که بجای تخت خوابش الان اینجا و تو اورژانس بود.
یک پوری من ازش دربیارم تا دیگه تا آخر عمرش فراموش نکنه.
نگاه تلخمو ازش گرفتم و خطاب به پرستار پرسیدم:

-ببخشید خانم پرستار….

-بله؟

از گوشه چشم با نفرت شهرام رو نگاه کردم و بعد پرسیدم:

-من کجا باید از این آقا شکایت کنم ؟

با تعجب پرسید:

-شکایت ؟شکایت چرا ؟از کی؟

با عصبانیت دستمو به سمت شهرام گرفتم و جواب دادم:

-میخوام از اون یارو شکایت کنم…اون سر منو شکسته!
اینجا هیچ ماموری چیزی نیست یعنی ؟این الان فرار میکنه هاااا….

شهرام تا این حرفهارو شنید تکیه از دیوار برداشت و چندقدم اومد سمت منی که رو تخت نشسته بودم و بعد هم گفت:

-چرا چرت و پرت میگی؟ من سر تو رو شکستم…؟من کی سر تو رو شکستم؟

پارت عیدی هم براتون روش گذاشتما😉♥️

سال نو مبارک♥️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
567567

دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…

رمان بوسه گاه غم 3 (1)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fagol
Fagol
2 سال قبل

نویسنده جان میشه بخریمش یا باید یک روز در میان بخونیم؟

ملکه
ملکه
2 سال قبل

واییی مرسی نویسنده عزیز.
دمتون گرم. تورو خدا بازم همینجوری عیدی بده.
قلمت عالیه. ولی تورو خدا الکی کش نده

Aaa
Aaa
2 سال قبل

عالیییی بود خیلی ممنون
فقط لطفاً لطفا از دیدگاه شهرام هم رمان رو بزارید ببینیم عاقا اصلا دوسش داره نداره چه خبرهه
ممنون

عسل
عسل
2 سال قبل

زحمت کشیدی با پارت عیدیت

N
N
2 سال قبل

عیدتون مبارککککک🤣

Fagol
Fagol
2 سال قبل

تورو خدا زود زود پارت بزار 🙏🥺

Zahra
Zahra
2 سال قبل

ممنون خوب بود❤
پارت عیدیت من و کشته😂😂

Mobina
Mobina
2 سال قبل

الان این پارت عیدی بود؟؟؟
نصفش تکراری بود که

مرسی واقعا

..
..
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

خدایا شیوا چقدر پرو هست 😐😑
چه امر‌ و نهی هم برای شهرام میکنه فکر میکنه امپراطوری چیزی هست انقدر قیافه میگیره خوبه شهرام بهش سگ محلم نمیزاره

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x