اینبار دیگه صدام جدی جدی بغض داشت.آهسته پرسیدم:
-آخه چرا !؟
جواب درستی بهم نداد.سربسته و مختصر گفت:
-چون نمیتونم! درهمین حد بدونم که نمیتونم!
دستهام به آرومی از دور بدنش شل شدن و خیلی آروم یک قدم به عقب برداشتم.
اصرار منو کوچیکتر نمیکرد؟
سوال بیشتر منو ذلیل تر نمیکرد تو چشم اون!؟
درمانده نگاهش کردم و پرسیدم:
– ته همه ی حرفهات میشه اینکه دیگه دوستم نداری…دوستم نداری درسته؟
خیلی جدی جواب داد:
-معلومه که دارم
باورش برام مشکل بود.مگه میشه به نفر رو دوست داشته باشی ولی نخوایش.
با لحن تلخ و سردی گفتم:
-نه…تو دل و زبونت یکی نیست.تو منو نمیخوای چون دوستم نداری
خیلی زود و با لحن قاطعی گفت:
-داااااارم…دارم شیوا
پوزخندی تلخ روی صورت نشوندم و با با بالا دادن ابروهام گفتم:
-نووووچ….دوست داشتن با خواستن فرقش از زمین تا آسمونه.
آره….شاید منو دوست داشته باشی اما نمیخوایم
دوستم داشته باشی اما نخوایم چه فایده!؟
هیچی نگفت و فقط یه نفس عمیق آه مانند کشید.
فکر کنم به اندازه ی کافی زورمو زده بودم.
وقتی نمیخواست نمیشد که زورش کرد؟
میشد! نه…
عشق زورکی مفت هم نمی ارزه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-ولش کن…مهم نیست!
بغضمو به سختی فرو خوردم.حالم خوب نبود.
قورتش دادم که بتونم بپرسم:
-یه تاکسی برام میگیری؟!
بغضمو به سختی فرو خوردم.قورتش دادم که بتونم بپرسم:
-یه تاکسی برام میگیری !؟
اومد سمتم مچ دستم رو گرفت و گفت:
-دیگه نیازی نیست! خودم میرسونمت!
دستمو بی هوا پس کشیدم و تکرار کردم:
-یه ماشین برام میگیری!؟
فهمید دارم باهاش لج میکنم.دستم رو دوباره گرفت و منو آهسته به دنبال خودش بردم سمت ماشین و همزمان حین راه رفتن تو مسیر گفت:
-خودم میرسونمت!
چیزی نگفتم و فقط عین یه موجود بی تکلم به دنبالش رفتم.
راستش دیگه عاجز بودم از حرف زدن.از تلاش کردن.از همچی…
از اعتراف به دوست داشتن.
از ابراز علاقه های بیخودی و گرفتن جوابهای بی منطق!
سوار ماشینش شدم که در نهایت خودش منو برسونه.
الان دیگه فقط دلم اتاق و تحت خوابم رو میخواست.
اینکه برم زیر پتو و دیگه هیچوقت از اونجا نیام بیرون حتی اگه زلزله بیاد!
اصلا فاصله بگیرم از همه کی و همه چیز!
بعداز یه سکوت طولانی اون بود که گفت :
-شاید نتونیم از اون لحاظ باهم باشیم اما تو همچنان برای من همون شیوایی هستی که باید حواسم بهت باشه!
پوزخند تلخی روی صورت نشوندم.
این حرفهش شبیه همون ماجرای موش دارو بعد از مرگ سهراب بود!
احساس منو کشته بود و حالا با این حرفهاش نمک رو زخمم میپاشید!
خیلی خصمانه و عبوس گفتم:
پوزخند تلخی روی صورت نشوندم.
این حرفهش شبیه همون ماجرای موش دارو بعد از مرگ سهراب بود!
احساس منو کشته بود و حالا با این حرفهاش نمک رو زخمم میپاشید!
خیلی خصمانه و عبوس گفتم:
-بیخود!حواستو بده جمع کارای خودت.
من نمیخوام حواست جمع من باشه.
با تاسف گفت:
-بیخیااااال ! نرو تو فاز ! یه چیزی میخواستی که شدنی نیست دلیل نمیشه اینجوری عین بچه ها قهر بکنی!
به خودم اشاره کردم و گفتم:
-من بچه ام! من همیشه بچه بودم الان هم بچه ام
دیگه کاری به کارت ندارم تو هم کاری به کار این بچه نداشته باش!
سرش رو به طرفین تکون داد و زمزمه کنان گفت:
-واقعااااا که بچه ای!
سرم رو کاملا برگردوندم سمت شیشه.
ترجیح میدادم بیرون رو نگاه بکنم اما چشمم به اون نیفته.
پوزخند ردم و گفتم:
-آدم بچه باشه اما ترسو نباشه!
بازوم رو گرفت و با غیظ پرسید:
-من ترسوام!؟
فرو رفتن ناخنهاش رو تو گوشت بازوم احساس کردم اما واکنشی نشون ندادم و گفتم:
-تو چشم من هستی!
دستمو رها کرد و گفت:
-خفه شو!
واسه حرص دادنش شونه بالا انداختم و گفتم:
-اگه خفه شدن من تاثیری توی ترسو نشون دادن تو داره باشه خفه میشم!
واسه حرص دادنش شونه بالا انداختم و گفتم:
-اگه خفه شدن من تاثیری توی ترسو نشون دادن تو داره باشه خفه میشم!
یه لحظه از کوره دررفت.دستش رو برد بالا که جدی جدی بزنه اما در لحظه منصرف شد.
انگشتاش رو مشت کرد و زیر لب نجوا کنان گفت:
“حیف که نمیشه….”
اونقدر آهسته باخودش حرف زد که نفهمیدم چی گفت.
با نفرت ازش رو برگردوندم و گفتم:
-دیگه با من حرف نزن! نمیخوام با بزدلها همکلام بشم!
عصبی گفت:
-آره..حتما.تو خفه باشی همچی بهتره!
تو ادامه ی مسیر دیگه نه اون حرفی زد و نه من.
عین افسرده ها شده بودم
ولی نه.
این روزها هم میگذرن…تموم میشن و قطعا من چند روزه دیگه همچین احساس سرشکستگی ای ندارم.
یعنی نباید داشته باشم.
یعنی به خودم اجازه نمیدم که داشته باشم!
ما خیلی چیزارو خواستیم و نشد اینم روش!
همین که ماشین رو جلوی خونه نگه داشت بدون هیچ حرفی فورا و بی معطلی پیاده شدم و سمت در رفتم اما قبل از اینکه بخوام زنگ بزنم خود شهرام از پشت سر گفت:
-نمیخواد زنگ بزنی! کلید دارم!
اینو گفت و از پشت خودش رو بهم رسوند و اومد سمتم
کنارم ایستاد تا کلید بندازه و درو باز بکنه اما قبل از انجام اینکار با اینکه تا قبل از این داشتیم با هم سرو کله میردیم گفت:
-شیوا…همیشه واسه هر چیزی رو من حساب کن!
اینو گفت و از پشت خودش رو بهم رسوند و اومد سمتم
کنارم ایستاد تا کلید بندازه و درو باز بکنه اما قبل از انجام اینکار با اینکه تا قبل از این داشتیم با هم سرو کله میردیم گفت:
-شیوا…همیشه واسه هر چیزی رو من حساب کن!
پوزخند زدم.
میگفت نه دیگه من میتونم دوستش داشته باشم نه اون، اما از طرفی تعارف میکرد و میگفت واسه هر چیزی میتونم روی اون حساب باز بکنم!
این حرف مسخره نبود !؟
چرخیدم سمتش.
زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
-آقا شهرام! اونی که بخاطرش دیگه نمیخوای منو دوست داشته باشی قطعاااا بهت این اجازه رو نمیده که بخوای همیشه هر وقت من بهت نیاز داشتم روت حساب باز کنم!
از امشب فراموش میکنم شهرامی اصلا تو رندگیم وجود داشته.
تو هم منو نادیده بگیر.مثل امشب…اصلا فکر کن شیوا مرده!
مکث کردم. سرم رو با رضایت خاطر تکون دادم و گفتم:
-آره…این بهتره…فکر کن من مردم و دیگه وجود ندارم!
نفس عمیقی کشید و بعد کلید انداخت تو قفل و درو بازش کرد.
حتی پشت سرمم نگاه ننداختم.
درو باز کردم و رفتم داخل و و حت روی اون هم بستمش.
تف تو ذات همه اونایی که
بهشون میگب دوست دارم و میگن مرسی!
و من امشب احساس میکردم به شهرام همینو گفتم و اونم یه مرسی تحویلم داده!
خونه ساکت بود و خاموش و تاریک!
مامان منو باش!
من بیهوش شدم و رفتم اورژانس و اون به خودش حتی زحمت نداد باهام بیاد و کل نگرانیش رو با یه تماس رفع کرد و بعد هم که خوش و خرم و بی دغدغه خوابید
واقعا که!
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
“تف تو عشق…تف تو زندگی…تف تو همه اش…”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا طولانی کن 🙏🙏
ژینوس باردار شده
وااا چقدر کم انگار ادمین عزیزمون خیلی دوست داره داستان رو کش بده در زمان ما ۴روز می گزره ولی واسه این رمان نصف روز هم نشده خو دیگه زودتر بقیه اش رو بنویس
واقعا تُف تو این زندگی مُردابی 😞😕
خیلی کم بود
همیشه بزارید منتظرم
بنظرم همیشه پارت گذاری کنید تا کمی بیشتر رمان بیاد جلو؟
بنظرم الان بهتر شد
چون از شیوا آویزون تبدیل به یه دختر دیگه شد که دیگه روی پای خودشه و به کسی رو نمیده و مخ نمیزنه
دستتت طلا نویسنده 👌🏻🤍
😐وای چرا اینجوری شد؟