رمان عشق صوری پارت 128

5
(2)

نمیدونم ساعت چند بود اما در هر صورت من علاقه ای به بیرون اومدن از زیر پتو نداشتم.
انگار باخودم و با بقیه قهر بودم.
هیچ جایی رو به همین جایی که الان بودم ترجیح نمیدادم.
در باز شد و صدای تَق و تَق به گوشم رسید.
تو این خونه فقط یه نفر کفش پاشنه داری میپوشید که تق تق صدا بده.
اونم مستااااانه خانم بود!
اونقدر جلو اومد تا به تخت نزدیک شد اینو از صدای کفشهاش فهمیدم.
بعد هم که با صدای رساش اتاق رو گذاشت روی سرش:

-حالااااا همه فکر میکنن تو دست و پا چلفتی هستی! آخه دختر مگه کور بودی از روی پله ها افتادی !؟

یعنی واقعا الان به جای اینکه نگران من باشه نگران این بود که دیگران فکر کنن دست و پا چلفتی ام ؟
که اگه خواست منو بچپونه به سامان گمون نکنن من هَول و بی دست و پام !؟
بالاخره پتو رو آروم آروم از روی صورتم پایین آوردم زیر چشمهام نگه داشتم و بهش نگاه کردم.
طبق معمول در حد المپیک که چه عرض کنم.
در حد جام جهانی به خودش رسیده بود و آماده ی رفتن بود.
حالا کجا الله اعلم !
به طعنه پرسیدم:

-جای احوالپرسیت !؟

با تشر گفت:

-احوالپرسی بخوره تو سرت! چرا اینقدر جدیدا بی دست و پا شدی…
من میخوام تورو باخودم‌ببرم‌مهمونی.الان این سر شکسته ات رو چیکار کنم ؟

نمیدونم اینبار چی توی سرش بود.
در هر صورت من حال و حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه به مهمونی برای همین گفتم:

نمیدونم اینبار چی توی سرش بود.
در هر صورت من حال و حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه به مهمونی برای همین گفتم:

-رو دختر دست و پا چلفتیت واسه هیچ موردی حساب نکن

با خشم گفت:

-اتفاقاااا فقط همین به بار لازمت دارم…

پوزخندی زدم و دوباره پتورو بالا کشیدم و گفتم:

-مادر هم‌مادرای قدیم….من هیچ‌گورستونی نمیام!

توی یه حرکت پتورو از روی تنم کشید پایین و خیلی محکم‌گفت:

-شیوا امشب مهمونی دعوتیم تو هم بااااااید بیای و اصلا دلم‌نمیخواد این باند رو سرت باشه شیرفهم شد!

با خشم و حالتی کفری ازم رو برگردوند و بعد هم‌گفت:

-دختره ی دست و پا چلفتی!

من با این طرز صحبت مامان دیگه عادت دیرینه داشتم. به این رفتارهای زننده و با تشر و سختگیرانه.
انگار نه یه دختر بلکه دوتا جنس ته انبار داشت که میخواست هرجور شده قالبم کنه به یه نفر دیگه!
خیلی دلم‌میخواست همچنان توی اتاق بمونم اما گشنگی این فرصت و اجازه رو بهم‌نداد.
تقریبا دو سه ساعت بعد به ناچار و چون قر قر شکمم بلند شده بود تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم.
از روی تخت اومدم‌پایین و درحالی که به بدنم کش و قوس میدادم از اتاق رفتم‌بیرون.
موهام رو با کش دور دستم بستم و یه راست به سمت آشپرخونه رفتم.
انگار مامان خانم هم اومده بود و حالا از ناخنهایی که مدام داشت بهشون‌نگاه میکرد دوهزاریم افتاد کجا تشریف داشته
گویا رفته بود تا برای مهمونی امشب کاشت ناخن جدید انجام بده.

گویا رفته بود تا برای مهمونی امشب کاشت ناخن جدید انجام بده.
بدون اینکه بهش چیزی بگم رفتم‌سمت یخچال.
بازش کردم و نگاهی به تمام‌محتویات یخچال انداختم ودرنهایت یه یه تیکه کیک بیرون آوردم تا بخورم.
مامان داشت تلفنی صحبت میکرد و جالب اینجاست که با دوستاش با ناز و آرامش صحبت میکرد اما به ما که می رسید صداشو مینداخت رو سرش!
تماسش که تموم شد رو کرد سمت من و پرسید:

-در جریان هستی که امشب یه مهمونی خیلی خاص دعوتیم

شونه بالا انداختم و حین خوردن کیک جواب دادم:

-خب که چی!

رو به روم نشست و گفت:

-خب که چی نداره…توی این مهمونی تو اگه لباس خوب و آرایش خوبی داشته باشی نه فقط سامان بلکه چشم خیلی از کله گنده ها میاد سراغت!
من میخوام تو وسط اون مهمونی مثل یه برلیان بدرخشی…اصلا هم دوست ندارم بگی نمیخوام و نمیام.
یکم ذوق داشته باش…اینقدر بی تخم نباش!

نیشخندی زدم و گفتم:

-البته این اصطلاح رو واسه پسرا به کار میبرن!

دستشو زد رو میز و گفت:

-بعضی وقتها دخترا هم‌میتونن بی تخم بشن مثل تو …یکم ذوق آخته تو وجود تو نیست ؟
یکم ذوق…یکم‌شوق…یکم اشتیاق….

دستشو زد رو میز و گفت:

-بعضی وقتها دخترا هم‌میتونن بی تخم بشن مثل تو …یکم ذوق آخته تو وجود تو نیست ؟
یکم ذوق…یکم‌شوق…یکم اشتیاق….
دخترای مردم آرزشونه برن تو همچین مهمونی ای و بگن و برقصن و با چندتا آدم درست و حسابی
اشنا بشن اونوقت تو…هه.همش میگی‌نمیخوام…نمیام…الان هم که عین عروس مرده های…عین خمیر وارفته… بی تخمی دیگه!

اول خواسنم اعتراض کنم ولی منصرف شدم.
واقعا چرا نباید به خودم برسم و برم اون‌مهمونی؟
شهرام که دیگه منو نمیخواد.چون‌نمیخواد باید تا آخر عمرم تنها بمونم !؟
باید سنگل و بدبخت و گوشه گیر باشم؟.
اصلا به درک که منو نخواست‌.
اون تنها نیست و با ژینوس چرا من بایدتنها باشم ؟
نه…نمیزارم این‌تنهایی ادامه پیدا بکنه.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:

-باشه! میام!

خودش هم‌تعجب کرد.چشماش ریز کرد و پرسید:

-واقعا ؟!

سرم رو تکون داد و گفتم:

-آره میام ولی میشه سوئیچ ماشین و کارت پولیتو بدی! میدونی …حوصله آژانس ندارم.
میخوام برم و بچرخم و یه لباس توپ پیدا کنم و البته بعدشم برم آرایشگاه…میدی؟

از خدا خواسته گفتم:

-میدم!

از توی کیف مارک و زرق و برق دارش سوئیچ ماشین و کارت عابربانکش رو بیرون آورد و از روی میز سُرشون داد سمتم و گفت:

-هرچی دلت میخواد بخر…برو بهترین مزونها اونجا لباس خوب گیرت میاد.
آرایش خوشگلی هم انجام بده…میخوام تو اون‌مهمونی بهترین باشی.
بهترین و خوشگلترین!
میخوام‌چشم همه ی مردها فقط سمت تو بیاد.فقط سمت تو…

تیکه کیک رو دهنم گذاشتم و با برداشتن سوئیچ و کارت گفتم:

-ای به چشممم….

عین شکارچی ای که به قصد و نیتی جز شکار به جا نرفته باشه، چشم چرخوندم تا شاید توی اون مهمونی شلوغ یه کیس مناسب پیدا کنم.
سنگینی نگاه های خیلی هارو روی خودم احساس میکردم اما حقیقت بود که خیلی از این خیلی ها به دل من نمینشستن.
من یکی رو میخواستم که اقلکن رغبت کنم به بوسیدنش هر چند میدونستم به این سادگیا چشمم کسی رو نمیگیره که واسه دق دادن دور و بری هم ولو اگه شده یه مدت کوتاه باهاش باشم.
از دست پیشخدمتی که میون مهمونها در گردش بود یه جام نوشیدنی گرفتم و کمی ازش رو چشیدم.
همینطور قدم زنان داشتم لای جمعیت می لولیدم که مامان در حالی که کارد میزدن خونش درنمیود به سمتم اومد.
اوه!
باورم نمیشد این مامان خودم باشه!
درست شبیه به یه دختر بیست و اندی ساله بود!
براق شد تو چشمهام و پرسید؛

-دختر تو کجایی من یه ساعته دارم دنبالت میگردم!؟ اومدی اینجا دقم بدی؟
یا…بیا بریم که با چند تا از دوستای رهام و آقازاده هاشون اشنات کنم.
تو فقط انتخاب کن…هرکردم رو دوست داشتی بچسب به همون!

نیشخندی زدم و گفتم:

-مگه هندوونه اس!؟

چپ چپ نگاهم‌کرد ودر جواب طعنه ام‌گفت:

-آره از همه جا بیخبر! دقیقا هندوونه اس

دستمو گرفت و من به دنبالش کشیده شدم.
جدا که من واسه ی مادرم چیزی بیشتر از یه شانس و یه فرصت برای ارتقای خودش نبودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۵۴۸۵۵

دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار 0 (0)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در…
IMG 20230123 235601 807

دانلود رمان به نام زن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با…
IMG 20230126 235220 913 scaled

دانلود رمان مگس 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط…
۰۳۴۶۴۲

دانلود رمان نیلوفر آبی 0 (0)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه…
images 1

رمان هیچکی مثل تو نبود 1.7 (3)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اندیشه
اندیشه
2 سال قبل

رمان داره ترویج بی بندوباری میده شهوت رانی به جایی نمی‌رسه حداکثرلذت شهوت درارگاسم است درحالی که درمغز نیایشگران موادی ترشح میشه که باید شهوترانان جلو اون زانوبزنند ازبس لذت ناب دارد بعلاوه نیایشگران به روشن بینی و سلامت روان می رسند توان های خاص می یابند شهوت پایدار نیست انسان ها پیر می شوند شهوت دنبال مورد جدید می گردد و…ولی خدا باقیست آخرت نیایشگران هم بهتر ازدنیایشان. به خاطر فروش این چیزها راننویسید شهوت تحریک نکنید تحریک شهوت معضلات برای جامعه دارد از زنا گرفته تا زنازاده تا سقط تا ازهم پاشیدن خانواده ها تاایدز وهپاتیت و…تا جامعه جنسی

منیژه
منیژه
2 سال قبل

واقعا و عمیقأ متاسفم برای نویسنده این رمان که تو این رمان شأن یه نویسنده رو به هیچ عنوان حفظ نکرده و با یه سری جملات سراسر بی محتوا و صرفا عامه پسند خواسته خودی نشان بده

کوثر
کوثر
2 سال قبل

په.
این رمان چقو
در مزخرف و بی بندبار.
خو بگو شهرام زده ژینوس باردار کرده
تهش شیوا با ساسان ولی یهو لحظه اخر
شهرام میفهمه بجه مال خودش نی و میره سراغ شیوا.
خواهرشم میفهمه شوهرش’داره خیانت میکنه میره با برادر شوهره
بعدم به خوبی تموم میشه

.....
.....
پاسخ به  کوثر
2 سال قبل

دقیقا اینجوری میشه 😂😂😂

Golden
Golden
2 سال قبل

چیزی نیست ک😒

سارا
سارا
2 سال قبل

چرا هیچ نوشته ای نیس؟ 😐😂

نورا
نورا
2 سال قبل

الان دقیقا این چی داره وا چرا اینجوری گذاشتید ن رمانی هی ن هیچی پوکه که

...
...
2 سال قبل

مگه ما مسخره‌ی شما هستیم پس متن رمان کووو 😠

آرام
آرام
2 سال قبل

چرا چیزی نیس ما مسخره شما نیستیم کههه

...
...
2 سال قبل

چرا پارت خالیه هیچی نوشته نشده

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x