آب دهنمو قورت دادم.چشمهام با تعجب روی صورتش به گردش دراومدن.
این حرفها عجیب بودن.
خیلی عجیب و یهویی و غیر منتظره.
یه جورایی گیر کرده بودم توی اون موقعیتی که حتی اگه زبون دراز ترین آدم دنیا هم باشی باز یهو قفل میکنی و لال مونی میگیری!
چون من سکوتم طولانی شدواسه اینکه به خودم بیارم با تشر و تلنگرگونه گفت:
-داری یا نه !؟
مگه میشد نداشته باشم!؟
همیشه بود.
“بودن ” مهمه!
اونایی تو زندگی ارزشمندن که تو سختی ها باشن و شهرام دقیقا همون آدمی بود که تو تمام لحظات سخت زندگی من همیشه تنها کسی بود که خودش رو عین ناجی بهم می رسوند.
پس جای شک نداشت!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دارم…
در کمال ناباوریم گفت:
-پس از این به بعد مال من باش..
مکث کرد و خیلی جدی و حتی شبیه به وقتهایی که عصبانی میشد عبوسانه انگشت اشاره اش رو روی شقیقه ام گذاشت و گفت:
-مال من باشی یعنی نه اینکه با اصغر و اکبر و نوید و سعید هم بپری! نه…
مال من باش یعنی باید تو مغرت فقط یه مرد باشه اونم من..
مکث کرد.انگشت اشاره اش رو اینبار گذاشت رو قلبم وادامه داد:
-یعنی تو قلبت فقط یاید یه نفر باشم اونم بازم من!
مکث کرد.انگشت اشاره اش رو اینبار گذاشت رو قلبم وادامه داد:
-یعنی تو قلبت فقط یاید یه نفر باشم اونم بازم من!
من قلب و مغزی که عین ترمینال هی توش برن و بیان نمیخوام
صبح با من باشی و شب یا یکی دیگه هم نمیخوام.
مال من یعنی فقط مال من!
گمون نکنم تونسته باشم کسی رو تو قلبم جایگزین خودش کنم.
واقعا دوستش داشتم و به هرکسی سعی کردم نزدیک بشم دقیقا واسه دوای درد دوری خود لامصبش بود یا واسه درآوردن لجش.
واسه اینکه بیشتر بهم توجه بکنه.
صورتش رو از نظر گذروندم و گفتم:
-دوست دارم…فقط تورو دوست دارم شهرام…فقط خودت..به هیشکی فکر نمیکنم.
به روح بابام جز تو هیشکی رو نمیخوام!
سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:
-آهاااان! حالا شد…
اینو گفت و با جلو آوردن سرش لبهاشو روی لبهام گذاشت.
درنگ نکردم.دستهامو گذاشتم رو شونه هاش و با کمال میل همراهیش کردم.
تشنه اش بودم.
تشنه ی بوسیدنش…
بهش چسبیدم و بدون اینکه ثانیه ای لبهاش رو رها کنم دستهام رو از روی شونه هاش پایین آوردم و دور کمرش حلقه کردم.
این عطش خواستن فقط به خوردن لبهاش ختم نمیشد.
دلم همه جوره میخواستش واسه همین تا نفس کم آوردم سرمو عقب بردم و خیلی زود پرسیدم:
-بریم رو تخت !؟
نیشخندی زد و بعد سرش رو به عقب چرخوند.
توی این اتاق خبری از تخت نبود و من خودمم موندم چرا یهو ازش خواستم بریم رو تخت!
اینجا بیشتر شبیه به یه اتاق معمولی بود.
با یه سری اثاث که هیچکدوم تخت نبودن.
دوباره سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
-اینجا که تختی نیست…
رک و راست بگم.من دلم صکص میخواست اون هم با اون که مدتهااااا یود به خاطر شرایط پیش اومده حتی همدیگرو لمس هم نکرده بودیم.
عین هَولا گفتم:
رک و راست بگم.من دلم صکص میخواست اون هم با اون که مدتهااااا یود به خاطر شرایط پیش اومده حتی همدیگرو لمس هم نکرده بودیم.
عین هَولا گفتم:
-رو زمین هم میتونم…
خیلی سریع پرسید:
-میتومی چی !؟
فکر کنم میخواست از زیر زبونم حرف بکشه وگرنه که حدس نزدن جواب من از اون بی نهایت بعید بود.
در هر صورت من که خجالتی نبودم.
اصلا چرا باید باهاش تعارف میکردم!مگه نگفت من مال خودشم؟
“مال خودش” دلش هال و هول میخواست.
صاف زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
-صکص…
عین بازجوها پرسید:
-با کی !؟
با ابرو به خودش اشاره کردم و جواب دادم:
-باتو…
-حتی…؟
-حتی روی زمین…
دستشو بالا آورد و پشت انگشتهاش رو به آرومی و نوازشوار روی صورتم کشید.
انگشتهاش گرم بودن.
پلکهام سنگین و چشمهام خمار شد و رفته رفته روی هم افتادن.
نفسهام عمیق شدن…
هنوز سکم هوشیار بودم.
بهش چسبیدم و تقرییا ازش آویزون شدم و کنار گوشش گفتم:
-شرط اول اینکه من مال تو باشم اینکه خودت بکارتمو بگیری…
دستش روی شونه ام نشست.برم گردوند به عقب و خیلی جدی و گفت:
-اتفاقا خبری از این یه مورد نیست! باکره می مونی تا وقتی که رسماااااا اسمت بیاد تو شناسنامه ام!
اخم کردم و با دلخوری پرسیدم:
-نکنه بهم اعتماد نداری که همچین حرفی میزنی هوم !؟
وا نداد!
حتی محکمتر از قبل گفت:
-شیوا هرجور دلت میخواد فکر کن ولی چیزی که بهت گفتم در موردش کاملا جدی ام.
تو وقتی دیگه باکره نیستی که اسمت به عنوان زن من بره تو شناسنامه ام..
دستمو گذاشتم رو سینه اش وآروم آروم بردمش پایین و همزمان گفتم:
-هر چی تو بگی…
انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت:
-آره…آره…هرچی تو بگی جواب بهتریه!
از این به بعد همینو میخوام ازت بشنوم…زبون درازی هم نمیکنی…
زبون درازی بکنی زبونتو…
قبل از اینکه جمله اش تموم بشه پریدم وسط حرفهاش و با شیطنت پرسیدم:
-میخوریش !؟
و همزمان زبونمو بیرون آوردم.ابروهاش رو داد بالا و جواب داد:
-نه میبرمش…
خندیدمو بالاخره دستمو رسوندم به مراد دلم!
اووووف!
لمسش کردنش هم صفا داشت…تو دست گرفتمش و با لوندی گفتم:
-اما من دلم میخواد این بره توم…
با لوندی گفتم:
-اما من دلم میخواد این بره توم…
میخواستم با اون نگاه های سنگین ح/شری کننده ،رام خودم بکنمش اما بعید بدونم این کارا رو شهرام اثری داشته باشن.
اینبار دستشو پشت سرم گذاشت و همونطور که موهام رو نوازش میکرد گفت:
-نترس…میره!ولی حالا نه!
من که از خدام بود با اون همچین چیزی رو تجربه کنم.
حتی براش شوق و اشتیاق داشتم!
خندیدم و بعد زیر گلوش رو لیس زدم و گفتم:
-منو از بلاکی دربیار…میخوام شب به شب واست عکسهای صکصی بفرستم.میخوام یه دل سیر باهات لاس بزنم…
میخوام اصلا باهان صکص تل و چت و همچی بکنم…
رفتارها و حرفهام داغش کردن.رو صورتش یه لبخند کمرنگ اما مشخص نشوند.
اون جلو جلو اومد و من عقب عقب رفتم و باز کمرم خورد به دیوار.
قفل و خفتم کرد ما بین خودش و اون دیوار سفید.
دستشو بیخ گلوم گذاشت و با گرفتنش سرمو بالا آورد و شروع به خوردن لبهام کرد.
بی تعلل چشمهامو روی هم گداشتم و بازم همراهیش کردم اما درست همون لحظه اون دستگیره ی لعنتی در بالا و پایین شد و بعدهم صدای عصبی مامان به گوش رسید:
-شیوا…شیوا لعنت به تو دختر.لعنت به تو که امشب کمر همت بستی به سکته دادن من…
شیوا….این درو وا میکنی یا بشکنمش…؟
نفسم تو سینه حبس شد
لبهای خوش طعم شهرامو به آرومی رها کردم و با ترس بهش خیره شدم.
رفتارو حرفهاش طوری بود که احساس کردم فهمیده با شهرام اینجام و خب اگه میفهمبد که رسوایی به بار میومد.
رسوایی که چه عرض کنم.
بهتر بود بگم فاجعه!
با ترس و لرز و البته پچ پچ کنان گفتم:
-وای شهرام مامانمه…نکنه فهمیده من و تو…
با ترس و لرز و البته پچ پچ کنان گفتم:
-وای شهرام مامانمه…نکنه فهمیده من و تو…
انگشا اشاره اش رو گذاشت رو لبهام و جواب داد:
-هیششش…نه! نترس…نگران هم نباش!
مامان دوباره دستگیره رو تکون داد و گفت:
-شیوا میدونم اینجایی…میدونم هم چرا اومدی تو این خراب شده…میدونم دنبال بهونه بودی با شاهد نباشی واسه همین از شهرام خواستی به یه بهونه ای از پیششش ببرت.حالا هم عین بچه های لوس و ننر اینجا قایم شدی که مثلا مجبور نباشی با شاهد گرم بگیری آره!؟
شیوا من تورو میکشمت…گمشو بیا بیرون دختره ی نمک نشناس…
نفس راحتی کشیدم!
نه اینکه اون بیخیال شده باشه نه.
فقط الان خودم احساس خوبی داشتم و
خداروشکر میکردم که لااقل اونطور فکر میکرد و ذهنش سمت اینکه من و شهرام باهم رابطه داریم کشیده نشد.
درواقع مشکلم حل شد و ترسم رفع!
آهسته پرسیدم:
-چیکار کنم !؟
یکم فکر کرد و بعد خودش رو کشید عقب و گفت:
-عب نداره برو …
مطیعانه و آروم گفتم:
-چشمممم…
خیلی جدی و تهدید کنان و متذکرانه گفت:
-فقط شیوا…به خدای احدو واحد اگه ببینم با این پسره گرم گرفتی یا تحت فشار های مادرت رفتی و به این پسره یه هرکس دیگه ای چسبیدی و خوردی و مالیدی و خلاصه….از اون لحظه زمین و زمان بهم بریزه دیگه نمیشناسمت!
نه!
به هیچ قیمتی دیگه نمیخواستم از دستش بدم.
میخواستم تا همیشه من مال اون و اون مال من باشه! واسه همین سرمو تکون دادم و گفتم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفاً آدام بدید، منتظریم🌹
واقعا خوبه مرسی هی ثانیه ای یبار میام چک میکنم ببینم پارت جدید گذاشتی یانه 😅
سلام ..میشه لطفا کل رمان رو خرید من هزینش رو پرداخت کنم؟؟؟🙏🙏🙏
سلام فروشی نیست 😂
سلام،آیدی کانال تلگرامتون را میخواستم…
چرا این شهرام انقد کراشه😂
دیقن حق
لطفاااااااا هرچقدر شد میدم🙏😭😭
لطفا هر روز پارت بزار
کلاسام حضوری شدع وسط امتحان ب فکر اینم بقیه رمان چی میشه😂💔
خوبه باز یکی پیدا شده این شیوا رو آدم کنه 😐
❤
نمیدونم چرا انقدر کم می زاری پارتارو
آیدی کانال تلگرامتون را میخواستم…
https://t.me/romanman_ir
پایین رمانا ادرس هست کلیک کنید روش