نه!
به هیچ قیمتی دیگه نمیخواستم از دستش بدم.
میخواستم تا همیشه من مال اون و اون مال من باشه! واسه همین سرمو تکون دادم و گفتم:
-باشه…سعیمو میکن…
خیلی جدی رش رو به طرفین تکون داد و تهدید کنان گفت:
-نه دیگه…نداشتیم…من تلاش ملاش و سعی می حالیم نیست!
تو رفتی اونجا و به اون پسره یا هر پسره دیگه ای چسبیدی شهرام واسه همیشه بی شهرام و سلام!
دستگیره دوباره بالا و پایین شد و باز صدای مامان به گوشم رسید:
-شیوااااا…فتنه بیا بیرون…بیا تا اینجارو روی سرت خراب نکردم.
نفس عمیفی کشیدم و به سمتش رفتم.دستهامو دو طرف صورت عبوسش گذاشتم و بعد رو نوک کفشهام بلند شدم و یه بوسه رو لبهاش نشوندم و با لبخند و اهسته گفتم:
-جز تو هیشکی رو نمیخوام!
هیشکی رو…
هیچ حرفی نزد و فقط تماشام کرد.فقط تماشا…
آروم آروم ازش فاصله گرفتم.
اون هم عقب رفت که در معرض دید نباشه.
نگاه آخر رو بهش انداختم و بعد قفل در رو باز کردم و رفتم بیرون.
مامان مچ دستم رو گرفت و غضب الود پرسید:
-آهاااان…پس درسته که اینجا قایم شدی!
پرسیدم:
-از کجا فهمیدی!؟
پوزخندی زد و جواب داد:
-فقط یه دختر با مشخصات توی نکبت اینجا پیدا میشه
یکی از خدمتکارا گفت! حالا راه بیفت…راه بیفت باید بری پیش شاهد و دوباره ازش معذرت بخوای و دلشو بدست بیاری!
باهاش همراه شدم تا از اتاق دورش کنم.
باز جای شکر داشت که خدمتکار در مورد شهرام چیزی بهش نگفت.
در هر صورت آهسته گفتم:
-از این پسره خوشم نمیاد…به زور که نمیتونم خودمو بهش قالب کنم!
سرش رو جرخوند سمتم و یه نگاه بی نهایت غضب آلود به صورتم انداخت و بعد هم گفت:
-چه غلطاااااا….از این پسر بهتره هم مگه اینجا داریم !
نیشخندی زدم و تو دلم جواب دادم آره…شهرام !
اینبار مامان دیگه ولم نکرد.
انگار که بخواد از همه لحاظ کاملا مطمئن بشه قرار نیست یهو شاهد رو قال بزارم خودش منو پیش اون برد و بعد هم حین نزدیک شدن زیر لب زمزمه کرد گفت:
-اینبار بپرونیش حسابت باخودم !
زیر لب گفتم:
-شاید اونمنو نخواد به زور که نمیشه
نیشگونی ازم گرفت و گفت:
-اونمیخواد اگه تو عمدا نپرونیش
کنار یه میز ایستاده بود و با اینکه متوجه نزدیک شدن ما شده بود اما بی توجه چرخید و مشغول ریختن نوشیدنی برای خودش شد.
کاملا مشخص بود میخواد نادیدمون بگیره.
مامان رو صورت عبوسش یه لبخند عریض تصنعی نشوند.
از همون لبخندها که موقع اغفال دیگران به کار میبرد وبعدهم گفت:
-سلام شاهد جان!
من اتفاقی شیوا رو دیدم .داشت دنبال شما میگشت…
شاهدی اینبار دیگه خیلی ازم گرم استقبال نکرد تا نشون بده دلخوره.
من دوبار وسط گپ و صحبت رهاش کردم و رفتم و خب اونکه خودش رو گل سرسبد این جمع بزرگ میدونست زیادی بهش برخورده بود.
بدون زدن لبخند فقط سری تکون داد وبعدهم گفت:
-مشکلی نبود! میزاشتین راحت باشه
بدون زدن لبخند فقط سری تکون داد وبعدهم گفت:
-مشکلی نبود! میزاشتین راحت باشه
مامان دستمو نامحسوس کشید تا بیارم جلوتر و بعدهم با مهر و محبتی کاملا مصنوعی اما زبونبازانه گفت:
-صدالبته که اون کنار شما راحت تره فقط میدونید…
یه مشکل برای شهرام پیش اومد یهو مجبور شد باهاش بره…
خب خب…من تنهاتون میزارم که اگه حرفی دارید باهم بزنید!
خوش باشین…
چشمکی زد و بعد هم کف دستهاشو بهم مالوند و به خیال اینکه صدرصد امشب قراره شاهد بشه دوماد احتمالیش رفت.
بعد از رفتنش شاهد لیوان نوشیدنیش رو برداشت و کاملا چرخید سمتم و بعد به طعنه گفت:
-شما دختر مستانه خانمید و شهرام پسر آقا رهام!
تقریبا فقط پدرو مادرتونن که باهم نسبت دارن ولی اون انگار شهرام یکم زیادی تو نقشش فرو رفته و واقعا باور کرده تو خواهرشی…
به نظرت یکم زیادی روت حساس نبود!؟
نفس عمیق کشیدم.
پس متوجه این حساست شده بود.
ولی چه بهتر.کارمنو آسونتر کرد
سرم رو به آرومی تکون دادم وبعدهم دستهامو پشت کمرم بردم و گفتم :
-میدونی…من هیچوفت برادر نداشتم.شهرام هم هیچوقت خواهر نداشت.
ما الان واسه هم همین نسبتهای نزدیک رو داریم.
خواهر و برادر ..
و خب من قول دادم که به حرفهای برادرم گوش بدم!
البته این چاخانها واسه این بود زودتر از شرش خلاص بشم قبل از اینکه شهرام باز از دستم کفری بشه و اینبار دیگه جدی جدی ولم بکنه و بره!
باید اعتراف کنم من دیگه دل و طاقت نبودن با اونو نداشتم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم.
البته این چاخانها واسه این بود زودتر از شرش خلاص بشم قبل از اینکه شهرام باز از دستم کفری بشه و اینبار دیگه جدی جدی ولم بکنه و بره!
باید اعتراف کنم من دیگه دل و طاقت نبودن با اونو نداشتم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم.
خندید و بعد تمام حرفهای منو گذاشت پای شوخی و گفت:
-عجب ! بامزه بود !خب بیخیالش…شیوا جان میتونم شماره ات رو داشته باشم !؟
لبخند عریضی روی صورت نشوندم و جواب دادم:
-خیر !
از جواب خیری که بهش دادم یکم متعجب شد.
البته تعجبش برای من قابل درک بود.
باید صادقانه اعتراف میکردم تو این مهمونی خیلی ها دلشون میخواست اونی باشن که شاهد بهشون توجه میکنه وخب اون از بین این خیلی ها یه من پیشنهاد ادامه ی ارتباط داد اما من شخصیتهای مثل اون رو که همیشه کانون توجه بودن و همیشه دور و برشون پر از دخترای رنگارنگ رو نمیخواستم.
من اون شهرام پدرسگی رو میخواستم که اگه هزار تا دختر خوشگل و ترگل ورگل هم کنارش باشن باز فکرش پی من بود.
با یه مکث کوتاه البته باهمون حالت جاخوردگی پرسبد:
نه !؟چرا نه….؟
لبخندمو کشدار تر کردم و جواب دادم:
-چون برادرم گفته حق ندارم ار غریبه ها شماره بگیرم!
قیافه اش یه جور خاصی شد وقتی اینو ازم شنید.
شاید جون فکر میکرد تا پیش از این داشتم باهاش شوخی میکردم.
البته حرفهای من شوخی بودن ولی همین شوخی ها بهانه های خوبی واسه رد کردنش بود.
به سختی واکنش نشون داد و پرسید:
-شیوا خانم …دارین باهام شوخی میکنین دیگه آره؟
دیگه لبخند نزدم که همچین چیزی رو پای شوخی کردن حرفهام بزاره.سرمو تکون دادم و خیلی جدی جواب دادم:
-نه اصلا!
لبخند زد و گفت:
-چرا دارین سر به سرممیزارین…
پووووف!
نمیدونم چرا همچی رو پای شوخی میزاشت
سرمو تکون دادم و گفتم:
-من کاملا جدی ام.گفتم که…میخوام دختر خوبی باشم و به حرفهای خان داداشم گوش کنم
خیلی خوشحال شدم از دیدن و شناختتون…
من من کنان و بهت زده پرسید:
-ولی آخه…
دیگه نمیخواستم چیزی ازش بشنوم واسه همین گفتم:
-بهتون خوش بگذره…
با گرفتن دو طرف لباس تنم و یه کوچولو خم شدن، یه احترام کلاسیک بهش گذاشتم و بعد هم از کنارش رد شدم و رفتم درحالی که لیوان به دست، شوکه و متعجب داشت تماشام میکرد.
نفس راحتی کشیدم.
حالا احساس بهتری داشتم هدپرچند میدونستم قراره رسما توسط مامان کشته بشم.
در هر صورت میدونستم که پسری مثل شاهد به محض تنها شدن ، دخترا مثل مور و ملخ هجوم میارن سمتش.
چندقدمی ازش دور شدم که صدای شهرام رو از پشت سر شنیدم؛
-آفرین…حالا شدی یه دختر خوب!
چندقدمی ازش دور شدم که صدای شهرام رو از پشت سر شنیدم:
-آفرین…حالا شدی یه دختر خوب!
لامصبی بود واسه خودش! نبود که شنیدن صداش هم تا به اونحد منو سرحال نمیکرد و بهم این انگیزه رو نمیداد که خشم مامان رو به جون بخرم و با شاهد اونطور رفتار کنم که دیگه حتی بهم فکر هم نکنه.
ایستادم.واسه اینکه کسی متوجه اون نشه بدون اینکه بچرخم سمتش گفتم:
-خیلی حال میکنم وقتی تو فکر میکنی دختر خوبی شدم
-خوبتر هممیشی اگه زودتر از اینجهنمبدی و اون کوعتی رو ازتنت دربیاری
آهسته خندیدم و مشتاقانه و صد البته بیقرار پرسیدم:
-کی میبینمت شهرام…نه با استرس…با خیال راحت!؟
صداش به ارومی ازپشت سر به گوشم رسید:
-برنامه ی فردات چیه !؟
زود تند و سریع باخودم فکر کردم و بعد درحالی که نگاهم رو دور اطراف درگردش بود جواب دادم:
-هیچی…فقط ساعت نه میرم دانشگاه
-تا چند کلاس دادی !؟
یکم فکر کردم و جواب دادم:
-اومممم…12…
-خیلی خب .. من راس 12 جلوی در دانشگاه منتظرت می مونم!
ذوق زده شدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا یدفه این رمانو ادامه بده تموم شع بره دیگه هر دو روز یبار پادت میزارین نمیچسبه یبار بزارین یدفه بخونیم تموم شع اح
سلام، رمان عشق صوری را ادامه نمیدهید؟؟
شیوا چق ادم شده