به خوردن اون لواشک که البته دیگه چیزی هم ازش باقی نمونده بود ادامه ندادم.دستهامو پایین گرفتم و سرمو خیلی آروم چرخوندم سمتش و جواب دادم:
-خواب میدیدم تو ژینوس رو میاری اینجا!
بغلش میکنی! بوسش میکنی…میبریش اتاق خوابت و حتی شب کنار خودت میخوابه!
خواب وحشتناکی بود!
کنج لبش رو به نیشخندی واضح داد بالا و پرسید:
-این خواب وحشتناک بود !؟
آهسته جواب دادم:
-خب آره…خیلی…
خندید و به شوخی و تمسخر گفت:
– این بیشتر یه خواب صکصی به سبک پورنو گرافی بود!
با اخمی مصنوعی صوزتم رو عبوس و دلخور نشون دادم و بعد هم گله مندانه گفتم:
-شهراااام! واقعا که …
خندید و بعد ار اینکه به پهلو چرخید دستمو گرفت و منو کشوند سمت خودش و یه جورایی بغلم کرد.
انگشتهام شل شدن و اون لواشک ترش از دستم افتاد زمین.
چشمهامو بستم و اون سر منو گذتشت رو شونه ی خودش و گفت:
-جز تو هیچ دختری رو تا حالا توی اون اتاق خواب و روی اون تخت نبردم!
هیچ دختری!
شنیدن اون حرف چنان منو غرق شور و شعف کرد که تو پوست خودم نمی گنجیدم و حتی حس میکردم شدیدا نیاز به رهایی و پرواز لز پیله ی خودم دارم!
دستهامو دور تنش حلقه کردم و با استشمام بو و عطر تنش گفتم:
-جدی میگی!؟
آهسته جواب داد:
-اهوم…ولی …
کنجکاو و مشتاق پرسیدم:
-ولی چی؟
یه بوسه رو گردنم کاشت و جواب داد:
-ولی الان میخوام یه دختری رو ببرم تو اتاق و رو تخت
ذوق زده و با هیجان پرسیدم:
-کی !؟
یکم سرش رو بلند کرد و تو گوشم جواب داد:
-تووووو!
یکم سرش رو بلند کرد و تو گوشم جواب داد:
-تووووو!
پیچیدن آهنگ خوش صداش رو توی گوش خودم رو دوست داشتم.
دوباره صمیمی شدن رو هم باهاش دوست داشتم.
این عشق واقعا دیگه صوری و الکی نبود.
واقعی بود.واقعی واقعی…
صداش که تو گوشم طنین انداز شد لبخند عریضی روی صورتم نشست.
دلم غش و ضعف رفت براش.نیشمو تا بناگوش وا کردم و گفتم:
-پس زودتر ببر!
معطل نکرد.فورا یه دسشو زیر سر و دست دیگه اش رو زیر پاهامگذاشت و توهوا بلندم کرد و راه افتاد سمت اتاقش.
در حالی که خونسردانه قدمهاش رو برمیداشت پرسید:
-اون شب به مامانت چی گفتی که دیگه درمورد شاهد بهت گیر نداد؟
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و جواب دادم:
-دروغ گفتم…بهش گفتم شاهد دوست دختر داره!
نیشخندی زد و گفت:
-همچین هم دروغ نگفتی…
-چطور مگه؟
کنج لبشو بیشتر داد بالا و جواب داد:
-آخه واقعا داره.
کنجکاو پرسیدم:
کنج لبشو بیشتر داد بالا و جواب داد:
-آخه واقعا داره.
کنجکاو پرسیدم:
-جدی؟
سرش رو تکون داد و بعد هم در اتاق رو با پاش کنار زد و درحالی که منو سمت تختش میبرد جواب داد:
-اووووه….چه جور هم…تا دلت بخواد…همین حالاهش هم تعداد دوست دختراش رو با انگشتهای دست نمیشه شمرد.
از دختر کم سن و سال ۱۴-۱۵ ساله گرفته تا زن شوهر دار و دخترای همسن تو و …
از همه قشر دوست دختر داره…
با انزجار و البته شوخ طبعانه گفتم:
-اَ ه چه چندش…پس خوب شد که باهاش مچ نشدم
-میشدی که من میکشتمت!
اینو گفت و تقریبا پرتم کرد روی تخت خواب دونفره اش.
خندیدم و به خاطر اینکارش اسمش رو گله مندانه صدا کردم و گفتم:
-شهرااااام…
صداشو کشید و گفت:
-جووووون…
ناله کنان و البته باخنده و به اعتراض گفتم:
-کمرو به فنا دادی که…
خیلی آروم خم شد وخونسردانه دستهاش رو دو طرف سرم گذاشت و زل زد به چشمهام.
صورتش با صورتم فاصله ای نداشت.
از نگاه های داغش نفسم به شماره افتاد.
تاحالا در برابر هیچکس اینجوری نشدم.
حتی حس میکردم قلبم متفاوت تر از همیشه درحال تپیدن هست.
یکی از دستهاش رو بالا آورد و موهای ریخته رو صورتم رو کنار زد و بعد هم گفت:
-یه چیزی رو میدونستی…
یکی از دستهاش رو بالا آورد و موهای ریخته رو صورتم رو کنار زد و بعد هم گفت:
-یه چیزی رو میدونستی…
محو تماشای صورتش پرسیدم:
-چی رو !؟
دستشو نوازشوار روی صورتم کشید و جواب داد:
-که زیباترین دختر دنیایی!
نی نی چشمهام درخشید.شهرام و این حرفها و تعریفهااااا !؟
محال بود…
اونقدر محال که حس کردمخوابم و تو خوااب دارم این حرفهارو میشنوم.
اولینبار بود همچین حرفهایی میزد و اینجوری ازمتعریف میکرد و اینحرفها چنان واسم سرار لذت بودن که دلممیخواست بازمبشنوم و اون بازهم ازمتعریف و تمجید بکنه واسه همین پرسیدم:
-من خوشگلم !؟
دستشو از زیر لباس تنم رد کرد و روی شکمم کشید و جواب داد:
-آره…از هر دختری که تاحالا دیدم خوشگلتر بودی و هستی…
آب دهنمو قورت دادم.
این حرفها و حرکات دستش داشتن خمار و تحریکممیکردن.
پرسیدم:
-دوستم داری !؟
همونطور که دستش رو آروم آروم بالا میبرد و می رسوند به سینه امجواب داد:
-بیشنر از اونچه که فکرش رو بکنی!
شهرام به حدی مغرور و درونگرا بود که هیچوقت و هیچ زمان به خودش اجازه ی زدن همچین حرفهایی رو نمیداد واسه همین شگفت زده شده بودم و حتی حس میکردم دارم تو خواب همچین صحبتهایی رو میشنوم.
دستش رو سینه امنشست.
تو مشت گرفتش و از روی لباس زیر فشارش داد.
پلکهام لرزیدن.
لبهامو ازهم وا کردم و گفتم:
-آاااااه….منم….
دوباره سینه ام رو فشار داد و پرسید:
-تو همچی….
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-منم دوست دارم شهرام…بیشتر از خودم
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-منم دوست دارم شهرام…بیشتر از خودم…بیشتر از همه…
رفته رفته صدای من ضعیفتر شد اما در عوض صدای بوسه های اون بیشتر…
بدنش حالا دیگه کاملا روی تنم قرار داشت جوری که گرمی و داغی ساطع شده از تنش رو کاملا احساس میکردم.
زبونشو بیرون آورد و رو پوست صورتم کشید.
خیسی و داغی زبونش پلکهامو رو هم انداخت و آخ و آهمو درآورد.
اینبار دستهامو روی بدنش کشیدم.
حاضر بودم هر نوع و هر جور صکصی رو باهاش تجربه کنم.
حاضر بودم حتی باکرگیم رو هم بهش بدم.
هرچی…هرچی ازم میخواست رو حاضر بودم بهش بدم.حتی جونمو!
یکی از دستهاش سینه ام رو مالوند و دست دیگه اش رو آروم آروم تا وسط پام پیش برد و همزمان لبهاش رو روی لبهام گذاشت.
اونقدر سربع و عطش وار و با ولع لبهامو میخورد که تقرییا ازش جا مونده بودم و نمیتونستم همراهیش کنم.
دلم میخواست پیرهن تنشو دربیاره تا لخت و عریون بشه و من پوست داغ تنش رو
تو همچین حالتی دست بکشم و لمس بکنم.
بوسیدن لبهام رو تا جایی ادامه داد که دیگه نفس کم آورد.
اما این همزمان شد با رسوندن انگشتاش به وسط پاهام.
آب دهنمو قورت دادم و دوباره چشمهام رو بستم و با گزیدن لبم مست و مدهوش گفتم:
-آااااه…شهرام….
اینبار گردنمو بوسید و کنار گوشم گفت:
-جوووون شهرام…
باهمون چشمهای بسته لبخند زدم و خودم دستشو به وسط پام فشار دادم…
اینبار گردنمو بوسید و کنار گوشم گفت:
-جوووون شهرام…
باهمون چشمهای بسته لبخند زدم و خودم دستشو به وسط پام فشار دادم.
اولینباری بود اسمشو صدا میزدم و اون عین دوست پسرای مردم بجای اینکه نگاه چپکی و غضب الود حواله ام بکنه جووونم کشدار تحویل میداد و اصلا هم مهم نبود که توی چه حالتی هستیم!
یعنی تو اون وضعیت نمیخواستم به اینفکر کنم که چون روی تختیم مهربون شده!
پاهامو بهم فشار دادم و اون دستش بین رونهام گیر افتاد.
پایین لباس تنش رو گرفتم و کشیدمش بالا وقتی فهمید دلم میخواد درش بیارم دوتا دستش رو بالا گرفت و خودش کمک کرد که از تنش درش بیارم.
خوشحال و با ذوق پرتش کردم توهوا جون حالا بدن عضله ایش کاملا توی دیدم بود.
خندیدم و سرم رو بالا بردم و دهنمو گذاشتم رو سینه اش و بوسیدمش.
سرش رو خم کرد و با لبخند بهم خیره شد.
تمام سینه اش رو غرق بوسه کردم و همزمان دستهامو روی تن لختش کشیدم.
تنش گرم بود.
گرم و داغ….
نفسهاش عمیق شده بودن و قفسه ی سینه اش به آرومی بالا و پایین میشد.
لمس بدن عضله ایش و حتی بوسیدنش لذت بخش بود.
مثل گشنه ها داشتم همه جای تنش رو میبوسیدم که دستش رو برد وسط پاهام.
حتی سعی نمیکرد دکمه ی لباسم رو وا بکنم و فکر کنم در واقع یه جورایی داشت خودش رو کنترل میکرد که دکمه شلوارمو باز نکنه و نره سراغ اونچیزی که اتفاقا من شدیدا دلممیخواست بره سراغش.
پس اصلا چه جوری میخواست من یا خودش رو به اوج لذت برسونه !؟
سرم رو دوباره گذاشتم پایین.
مچ دستش رو گرفتم و خودم گذاشتم وسط دو لنگم و گفتم:
-شهرام… بازش کن….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم نویسنده این رمان هستی یا نه
اگر نیستی که بهش بگو اگر هستی هم گوش بده…
لطفا یکم درباره رهام و شهرام بیشتر توضیح بزارید که مثلا چرا باهم اینقدر بدن چرا شهرام پیش رهام رفته
جریان اونسری که رهام باهاش دعوا کرد چیشد و جریان ژینوس چیه و خانواده رهام
همین ، خیلی ممنون
و برگانی که یکی پس از دیگری ….
واووو حدود دو سال در انتظار این صحنه ها بودیم … نمردیم و بالاخره عشق این دوتا رو هم دیدیم
دمت جیز