رمان عشق صوری پارت 141 - رمان دونی

 

سرم رو به آهستگی خم و راست کردم و جواب دادم:

-میخوام….

چون اینو گفتم یه نفس راحت و عمیق کشید وگفت:

-پس درکم کن و باهام راه بیا نه اینکه آزارم بدی و هی تیکه و طعنه بپرونی…

هیچی نگفتم و سکوت کردم. دستمو رها کرد و آهسته پرسید:

-پیشت بخوایم !؟

تو این لحظه بودن و نبودنش برام فرقی نداشت واسه همین

چشمهام رو بازو بسته کردم و لب زدم:

-آره!

نه جرات داشتم بگم نه و نه دلم میخواست بگم نه.
هم میخواستمش و هم ازش عصبانی بودم.
این تضاد که ترکیبی از حسهای ناخوشایند و خوشایند بود منو بدجور احاطه کرده بودن.
تکلیف همچین آدمی با همچین دل سگمصبسی چیه؟

از روی تخت رفت پایین و برگشت سمت در.
قفلش کرد و همونطور که هی لباسهاش رو تیکه تیکه از تن در میاورد اومد سمتم.
خودمو کشیدم کنار تا وقتی دراز کشید باهام فاصله داشته باشه.
انگشتهامو توی هم قفل کرده بودم و هر جایی جز صورت اونو نگاه میکردم.
راستش اصلا نمیخواستم حای باهاش چشم تو چشم بشم.
پتورو کنار زد.

راستش اصلا نمیخواستم حای باهاش چشم تو چشم بشم.
پتورو کنار زد.
هیچی تنش نبود جز لباس زیرش…
کنارم دراز کشید و بعد سرش رو کج کرد و بهم خیره شد.
سنگینی نگاه هاش رو کاملا احساس میکردم.
پتورو زیر گلوم سفت نگه داشته بودم و سقف رو نگاه میکردم.
پوست صورتم کز کز میکرد و میسوخت.
شاید تا چند ساعت پیش آرزوم بود پیشش باشم یا حتی اینکه اون پیش من باشه اما حالا…
حالا نمیدونم.
نمیدونم دلم میخواد هنوز هم یا نه !؟
به پهلو چرخید.
دستشو سمت صورتم دراز کرد اما من ناخواسته سرمو کج کردم تا نتونه لمسم بکنه.
آب دهنشو قورت داد و گفت:

-دستم بشکنه شیوا….

وقتی اینو گفت ناخوداگاه سرم رو کج کردم و بهش خیره شدم.
حتی چیزی در درونم خطاب به اون داد زد:

“نههههه! نگو…نزن این حرفو…تو خط رو صورتت بیفته من آشوب میشم”

اما اون این جمله رو گفت.حس میکردم این جمله از دهن اون خارج نشده!
از شهرام همچین چیزایی بعید بود.
چشم تو چشم که شدیم گفت:

-میدونم الان باهام قهری شیوا ولی قهر نکن! تو با من قهر که میکنی من دیگه از هیچی خوشم نمیاد…دیوونه میشم…تو با من همیشه آشتی باش!

مونده بودم چی بهش بگم یا اصلا چی به زبون بیارم.
همینطوری فقط بهش خیره بودم که دوباره گفت:

-من واقعا متاسفم…قول میدم دیگه کتکت نزنم….

با بغض گفتم:

-من واقعا متاسفم…قول میدم دیگه کتکت نزنم….

با بغض گفتم:

-بدم میاد وقتی لمسش میکنی….وقتی باهاش حرف میزنی…وقتی دستتو میگیره…وقتی تو گوشت میخنده…شهرام من دلم میخواد همه ی اینکارارو فقط خودم باهات انجام بدم نه دختر دیگه ای!
نه ژینوس…

دپرس لب و لوچه ام رو آویزون کردم و آهسته گفتم:

-شهرام…

از ته دل جواب داد:

-جون شهرام…

غمگین اما عاشق گفتم:

-من تورو فقط واسه خودم میخوام…

چشمهاش رو بازو بسته کرد و گفت:

-به جون خودت عزیزترین داراییم رو زمینی!
هیشکی رو قد تو نمیخوام!
اونقدر میخوامت حاضرم واسه خاطرت زمین و زمانو بهم بریزم.

مکث کرد و درادامه آروم آروم گفت:

-ببین…من مادرم مرد…خواهر و برادری هم ندارم.
تو رو قدر مادر نداشته ام میخوام…تورو قدر خواهر نداشته ام میخوام.
تورو قدر برادر نداشته ام میخوام.
من یه نفرو دارم اونم خودتی!
فثط یه نفر…
فقط تو…

خودمو کشیدم سمتش و خیمه زدم رو تنش و لبهامو روی لبهاش گذاشتم.
اگه پدرم به بدترین روش ممکن تو اوج جوونی مرد…
اگه مادرم یه زن خوش گذرون و اهل پریدن با مردهای مختلف بود که پشیزی دختراش براش ارزش نداشتن ، اگه نتونستم به اون شغل دلخواهم برسم، اگه یه خواهر بخت برگشته داشتم، اگه همیشه تو فقر غوطه ور بودیم عوضش حالا یکی رو دارم که داشتنش به تمام نداشته هام می ارزید.

دستهامو رو تن لختش بالا و پایین کردم و اونقدر بوسیدمش تا نفس کم آوردم.
خودمو رو تنش کشیدم پایبن و همه جای گردنش رو لیش زدم….
چشمهامو خمار کرد و دستشو از زیر تیشرت تنم رو کرد و رسوند پشت کمرم و قفل سوتینم رو باز کرد…

قاشق رو توی فنجون چایی که قطعا حالا دیگه فرقی با آب سرد نداشت میچرخوندم و فکر کنم بیش از ربع ساعت میشد که درحال انجام اینکار بودم.
بی هدف،بی میل،بی شوق….

-چیزی شده ؟

سرم رو بالا گرفتم و به سمت فرهاد چرخوندم.برخلاف من کاملا با اشتها و دو لپی عصرونه اش رو میخورد.
این روزها کلا شاد بود.
حتی خیلی برای مسائل جنسی به من گیر نمیداد.
قاشق رو رها کردم و جواب دادم:

-هیچی!فقط یکم خستمه….

از گوشه چشم نگاهم کرد و پرسید:

-چرا !؟مگه کاری انجام دادی که خسته ای؟!

طعنه ی توی کلامش عصبیم‌میکرد.میدونم منطورش دقیقا چی بود واسه همین با حالتی عصبی جواب دادم:

-فرهااااد جااااان…گاهی دقیقا چون کاری انجام‌نمیدی خسته ای…چون جایی نمیری…چون بی ثمر یه گوشه وایمیستی!

کلافه سرش رو تکون داد و گفت:

-اههها! بیخیال! حوصله حرفهای تکراری رو ندارم شیدا…

از خیر خوردن چایی گذشتم.بلند شدم و گفتم:

-میرم اتاق تا تو حرفهای تکراری نشنوی!

از خیر خوردن چایی گذشتم.بلند شدم و گفتم:

-میرم اتاق تا تو حرفهای تکراری نشنوی!

صدام زد و واسه اینکه از دلم دربیاره گفت:

-شیدا من …ای بابا! باشه برو…

قدم زنان به راه افتادم.نه!
اینطور نمیشد.
باید یه جوری خودمو با این زندگی وفق میدادم.
یا دستکم باید خودمو سرگرم میکردم.
باید ازش بخوام اجازه بده برم سر کار…
یا لااقل برم دانشگاه و درسمو ادامه بدم.
آره اینطور فایده نداشت.
نمیشد که عین یه جنازه از صبح تا شب توی یه خونه بلولم.
در اتاق رو وا کردم و رفتم داخل.
لباسهای فرهاد روی صندلی پراکنده و نامنظم بودم.
دست بردم سمت پیرهنش اما همون لحظه چشمم به تارموی بلوند روی پیرهنش افتاد.
چشمامو ریز کردم و بعد تارمو رو برداشتم و جلوی چشمهام‌گرفتم.
بلند بود و بلوند….یه مو که قطعا برای یه زن بود!
این بار پیرهنش رو برداشتم و جلوی بینیم گرفتم.
بوی ادکلن زنونه میداد.
این بود کاملا با بوی ادکلن مردونه ی خود فرهاد توفیر داشت.
ابروهام توی هم گره خوردن.
یعنی فرهاد با یه زن خوابیده بود !؟
این حس لحظه به لحظه داشت برام قویتر و قویتر میشد!
شاید اصلا چون با زن دیگه ای در ارتباطه کمتر به من پیله میکرد.
فکرش دچار انزجارم کرد!
پس کشک بود اونهمه ابراز علاقه اش ؟
اونهمه دوست دارمهاش !؟
من تازه میخواستم فرزاد رو فراموش کنم و دل خوش کنم به همین زندگی …
حالا یعنی باید بیخیال میشدم!؟
باز باید برمیگشتم به همون حالت دردناک؟

حالا یعنی باید بیخیال میشدم!؟
باز باید برمیگشتم به همون حالت دردناک؟

تو همین حال و هوا بودم که در باز شد.
فکر کردم فرهاده اما باشهره مواجه شدم که ای کاش نمیشدم.
من حتی بگو مگو و بحث با فرهاد رو هزاران بار به صحبت با این زن ترجیح میدادم.
زن که چه عرض کنم.
عجوزه لقب مناسبتری بود!
قدم زنان اومد سمتم.
من هیچوقت اونو با یه لباس تکراری نمیدادم. یا حتی جواهر تکراری…
با لباسهای برند و زیبا و جواهرات مختلف از خودش زنی ساخته بود که روند پیری در وجودش لاکپشت وار حرکت میکرد!
اما.‌‌..
شخره از اون دسته آدمایی بود که ذات بدش هرگز اجازه نمیداد تصور کنم زیباست اون هم با داشتن همچین ظاهری!
دست به سینه رو به روم ایستاد و پرسید:

-ای کاش جز ناز و ادا اومدن و پشت چشم نازک کردن برای فرهاد بیچاره ی من کارای دیگه ای هم بلد بودی انجام بدی!

صاف تو چشمهای بی احساسش که به حالت نکاهش برندگی و تیزی میدادن نگاه کردم و پرسیدم:

-مثلا!؟

رک و صریح و بدون مکث جواب داد:

-مثلا بچه! خیلی وقته از ازدواجتون گذشته!
پسر من 28سالشه…در خوشبینانه ترین حالت ممکن باید اینطور تصور کرد که قراره همچین احتلاف سنی ای با بچه اش داشته باشه!؟
هه…تازه اگه اون بچه جنسیتش دختر نباشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19
دانلود رمان بوسه با طعم خون

    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
2 سال قبل

چند وقتی پارت میزارین خب اینجوری آدم دل سرد میشه زود بزارین تموم بشه

رویا
رویا
2 سال قبل

چرا ادامه نمیدین 🥺🥺🥺زود زود بنویسید طاقت ندارم

رویا
رویا
2 سال قبل

تورو خدا هر روز بزار خیلی کنجکاوم

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  رویا

🙏🙏🙏🙏

یاس
یاس
2 سال قبل

حالم از شیدا بهم میخوره.

Nazi
Nazi
2 سال قبل

جمله آخر این پارت رو که خوندم، حس کردم دلم نمیخواد دیگه ادامه بدمش..
بابا نکنین اینکار رو انقد این جمله هارو تکرار نکنین برای ما. شما رمان نویسی جای اینکه فرهنگ سازی کنی بدتر هم میزنی این گند رو؟
حقیقتا فقط بخاطر شهرام و شیوا رمان رو میخونم..
وگرنه به قسمت های شیدا که میرسه دلم میخواد جیغ بکشم از اینهمه اسارت…
البته این شیدای احمق که همون اول میتونست بزنه زیر همه چی و نزد و زندگی خودشو بخاطر غلط یکی دیگه هدر داد و میگه مجبور بودم.. آخه زندگی تو برا مامانت پشیزی ارزش داشت که تو براش گند زدی به خودت؟ احمق جون برا یکی بمیر که برات تب کنه..

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

وایی دلم میخواد کله ام رو بکوبم تو دیوار چرا همیشه جای بد تموم میشه

X
X
2 سال قبل
پاسخ به  آذرخش

چون کلا رمانه بده 🙂🤏

جانان
جانان
2 سال قبل
پاسخ به  X

دلم واسه شخصیت‌هایی مثل شیدا خیلی میسوزه وقتی خودم رو جاشون میزارم که در رفاه کامل مادی ولی باید مثل یه برده تو اسارت باشن احساس خفگی میکنم
خدا برا هیچ ‌کسی اینطور سرنوشتی رو رقم نزنه که با هیچی دلخوشی نداشته باشی
و حالم از افراد امثال فرهاد بهم میخوره که فکر میکنن یه زن فقط رفاه مادی میخواد
و از طرز تفکر فرهاد متنفرم که شیدا رو محبوس میکنه و خودش هرز میپره

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x