اینبار نه آهسته بلکه با صدای بلند ،جوری که به گوش فرزاد هم برسه گفتم:
-یه رابطه ی داااااغ….!
وقتی اینو گقت فرزاد کلافه تر از قبل شد.
سرش رو دو سه بار عصبی وار کج و راست کرد و دو سه تا سرفه خشکه هم کرد تا به خودش مسلط بشه !
یاشاید هم میخواست مارو به خودمون بیاره.
عصبی شدنش کاملا برای من قابل ملموس بود!
فرهاد که حس میکرد تب کردم و دارم هذیون میگم آهسته پرسید:
-خوبی ؟
با لیخند جواب دادم:
-عالی ام…خب نگفتی؟ نظرت چیه ؟
انگار که همچنان باورش نشه پرسید:
-واقعا !؟
دستمو سمت راستش صورتش گذاشتم و جواب دادم:
-خب آره! امشب بریم تو کارش!؟
اونقدر کم باهاش رابطه جنس/ی داشتم و اونقدر به بهانه های مختلف از زیر این نوع رابطه ها درفرار بودم که همچین مواقعی وقتی همچین چیزی رو بهش میگفتم انگار دنیارو بهش میدادم.
لبخندی زد و بی اونکه چشم از چشمهام برداره جواب داد:
-خب معلومه! نیکی و پرسش!
سرم رو بردم جلو ولبهامو روی لبهاش گذاشتم و بی توجه به حضور فرزاد ازش لب گرفتم.
اولش خیلی زود چشمهاش رو روی هم گذاشت و همراهیم کرد ولی بعد که حالیش شد تنها نیستم چشمهاشو وا کرد و با عقب بردن سرش پچ پچ کنان گفت:
-خب معلومه! نیکی و پرسش!
سرم رو بردم جلو ولبهامو روی لبهاش گذاشتم و بی توجه به حضور فرزاد ازش لب گرفتم.
اولش خیلی زود چشمهاش رو روی هم گذاشت و همراهیم کرد ولی بعد که حالیش شد تنها نیستم چشمهاشو وا کرد و با عقب بردن سرش پچ پچ کنان گفت:
-شیدا…فرزاد اینجاس…بزارش برای بعد!
نه مثل اون پچ پچ کنان بلته بلند گفتم:
-خب باشه! چه اهمیت داره! فکر میکنی خودش از اینکارا انجام نمیده…؟ بیخیال عزیزم
خواست سرش رو بچرخونه اما این اجازه رو بهش ندادم.
مجبورش کردم دوباره سرش رو بچرخونه سمت خودم و به خودم نگاه بکنه تا بازهن ببوسمش اما درست سر بزنگاه پدرش صداش زد و گفت:
-فرهاد…بیا کارت دارم!
خیلی سریع دستهای من رو از خودش جدا کرد و با بلند شدن از روی صندلی بلند شد و گفت:
-میام پیشت…
و بلند شد و رفت.اخم کردم و دستهامو مشت.
درست وقتی بهش نیاز هست میزاره و میره پسره ی احمق!
چرخیدم و دوباره اون طرف شله زرد رو برداشتم تا ازش بخورم.
تند تند و عصبی قاشق قاشق شله زرد دهن خودم میذاشتم.
من تونستم.
تونستم اونی باشم که باید باشم.
مشغول خوردن بودن که بالاخره سرش رو بالا گرفت و انگار که نتونه جلوی خودش رو بگبره و سکوت نکنه عصبی و دلخور پرسید:
-این کارا و رفتارات چه معنی ای میده شیدا؟ هان ؟
-این کارا و رفتارات چه معنی ای میده شیدا؟ هان ؟
سرمو به سمتش چرخوندم.
پوزخند زدم و پرسیدم:
-کدوم کارا و کدوم رفتارا؟ منظورت بوسیدن همسرمه؟
خودکار توی دستش رو با عصبانیت کوبوند رو برگه ها و غرید:
-بس کن دیگه! این کارارو میتونی تو اتاق خوابت هم باهاش انجام بدی!
خونسرد و اگه بخوام صادق باشم برای آزار دادنش گفتم:
-میلم کشید اینجا انجامش بدم…
دندوناش رو روی هم سابید و با عصبانیت از روی صندلی بلند شد که بده اما بعدش در لحظه منصرف شد.
نفس عمیقی کشید و دوباره نشست رو صندلیش.
نگاهمو دوخته بودم به رو به رو…
جایی صورت اون.
بهش نگاه میکردم دست و دلم می لرزید و نمیخواستم این اتفاق بیفته!
وقتی نشست دوباره گفت:
-من دوست دختری ندارم…دیگه به من تیکه نپرون!
کاش از این حرفها نمیزد.گفت میگفت که داره تا من ازش متنفر بشم.
ازش بدم بیاد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-اشتباه میکنی! بهتره داشته باشی…خوش بگذرونی باهاش.آخه تنهایی بده.خیلی بده.
اتفاقا یکی تو زندگیت باشه خوبه
اونوقت شاید چشم یه دختر متاهل بدجنس گناهکار بد عاشقت نشه!
سرش رو پایین انداخت و دستش رو چند بار لا به لای موهاش کشید و بعد گفت:
-داری تیکه میپرونی…
اندوهگین و متاسف و آهسته و گفتم:
-نه! من غلط کنم! من دیگه اسمتو خط زدم. هم از تو قلبم…هم از تو ذهنم
دارم میچسبم به زندگی خودم و تو دیگه ذره ای برام اهمیت نداری….
من مرد بزدل نمیخوام!
سرش رو چرخوند سمتم و با تشر گفت:
-خفه شو شیدا!
دیگه نتونست اونجا بمونه.
بلند شد.کاغدهای روی میز رو برداشت و با عجله به سمت در خروجی رفت….
طبیعتا باید از آزار فرزاد به طرز سادیسم واری لذت میبردم اما نبردم!
حالم خوب نبود.
شاد نبودم و هیچ نوع حس خوبی هم نداشتم.
اونشله زرد هم شد حناق و به سرفه انداختم.
فرهاد اومد سمتم.
نگاهی به جای خالی فرزاد انداخت و پرسید:
-عه!پس کو فرزاد!؟
کاسه رو گذاشتم رو میز و جواب دادم:
-رفت…
تعجبش بیشتر شد.متحیر پرسید:
-یعنی چی رفت؟چرا رفت؟
اخمو جواب دادم:
-من چه میدونم.داداش توئه از من میپرسی!
دستهاش رو عاجزانه بالا و پایین کرد و گفت:
-خُله! هیچ کاریش معلومنیست!
از روی صندلی بلند شدم و از کنارش گذشتم تا باز پناه ببرم به همون اتاق لعنتی.
خدایا…این زندگی چرا اینقدر بی سروته بود.
چرا باید به زور مجبورم کنن زن فرهاد بشم؟
چرا باید بجای خود فرهاد عاشق برادرش بشم جرا چرا چرا…
شقیقه هام….شقیقه های لعنتیم تیرمیکشیدن و مغزم سوت!
کاش یکی مند خلاص میکرد.
کاش یکی جونمو میگرفت….
-شیدا…
از روی صندلی بلند شدم و از کنارش گذشتم تا باز پناه ببرم به همون اتاق لعنتی.
خدایا…این زندگی چرا اینقدر بی سروته بود.
چرا باید به زور مجبورم کنن زن فرهاد بشم؟
چرا باید بجای خود فرهاد عاشق برادرش بشم جرا چرا چرا…
شقیقه هام….شقیقه های لعنتیم تیرمیکشیدن و مغزم سوت!
کاش یکی منو خلاص میکرد.
کاش یکی جونمو میگرفت….
-شیدا…
ایستادم.دسنهامو دور خودم حلقه کردم و چرخیدم و نگاهی به عقب سر انداختم.
لبخند زد.
نی نی چشمهاش درخشش داشتن.
کنج لبشو بیشتر داد بالا و همونطور که سمتممیومد گفت:
-برو و تو اتاق منتظرم باش….چنددقیقه ی دیگه میامپیشت!
واسه به غلط افتادن یکم زیادی دیر بود.من واسه اینکه حرص فرزاد رو دربیارم خودمو انداختم تو دردسر همچین چیزی.
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بدون اینکه حرفی بزنم ازش رو برگردوندم و به راه افتادم.
اومده بودم یکی دیگه رو آزار بدمخودم دچار درد و رنج شدم.
خودم دچار حال بد شدم….
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
محزون و شکست خورده و بی رمق روی صندلی نشستم.
زل زدم به رو به رو….
نمیدونم داشتم چی رو میدادم چون انگار تو دنیای دیگه ای بودم.
جایی جز اینجا و حالا !
چقدر از این لباس تنم متنفر شدم.
از این موها،از این خط چشم از این رژ ملیح…
نمیدونم چقدر یا چند ساعت توی اون حالت بودم اما با ورود فرهاد به خودم اومدم.
درو بست و لبخند زنان خودشو بهم رسوند و کنارم نشست.
دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-منتطر من بودی آره ؟
دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-منتطر من بودی آره ؟
سرم رو به آرومیچرخوندمسمتش.
واقعا به کجای دنیا برمیخورد اگه بجای فرها منو مجبور به ازدواج با فرزاد میکردن؟
اصلا چرا برای این خانواده فقط فرهاد مهم بود؟
چرا فرزاد رو اینقدر از خودش دور نگه میداشتن و سعی میکردن کمترین رفت و آمد رو باهاش داشته باشن ؟!
هیچ جوابی نداشتم جز اینکه بگم:
-آره….
لبخندش عریضتر شد. دستشو نوازش وار روی کمرم کشید.
حس بدی بهم دست داد.
عین کسی که نامحرمی لمسش کرده باشه.
کنار گوشم گفت:
-منم بی صبرانه منتظر بودم کارا تمومبشه بیامپیش تو…
ایمو گفت و بوسه ای روی صورتم نشوند.
پلکهامو روی همفشردم.
نفسم تو سینه حبس شد .
دلم راضی به اینکار نبود.
انگار داشتم به یه غریبه تنمیدادم. غریبه ای که ازش بدم میاد.
غریبه ای که ازش متنفرم….
دومین بوسه اش روی گردنم نشست.
دسته ی موهام رو کنار انداخت و سومین بوسه اش رو عمیقتر کرد و گفت:
-من خیلی دوست دارمشیدا…
پوزخند زدم و گفتم:
-باشه…
اونقدر دوستم داشت که لباس بوی عطر تن بقیه رو میداد.
دستمو گرفت و منی که عین یه عروسک بی جون شده بودم رو به آرومی دراز کرد روی تخت.
من زل زدم به سقف و اون آروم آروم شروع به درآوردن لباسهام کرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همیشه اونایی ک زن و خاهر و عشقشون رو راضی ب عذاب میکنن و زندانی میکنن خودشون از همه کثافترن… نمیشه ک با زندانی کردن تو چهار دیواری فک کنی ک بهت خیانت نمیکنه، کسی بخاد بهت خیانت کنه تو گاو صندوقم بذاری بازم میکنه…. میگ بذاره برع اگ دوباره برگشت بدون دوست داره….
خیلی سخته… من خیلی جاها ب شیدا حق میدم…وقتی دلت با یکی نباشه زمین ب آسمونم بیاد نمیشه…اونم آدمی مث فرهاد ک ب سکس بیشتر اهمیت میده تا احساس عاطفی… دوس داشتن ک با گفتن نیس با بودن نیس دوست داشتنو میشه با مرهم شدن برا دل ثابت کرد میشه ماند و ثابت کرد….
بالای رمان زده ۹ اردیبهشت مگه الان یازدهم نیس
یه روز درمیون رمان میزاشتین پ چرا پارت جدید نیس:/
نه دهم گذاشتم اون بخاطر اینه که شب گذاشتم تو سایت فک کنم اینطوری شده
هف اوک
من موندم شما ها این قدرت ماشالله بالای ذهنیتون؛ ی پا نویسنده بودنتون؛ چرا خودتون نمی نویسیم واسه خودتون؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔🤔😑
مثل اینکه افراد تو انتخاب لباس سلیقه های متفاوتی دارند ؛ نویسنده ها هم هر کدوم سلیقه ای دارند برای نوشتارشون
لطفا به احترام همه قشنگیاش انرژی منفی ترین🙏🙏🙏
نمی تونین نخونین🙏
یعنی بقران جیگرمون خون شد بالای ای رمان شیدا که خیلی جراور هست عامو شوهر کردی بچسب به زندگیت کاری که شده والا فرهاد ادم خوبیه منم بودم بهم بی محلی میشد اونم این قد سر به فلک زده بودم لطفا حداقل پارت رو متن تکراری نکنید
به نظر من شیدا هر بلایی سرش بیاد حقشه،حتی اگه بهش خیانت بشه،چون ذره ای به فرهاد توجه نمیکنه و حتی یه قدمم برای بهتر شدن زندگیش برنمیداره.
جالب اینجاست تمام حق رو هم به خودش میده دختره روانی.
روانی تویی با این افکار پوسیده ضد زنت
در واقع تمام حق با اون هست زندگی با یه خائن تفکر زنگ زده ضد زن مردسالار حال ب هم زن آرین چیزیه ک میشه تصور کرد
شیدا چرا باید از خودش بگذره؟؟
ناموصا چرا انقد این رمان پیچیده و اعصاب خورد کنه؟چرا زود تموم نمیشه؟چرا پارتا کمن؟چرا من دیگه اعصاب نمونده برام؟چرا این دوتا خواهر انقد احمق و کخصلن؟چرا فرزاد بزدله و با شیدا فرار نمیکنن؟چرا شهرام هم با شیوا فرار نمیکنه؟چرا فال قضیه رو نمیکنن؟چرا نویسنده تمومش نمیکنه؟ چرا چرا چراااااا؟😡😠😠😠
چراا تو انقدر حرف میزنی
به نظر من کار شیدا اشتباهه.. هر چه قدر هم همسرش رو دوست نداشته باشه نباید فکر خیانت به ذهنش راه بده، دوسش نداره خب ازش طلاق بگیره..خودش هم برا بهتر شدن زندگیش یه قدم هم بر نمیداره.. خب رابطه جنسی برای هر مردی در اولویت قرار داره..اینکه هی فرت و فرت از زیرش در میره..
وقتی کسی رو دوست نداشته باشی رابطه با هاش عین این میمونه که بهت تجاوز شده، ولی نویسنده داره طولش میده، چرا نمیگه دلیل اینکه شهرام مجبوره با ژینوس باشه و چرا شیدا مجبور به ازدواج با فرهاد شده، کاش تمومش کنه، اینجوری خواننده هاشو از دست میده