از کنارش بلند شدم و نگاهی به صورتش انداختم.
راحت و آسوده دراز کشیده بود رو تخت و خروپف میکرد.
از خودم و از اون بیزار شدم.
تمام دفعاتی که مجبور میشدم تنم رو بهش بدم همچین حس وحشتناکی بهم دست میداد.
حس یاس وجودم رو فرا میگرفت و میلم به رندگی رو کاملا از دست میدادم.
دستهامو دور تن عریانم حلقه کردم و قدم زنان به سمت حمام رفتم.
حس کثیف بودن بهم دست داده بود.
احساس میکردم باید تنم رو بشورم تا تمیز بشه.
درو باز کردم و رفتم داخل.
حالم خوب نبود.
حالم اصلا خوب نبود.
لعنت به تو فرزاد.لعنت به تو که مجبور شدم به خاطرت تن به همچین کاری بدم.
دستمو به کاشی ها تکیه دادم و قدم زنان جلو رفتم.
شیر آب رو وا کردم و زیرش ایستادم.
چشمامو بستم و سرمو به عقب خم کردم و با وا کردن لبهام آهسته لب زدم:
“تف تو این زندگی…کی خلاص میشم! من که نمیتونم کنار بیام پس کی خلاص میشم…کی !؟”
چشمامو وا کردم و تمام محتویات اون شامپو رو روی تن عریانم ریختم و شروع کردم تمیز کردن تنم.
اون حس کثیف بودن انگار حالا حالا قرار نبود از من دور بشه.
چند باری تنمو شستم تا بالاخره تونستم خودمو راضی بکنم حوله رو تنم بکنم از اونجا بزنم بیرون.
دمپایی های خیس رو درآوردم و یه جفت دمپایی خشک پوشیدم و با سفت کردن گره ی حوله به سمت تخت رفتم.
موقع گذر متوجه شدم یه پیامک اومده رو گوشی فرهاد.
ناخوداگاه ایستادم و قبل از اینکه گوشی قفل بشه قسمتی از متن پیام رو خوندم:
ناخوداگاه ایستادم و قبل از اینکه گوشی قفل بشه قسمتی از متن پیام رو خوندم:
“چرا جواب تماستمو نمیدی!؟ فرداشب میای پیشم ؟ میخوام برات…”
مابقی پیام اون شماره ی ناشناس رو نتونستم بخونم.
فرهاد که غَلت خورد خیلی سریع از کنار میز رد شدم و به سمت کمد رفتم.
نمیدونم چرا حس مشکوکی نسبت به این پیام داشتم.
چقدر این فرهاد عجیب شده بود.
شک نداشتم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست.
لباس مناسب که پوشیدم یه پتو برداشتم و بجای تخت رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم
دلم نمیخواست کنارش باشم.
همین حالاش هم حس کسی رو داشتمکه بدنش رو به یه غریبه پیشکش کرده.
دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رو کوسن مبل و چشمهام رو به آرومی روی همگذشتم و طولی نکشید که خوابم برد.
جسمم خسته بود.
حتی روح و فکرمم خسته بودن….
دلم خواب میخواست.خواب زیاد..خواب طولانی…
***
بین خواب و بیداری بودم که صدای پچ پچ کردنهایی نیمه هوشیارم کرد:
“اینقدر رو مخ من راه نرو…هی راه به راه زنگ نزن و پیام نده من خودم باهات تماس میگیرم…آره…باشه…خیلی خب بعداز شرکت میامپیشت…باشه باشه فقط دیگه اینقدر زنگ نزن…پیام هم نده”
این صدای پچ پچ کردنهای فرهاد بود که نمیدونم داشت با کی حرف میزد.
اهمیت ندادم و پتورو بیشتر کشیدم بالا تا اینکه
دستی روی بدنم نشست و تکونم داد و بعد صدایی تجاوز کرد به خواب نیمه خوشم:
این صدای پچ پچ کردنهای فرهاد بود که نمیدونم داشت با کی حرف میزد.
اهمیت ندادم و پتورو بیشتر کشیدم بالا تا اینکه
دستی روی بدنم نشست و تکونم داد و بعد صدایی تجاوز کرد به خواب نیمه خوشم:
-شیدا ؟
پتورو دادم پایین و با چشمهای نیمه بازم بهش نگاه کردم و گفتم:
-چیه؟
با اخم پرسید:
-تو چرا اینجا خوابیدی؟
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم تا اینکه چشمم افتاد به میز کنار کاناپه و صرفا واسه فرار از سوالش گفتم:
-خوابمنمیبرد اومدم کتاب خوندم…
سرش رو تکون داد و گفت:
-خیلی خب…پاشو برو رو تخت بخواب اینجا کمرت درد میگره.
نیم خیز شدم و گفتم:
-باشه…
پتورو دور خودم پیچوندم و رفتم سمت تخت و همزمان نگاهی بهش انداختم.
شیک و پیکتر از همیشه تلفن همراهش رو برداشت و بعد هم پرسید:
-با من کاری نداری!؟
دراز کشیدم رو تخت و گفتم:
-نه..
ساعتش رو به مچش بست و گفت:
-من تا شب نمیام خونه…مراقب خودت باش..
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.حالا دیگه شک نداشتم داره پنهونی یه کارایی میکنه…
موبایلمو تو دست گرفتم و بهش خیره موندم.
واسه انجام کاری که تو ذهنم بود یکم تردید داشتم اما اونقدر ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود که نمیتونستم خودمو قانع کنم انجام ندادنش بهتر از انجام دادنش هست.
بعد از کلی فکر کردن، در نهایت اون شماره ی ناشناسی که تو ذهنم ثبت شده بود رو گرفتم.
شماره ای که از دیشب تا الان هی تو سرم رژه میرفت و نمیتونستم از فکرش بیرون بیام.
یکم استرس داشتم بدون اینکه خودم چرایی این حس لعنتی رو بفهمم!
چند لحظه بعد صدای زنی جوان از پشت خط به گوشم رسید:
“الو…الو…”
بهت زده به موبایلم خیره شدم.من اشتباه نمیکردم.
این صدا ، صدای یک دختر جوون بود.
به شنوایی خودم شک نداشتم.
سکوت من اونو عصبی کرد:
“الو…چرا حرف نمیزنی؟ مردم آزار…اهه”
خودش تماس رو قطع کرد.انگشتام شل شدن و موبایلم افتاد رو میز.
به صورت خودم توی آینه خیره شدم.
انگار رنگ باخته بودم.بیشتر سردرگم بود و گیج!
پس اونی که وقت و بی وقت به فرهاد پیام میده یه زنه و شک و تردید های من بی دلیل نبوده و نیست.
لابد قرار ناهارش رو هم با اون گذاشته که گفت بعد از شرکت نمیاد خونه.
باید تعقبیش میکردم و از کارهاش سردرمیاوردم.
باید!
بلند شدم و خیلی سریع و زود لباس پوشیدم و با برداشتن کیفم از خونه زدم بیرون.
یه تاکسی دربست گرفتم و آدرس شرکت فرهاد رو دادم.
بدون اینکه پیاده بشم همونجا تو تاکسی و کمی پایینتر از ورودی اصلی شرکت منتظر موندم تا فرهاد بیاد بیرون.
سرمو خم کردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
تقریبا باید همین تایم وقت کاریش تموم بشه.
ناخنومو لای دندونام گذاشتم و شروع کردم جویدنش…
این روزها باخودم تصمیمات مهمی گرفته بودم.
گفتم به باردار شدن فکر میکنم.
ناخنومو لای دندونام گذاشتم و شروع کردم جویدنش…
این روزها باخودم تصمیمات مهمی گرفته بودم.
گفتم به باردار شدن فکر میکنم.
یه داشتم بچه از فرهاد
به فراموش کردن فرزاد و دلبستن به همین زندگی اجباری اما….
اما الان احساس میکنم کسی که میخواستم پدر بچه ام بشه مردیه که هم خدارو میخواد هم خرما رو…
هم با منه و هم با دیگرون!
تو فکر بودم که بالاخره چشمم بهش افتاد.
کیف به دست درحالی که مدام ساعت مچیش رو چک میکرد از شرکت زد بیرون.
لبهامو با نفرت رو هم فشردم.
ببین چه جوری منو بازی داد!
اگه اینقدر سسته که دست و دلش با هر نگاهی میلرزه پس منو میخواد چیکار ؟
سوار ماشینش که شد خیلی زود به راننده گفتم:
-آقا لطفا اون ماشینو تعقیب کن!
از آینه جلو نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-خانم ما حوصله دردسر نداریماااا…والا همینجوریش هزارتا بدبختی دارم!
درحالی که نگاهم همچنان به سمت ماشین فرهاد بود گفتم:
-دردسر چیه آقا؟ شوهرمه..پول خوبی هم بهت میدم.
بیشتر از درامد هرروزت فقط گمش نکن!
حرف از پول که شد گفت:
-آهان! پس تیریپ شک و شک بازیه؟
-شما اینزور فکر کن
ماشینو روشن کرد و گفت:
-خیالت تخت! اونور کره ی ماه هم بره تعقیبش میکنم و نمیزارم قسر در بره
حرف از پول که شد گفت:
-آهان! پس تیریپ شک و شک بازیه؟
-شما اینزور فکر کن
ماشینو روشن کرد و گفت:
-خیالت تخت! اونور کره ی ماه هم بره تعقیبش میکنم و نمیزارم قسر در بره
سر انگشتهامو به شقیقه هام فشار دادم.
با اینکه دل خوشی از فرهاد نداشتم اما اصلا دلم نمیخواست چیزایی که داشتم در موردش فکر میکنم درست باشه.
دلم نمیخواست از اون که ادعای عشق و عاشقیش میشه چیزی باقی نمونه جز تصور یه آدم خیانتکار.
ته همه ی این تعقیب و گریزها ختم شد به یه خونه.
راننده ماشین رو با فاصله از ماشین فرهاد نگه داشت.
پیاده شد و با دقت دور و اطرافش رو نگاه کرد.
از اون نگاه ها که میخوای مطمئن بشی کسی دور و برت نیست که بشناسیش یا بشناست!
مطمئن که شد رفت سمت خونه.
زنگ زد و بعد هم چون درو براش باز کرده بودن رفت داخل.
راننده پرسید:
-چیکار کنم خانم ؟
دست بردم تو کیف و چندتا تراول بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:
-پیاده میشم…
کیفمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و قدم زنان به سمت اون خونه رفتم.
خودمم نمیدونستم چی میخوام یا باید چیکار کنم.
جلوتر رفتم و روبه روی درخونه ایستادم و زل زدم به رو به روم…
جلوتر رفتم و روبه روی درخونه ایستادم و زل زدم به رو به روم.
به خونه ای که هم میتونستم حدس بزنم داخلش چه خبره و هم نه.
سر دو راهی سخت و بدی بودم.
رفتن یا نرفتن!
باید میرفتم جلو یا نه !؟
باید جرات به خرج میدادم و تعقیبش میکردم عین خودش یا…
من مونده بودم چیکار کنم.چه کاری درسته و چه کاری غلط…
شاید بهتر بود قبلش مطمئن بشم فرهاد قراره بهم جواب دروغ بده یا غلط…
موبایلمو بیرون آوردم و شمارهاش رو گرفتم.
چندبوق خورد تا بالاخره جواب داد:
” بله شیدا ؟”
صداش آروم بود.مشخص بود که نمیخواست کسی حرفهاش رو بشنوه.
پرسیدم:
“کجایی!؟”
با مکث جواب داد:
” چطور ؟من که بهت گفتم تا شب نمیام…”
سرمو بالا گرفتم و حین نگاه به پنجره های اون خونه ی بدون حیاط گفتم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عررررر من عاشق این رمانم ، خیلی خوب شد گذاشتیش دوباره ، فقط پارت ها رو بیشتر کن یکم و زود به زود برامون بزار تو رو خدااا
کاش این رمان هیچوقت تموم نشه
میشه از شیوا بزارین این دختره کم عقل رو بذارین کنار
یه سوال داشتم میشه بگین کلا این رمان چند پارت داره؟؟
معلوم نیست تموم نشده فعلا
جواب بدین لطفا
میشه هر روز پارت بزاری شما ۳روزی پارت میزارین این خوب نیست هر روز بزار ک زود تموم بشه همه نویسنده ها ک من رمانشو نو میخونم هر روز میزارن
پارت ها رو زود ب زود بزارید اینجوری اصلا یادمون میره موضوع چی بوده و هست
میشع بیشتر برای شیوا بزاری
تا
این دختره ی خنگ 🤌
خر نفهم شیدا هیچ تلاشی برای زندگیش نمیکنه از شوهرش تمکین نمیکنه بعد که شوهرش بهش خیانت کرده کاشهی چِکنم چِکنم دستش گرفته احمق 😏
رفته عاشق فرزاد شده آخه خر تو هم یکم با این فرهاد راه بیا دیگه مگه چی میشه الاغ گوش دراز 🙄
ریدم من توی این بحث
بابا زودتر قال قضیه رو بکن
اسکله شیدا:/