-گقتی همسایه ای ؟ په چطور من نمیشناسمت ؟ جدیدی ؟حالا چی میخوای ؟
بالاخره لبهام رو از هم وا کردم و گفتم:
-بگو فرهاد بیاد…
چون اینو گفتم یکم جاخورد.دیگه اونجوری با حرکات چندش آدامس رو توی دهنش نچرخوند.
اما مشخص بود از اون سلیطه هاست.
از اونایی که حتی با گرفتن مچش هم توی اینطور شرایطی باز قرار نیست از رو بره…
انکار کرد.یه قیافه ی ” اشتباه گرفتی”به خودش گرفت و بعد هم گفت:
-کی ؟ فرهاد ؟ فرهاد کیه؟ اشتب گرفتی خانوم…
چقدر آدم باید وقیح باشه که اینطور موضوع مشخصی رو انکار بکنه.
پوزخندی زدم و با اشاره به ماشین فرهاد که نزدیک به خونه بود گفتم:
-راننده ی اون ماشین !بگو بیاد!
بازم با پررویی و وقاحت همچی رو انکار کرد و گفت:
-حالت خوش نیستاااا…این ماشین چون اینجاست صاحابش اینجا تو خونه ی منه؟
برو…برو خدا روزیتو جای دیگه بده…توهم زدی…برو
خواست درو ببنده که با خشم گفتم:
-ببین سلیطه…یا میری و به اون فرهاد حرومزاده میگی بیاد داخل یا همین الان زنگ میزنم به پلیس که بیاد اینجا.
میخوام بدونم وقتی مچ توی حروم لقمه رو با اون احمق بگیرن بازم قراره واسه من بلبل زبونی بکنی…برووو تا زنگ نزدم!
صدای دادم ترسوندش.شونه هاش بالا پریدن اما از رو نرفت.
چشمها رو واسم تو کاسه چرخوند و با بالا گرفتن انگشت اشاره اش، تهدید کنان گفت:
-ببین زنیکه صداتو واسه من بالا نبر همینجا آش و لاشت میکنمااا زنیکه ی…
وسط سخنوری ها یا بهتره بگم مزخرف گویی هاش، صدای فرهاد به گوش رسید وقتی که پرسید:
-کیه !؟چرا نمیای داخل…
دختره صدای فرهاد رو که شنید دیگه نه تونست قلدری کنه و نه انکار حقیقت.
دختره صدای فرهاد رو که شنید دیگه نه تونست قلدری کنه و نه انکار حقیقت.
جلوتر که اومد خودم یک گام برداشتم و درو با عصبانیت کنار زدم و بازش کردم و اون لحظه بود که بالاخره باهم چشم تو چشم شدیم.
شوکه شد.
بهت زده و ناباورانه نگاهم کرد.
باورش نمیشد این خود من باشم که اونجا نزدیک به در اون خونه ایستادم.
سری به تاسف تکون دادم.
حالم ازش بهم خورد.
شاید بیشتر به این دلیل که کسی که جایگزینم کرده بود رسما یه هرزه بود.
یه نفر که از بیان و رفتارش پر واضح بود شغل شریفش زدن مخ مردهاست.
چشمهاش درشت تر از حالت عادی شده بودن و لبهاش نیمه باز.
پوزخند زدم.
اشاره ای به دختره کردم و گفتم:
-فرزاد شبا مرده روزا زن؟!
نمیدونست چی بگه.همونطور بهت زده بهم خیره بود اما بعد جلو اومد وبا صدای ضعیفی پرسید:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخند تلخی روی صورت نشوندم.
من میخواستم فرزاد و فراموش کنم.
میخواستم فراموش کنم به زور وادار به ازدواجم کردن.
میخواستم فراموش کنم چقدر تو اون خونه زجر کشیدم.
میخواستم به داشتن یچه فکر کنم اما…
اما الان میبینم که اینکار اشتباهه. یه اشتباه بزرگ!
با تاسف براندازش کردم و در جواب گفتم:
-من اینجا چیکار میکنم ؟ من یا تو…؟
اومد جلو تر و گفت:
-شیدا برات توضیح میدم
توضیح….هه!
میخواست واسم این شرایط مشخص فاجعه بار رو توضیح بده.
پوزخند زدم و گفنم:
-توضیح !؟ چه توضیحی…همچی مشخص.
تو انتخاب کردی که لیاقتت کی هست.
الان پیش کسی هستی که لایقشی…
دختره یک گام اومد جلو و با تکون دادن دستش تو هوا گفت:
-هوووووش! بفهم چیمیگی زنیکه!
از گوشه چشم نگاهش کردم.
وقاحت و حقارت این یکی نوبر بود!
قسم میخودم از زیر بته عمل اومده بود!
فرهاد دستشو گرفت و کشیدش عقب و گفت:
-تو هیچی نگو…
و بعد دوباره خطاب به من گفت:
-شیدا من واست توضیح میدم!
با نفرت تماشاش کردم و گفتم:
-برو به درک!
با نفرت تماشاش کردم و گفتم:
-برو به درک!
از چشمم افتاد.حس بدی که قبلا بهش داشتم و به طرز احمقانه ای سعی داشتم حس خوبی جایگزینش بکنم دوباره به اوج خودش رسید و احساس من دوباره برگشت به همون حالت قبلی!
در اون خونه ی لعنتی رو بست و پشت سرم اومد.
اسممو صدا زد و سعی کرد نگه ام داره:
-شیدا… شیدا صبر کن…شیدا….شیدا با توام وایسا
تند تند قدم برمیداشتم وگاهی حتی واسه اینکه دستش بهم نرسه می دویدم که فاصله مون زیاد بشه.
دیدنش ، شنیدن صداش و حتی حرفهاش حالم رو بد میکرد.
میدونم….
میدونم خودمم کج رفتم اما من که ول کردم اون حس لعنتی ای که نسبت به فرزاد داشتم رو…
من ادعای عاشقی نداشتم اما اون داشت.
اون ادعا میکرد منو دوست داره پس اگه داشت چطور اینهمه مدت پنهونی داشت به من خیانت میکرد.
دسته کیفمو سفت چنگ زدم و رو به جلو دویدم اما از پشت بازوم رو گرفت و با نگه داشتنم، عصبانی و خشمگین گفت:
-وایسا دیگه لعنتی….
ایستادم و به چشمهاش خیره شدم.
این آدم وقیح،به من میگفت لعنتی!
به من…
سرم رو تکون دادم و پشت سرهم گفتم:
-آره! آره من لعنتی ام.من احمق لعنتی ام که داشتم با آدمی مثل تو زندگی میکردم!
پرید وسط حرفم و گفت:
پرید وسط حرفم و گفت:
-شیدا…قضیه اونطور که تو فکر میکنی نیست
براق شدم تو چشمهاس و گفتم:
-خفه شو فرهاد…
عصبی گفت:
-فرصت توضیح بده
صدام رفته رفته داشت بالا و بالاتر می رفت.
در حاای که از خشم و عصبانیت زیاد دستام به لرزش افتاده بودن گفتم:
-برای خودم متاسفم…خیلی هم متاسفم.
متاسفم که کنار آدمی مثل تو زندگی میکنم…
چرخبدم که برم اما اون خیلی یهویی،دستمو سفت گرفت و بدون اینکه بهم اجازه ی رفتن بده گفت:
-شیدا … من برات توضیح میدم!
این تقلاهای بیخودیش حالمو بهم میزدن! دم از توضیح میزد.
همچین مسئله ای رو چطور میخواست برای من توضیح بده !؟
مسخره نبود !؟
من همچی رو با جفت چشمهای خودم دیده بودم و دیگه توضیحات اون به دردم نمیخوردن.
پوزخند زدم و طعنه زنان پرسیدم:
-توضیح !؟ چی رو میخوای توضیح بدی هان ؟
زبونشو توی دهن چرخوند و برای توجیه کار خودش گفت:
-ما باید حرف بزنیم…به من وقت بده
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
-من رسما مچ تورو با یه زن دیگه گرفتم.
مدتهاس باهاش ارتباط داری.مدتهاس دارم موی زنونه رو لباسات میبینم…
رو پیرهنت رنگ رژه…
بدنت بو عطر زنونه میده.
دیر میای…زود میری…
من خیلی وقته اینوفهمیدم ولی دنبال این بودم به خود لعنتیم مدرک قانع کننده نشون بدم…
که امروز همچی جور شد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایشالا این فرهاد و مادرش زیر ترلی هفت چرخ برن من خیلییی از رمانتون خوشم میاد ۱۶ سالمه اخرشو خوب تموم کن شیدا با فرزاد ازدواج کنه شیوا هم با شهرام🥲🥺
اره واقعا دیگه لفت اش نده بزار تمام شه غزیه فرهاد
چون من کنکور دارم هر روز باید یه نگاه تو س آیت کنم
دیگه تمام شه 😭😭
آره خداکنه ازفرهاد چندش جدا شه عوضی 😤
تا اینجا که خوب بوده حالا خداکنه واقعا تموم شه این ماجرا و شیدام جداشه از فرهاد
وای چقد بدم میاد از فرهاد
لعنتی عالللی شد
تو رو خدا دیگه این شیدا حماقت نکنه.
بره برسه به عشق و زندگی خودش 💔