اون درحالی که دستهاش رو پشت کمرش نگه داشته بود تو اتاق قدم رو میرفت و من شبیه به یه بازنده، ماتم زده و دلگیر نشسته بودم رو لبه ی تخت و خیره شده بودم به رو به…
به نقطه ی نامشخصی!
شاید هم دیوار…
این ظالمانه نبود !؟ در واقع حق کاملا با من بود و خطا از اون سر زده بود اما باز خود لعنتیش بود که شبیه به طلبکارها حرف میزد!
بعد از چنددقیقه قدم رو رفتن ایستاد و چرخید سمتم.یکی دو قدم اومد سمتم و
رو به روم ایستاد.
خیره شد تو چشمهام و درکمال وقاحت و پررویی گفت:
-شیدا…بهت قول میدم دیگه سمت و سراغ اون دختره نرم! قول میدم…
دیگه برای من مهم نبود.واقعا مهم نبود.
چنان از چشمم افتاده بود دیگه حتی یک ثانیه هم چشم دیدنش رو نداشتم.
احساس میکردم زندگی کنارش از جهنم هم بدتره.
دوباره اسمم رو صدا زد تا شاید بهش نگاه بندازم:
-شیدا….
جوابی ندادم.حتی بهش یه نگاه هم ننداختم.
بازم به طرز احمقانه ای تلاش کرد من رو وادار بکنه این اتفاق رو از یاد ببرم:
-شیدا…هر اتفاقی هم گه بیفته من دیگه محال سمت اون دختر برم.
اون دختر یه اشتباه بود و هرکسی ممکنه تو زندگیش اشتباه بکنه!
پورخند زدم و گفتم:
-بسه دیگه! حوصله چرت و پرت شنیدن ندارم…
پورخند زدم و گفتم:
-بسه دیگه! حوصله چرت و پرت شنیدن ندارم…
عصبی شد از اینکه توجهی بهش نگاه نکردم و همچین حرفی زدم واسه همین بهم نزدیکتر شد و گفت:
-تو اصلا به چه حقی اومدی دنبال من هاااان !؟
چه طور به خودت اجازه ی همچین کاری دادی !؟
سرم رو خم کردم و دستهام رو گذاشتم روی گوشهام تا دیگه صداش و مزخرفاتش رو نشونم.
دو دستم رو گرفت و از روی گوشهام برداشت و مجبورم کرد تو چشمهاش نگاه کنم و وقتی اینکارو کردم گفت:
-این ماجرا رو فراموش کن!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-هه!!! ماجرای همکلاسی سابقمو یادته !؟ کسی که باهاش هیچ ارتباطی نداشتم اما تو چیکار کردی ؟
تو منو قضاوت کردی…
حبسم کردی تو خونه متروکه ی پشت عمارتتون جایی که پر بود از مار و عقرب…
صدای جیغ و التماسهام هنوز تو گوش خودمه تو گوش تو نیست !؟
مکث کردم و به نگاه های معنی دارم ادامه دادم تا شاید از رو بره ولی نرفت و خیلی حق به جانب گفت:
-خب من اون زمان فکرمیکردم تو با اون یارو ریختی رو همو…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-و تو بابت اون قضیه هیچوقت به من فرصت دفاع ندادی.
حالا رسما من مچت رو با یه زن گرفتم و تو پررو پررو تو روی من وایمیستی و میگی قضیه رو فراموش کنم !؟
بازم مکث کردم.نفس گرفتم و گفتم:
بازم مکث کردم.نفس گرفتم و گفتم:
-میدونی چیه! من حتی ازت ناراحت هم نیستم چون دیگه برام مهم نیستی!
چون اینو گفتم دادی زد و با یه نیم چرخ صندلی نزدیک به میز آرایشی رو محکم زد زمین و بعد هم گفت:
-لعنت به تووو شیدا!
اینو گفت و به سمت در رفت.دستگیره رو گرفت و خواست بره بیرون اما قبلش در کمال وقاحت و پررویی گفت:
-فقط بهت دو روز مهلت میدم با این موضوع کنار بیای و فراموشش کنی!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
کاش یکی منو خلاص میکرد.
کاش یکی منو نجات میداد…کاش…
تا کی باید زندگی من اینجوری در حال گذر باشه!؟
تا کی….
در باز شد.
سرمو که بالا گرفتم با شهره چشم تو چشم شدم.
غضب آلود نگاهم کرد و گفت:
-اینقدر زندگی رو به کام پسر من تلخ نکن….
اینقدر فرهاد منو اذیت نکن
لبخند تلخی روی صورت نشوندم و گفتم:
-مرده شور پسرتو ببرن…
چون اینو گفتم با چشمهای کاملا درست شده و لبهای نیمه باز از حیرت حاصل احتمالا گستاخی من بهم خیره شد….
چون اینو گفتم با چشمهای کاملا درشت شده و لبهای نیمه باز از حیرت که حاصل احتمالا گستاخی من بود، بهم خیره شد.
خودمم نمیدونم چرا به سرم زد و این جمله رو به زبون آوردم اما میدونم که دقیقا از عمق دلم بود واسه همین برای بیانش تعلل نکردم.
و اون اولین حرفی که بعد از شیدن این حرف بهم زد این بود:
-تو…تو الان چه گهی خوردی؟!
اگه اون به این فکر میکرد، من در اون لحظه به این فکر میکردم که چه چیزی ، واقعا چه چیزی باعث شد در ازدواج من پای جبر به میون باشه.
چرا باید زندگی من به تباهی کشیده میشد !؟
این وسط چه” باید”ی کار رو کشید یه این نقطه که من بودم!
چرا خانواده ی من اون زمان مجبور شدن من رو به فرهاد بدن !؟
شهره قدم زنان بهم نزدیک و نزدیک ترشد.
رو به روم ایستاد و با بالا بردن دستش یه کشیده ی محکم حواله ی صورتم کرد.
گرچ با ضرب دستش صورتم انگار سوخت اما هیچی نگفتم.
نگفتم چون برام مهم نبود.
ذات این زن عین ذات پسرش از بیخ و بن خراب اندر خراب بود.
آره…من هیچی نگفتم اما اون با تکون انگشت اشاره اش ، در حالی که هر کلمه رو با نفرت و تاکید فراوان تلفظ میکرد به خیال خودش شروع به تخریب شخصیتم کرد:
-دخترای فقیر و بی پول یا نصیب امثال خودشون میشن یا اصلا بی نصیب می مونن اما… اما توی چشم سفید شدی زن فرهاد من!
فرهادی که هر دختری آرزوش رو داره اون وقت در کمال وقاحت و پررویی زل میزنی تو چشمهای من و هر حرفی دلت میخواد میزنی !؟ هر حرفی که لایق خودته؟
تو کی هستی مگه که به خودت جرات زدن همچین حرفهایی رو میدی؟
کی هستی جز یه دختر بدبخت بیچاره !؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا دیگه داره بد پیش میره همش خیانت یا برو سمت شیوا یا تموم کن زود رمان رو
فاطمه اینا رو برو به نویسنده بگووووووووو
همه جوره داره کسل کننده میشه
اخه یه دلیل بیار برای این ازدواج نویسنده جان
مرررررسسسسسی
خیلیم عالی
خسته نباشی بوس بدس فقط جان ناموست یا این فرهادو بکش یا طالاق بگیرن این دوتا
نمیگم کار فرهاد موجهه یا حق داره که این کارو بکنه ولی بنظرم هر مردی که سردی و تمایلی از زنش نبینه میره سراغ ی زن دیگه این ی چیز بدهی هست و غریزی که بازم میگم کار اشتباهیه و در هر صورت باید مرد تعهد داشته باشه
در هر صورت میگم…که شیدا بازم مقصره که فرهاد رفت سمت یه زن دیگه واینقد نگه ک فرهاد عوضی هست وامثال این چیزا
در هر صورت خودشم عوضیه😊
بنظرم مشکل از فرهاد هس
نمیگم شیدا هم مقصر نیس ولی شیدا عاشق نیس
فرهاد هم اگه شیدا رو دوس داشت همیشه به پای اون میموند نه اینکه بره با یه زن دیگه رو هم بریزه….
ای بابا این چرا طلاغ نمیگیره ؟! همش میگه گیر کردم تو این زندگی خب بروووو طلاغ بگیر دیگه 😑
میشه از شیوا بکشین بیرون 😶
کشیدن بیرون الان تو شیداییم😂
ادمین جان حس نمیکنی ظلمه روزی یه پارت؟؟؟! من باید تا فردا منتظر بمونم تا یه قسمت کوچیک دیگشو بدی🤧😪
نظرت چیه روزی هف هش پارت بزارم 😐☹️😂
اون ک اصن عالیییی میشه😂
ولی خدایی حداقل روزی دوتا بزار
والا قبلا ی روز در میون بود
به نظر من الان باید از شیدا بکشن بیرون بکنن تو شیوا😑
من جای شیدا بودم میرفتم درخواست طلاق میدادم اگه نشد حتی خودکشی میکردم از دست فرهاد
هیچ چیزی ارزش خودکشی نداره
چق چرت:/
دوتاشونم خیانت کردن خب طلاق بگیرن تمومشع دیگ
حال اون قلبی اون یکی جسمی