رمان عشق صوری پارت 150 - رمان دونی

 

وقتی دستهام سپر و سرو صورتم بود و کمربندش با خصمانه ترین و بی رحمانه ترین حالت ممکن روی بدنم فرود میومد، در واقع وسط اون بلبشو،گوشهام ناخودگاه صدای فرزاد رو از پشت در شنید.
اولش شک داشتم ولی یکم که گذشت متوجه شدم اشتباه نمیکنم حتی توی اون شرایط تلخ و سخت.
آره…خود فرزاد بود که داشت خطاب به مادر فرهاد میگفت:

-چه خبره داخل ؟ فرهاد باز داره کتکش میزنه!؟

شهره با بدجنسی گفت:

-تو بهتره تو کارهای فرهاد دخالت نکنی!

فرزاد با ناراحتی و عصبانیت گفت:

-دخالت چیه ؟ مثل چی داره میزنه…چرا کنترلش نمیکنی اگه بلایی سر دختر مردم بیاد چی !؟

اینو گفت و حتی دستگیره رو تکون داد و سعی کرد فرهاو رو از من دور نگه داره:

-فرهاد…فرهاد داری چیکار میکنی؟ فرهاااااد…بس کن دیوونه! برو قرصتو بخور حالیت بشه داری چه غلطی میکنی…

دیدم که پاهاش از در فاصله گرفت و مشخص بود که شهره از در دورش کرد و حتی صداش رو شنیدم که با لحن تندی خطاب به فرزاد گفت:

دیدم که پاهاش از در فاصله گرفت و مشخص بود که شهره از در دورش کرد و حتی صداش رو شنیدم که با لحن تندی خطاب به فرزاد گفت:

-گفتم تو کارای فرهاد دخالت نکن.این موضوع هیچ ربطی به تو نداره…اون خودش میدونه داره چیکار میکنه! مثل اینکه خیلی علاقه به دخالت تو زندگی این و اون داری…

فرزاد با عصبانیت گفت:

-قطعا که علاقه ای به اینکار ندارم ولی …اصلا هرکاری دلتون میخواد بکنید!

دیگه صداش رو نشنیدم.نمیدونم چطور سرو کله اش پیدا شد و چیشد که رفت.
کاش نمی رفت.
دلم نمیخواست رهام بکنه.
دوست داشتم بگم بیا…
بیا و نجاتم بده اما انگار اون هم علاقه ای به نجات من نداشت.
رهام کرد و رفت…
باید میپذیرفتم هرگز دوستم نداشت و حالا هم نداره!

فرهاد نفس زنان ازم فاصله گرفت و دستشو پایین آورد و هن هن کنان گفت:

-من آدمت میکنم شیدا…من درستت میکم…

ازش رو برگردوندم.به حدی ازش متنفر شدم که دیگه دلم نمیخواست چشمم به صورتش بیفته.
تمام بدنم درد میکرد.
اونقدر که حتی نمیتونستم انگشتهام رو تکون بدم.
بدنم سوز میداد و گاهی حتی خودم رو شبیه به کسی میدیدم که آتیش گرفته .
من توی این زندگی نمی موندم…

فرهاد نفس زنان ازم فاصله گرفت و دستشو پایین آورد و هن هن کنان گفت:

-من آدمت میکنم شیدا…من درستت میکم…

ازش رو برگردوندم.به حدی ازش متنفر شدم که دیگه دلم نمیخواست چشمم به صورتش بیفته.
تمام بدنم درد میکرد.
اونقدر که حتی نمیتونستم انگشتهام رو تکون بدم.
بدنم سوز میداد و گاهی حتی خودم رو شبیه به کسی میدیدم که آتیش گرفته .
من توی این زندگی نمی موندم…
من نمی موندم!
من یه روز یا می مردم یا از این خونه می رفتم.

انگشتهاش رو شل گرفت و با رها کردن کمربند گفت:

-تو هیچوقت این حق رو نداری تو روی آدمای این خونه وایسی و حرفهای گنده تر از دهنت بهشون بزنی …
تو زن منی.
هر چی من گفتم باید بگی چشم…میفهمی؟

سرمو چرخوندم سمتش و جیغ کشان گفتم:

-من برده ی تو نیستممممم.
نیستم….

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-هستی…تو برده ی منی چون مال منی

اینبار با تمام وجود و از ته حلقوم در حالی که تمام وجودم غرق درد شده بود داد زدم:

-خفه شو و گورتو گم کن برو بیرون…برو بیرون…برو بیرون…برو بیرون…

اونقدر جیغ کشیدم و اونقدر داد زدم که بالاخره از اتاق بیرون رفت.
دستهام رو دور بدنم حلقه کردم و خودم رو کشیدم تا پای تخت.
میتونستم رد سرخ کمربند رو روی بدنم ببینم و قطعا تمام بدنم همینطورشده بود.
سرم رو گذاشتم روی تخت و چشمهامو بستم و زیر لب زمزمه کردم:

“خسته ام…از این زندگی خسته ام…”

بیصدا و آروم شروع کردم گریه کردن و اشک ریختن…

رو به روی آینه ایستادم و به صورت خودم خیره شدم.گرچه تمام تنم درد میکرد و همه جای بدنم سوزشی که حاصل رد ضربات کمربند بود رو حس میکردم اما کبودی زیر چشمم بیش از هر چیزی توی ذوق میزد.
سر انگشتامو به آرومی روی اون کبودی حرکت دادم و زمزمه کردم:

“من یه روز از این جهنم خودمو نجات میدم حتی اگه اون روز نود سالم باشه”

کشوی میز رو به سمت خودم کشیدم و از داخلش یه عینک افتابی بیرون کشیدم.اون رو از توی کیفش درآوردم و روی چشمهام گذاشتم تا اون کبودی مشخص نباشه!
موهامو رو پیشونیم ریختم.اوناهم واسه خودشون کم از عینک آفتابی نبودن.
یه طرف از شالمو روی شونه ام انداختم و نفسم رو دادم بیرون.
حالا که اون فرهاد روان‌ پریش خونه نبود باید میرفتم.
باید میرفتم و سوالهای توی ذهنمو از مستانه میپرسیدم.
باید این خونه رو ترک میکردم.
کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون.
همینکه از پله ها پایین رفتم، خدمتکاری بدو بدو خودش رو بهم رسوند و بعد گفت:

-خانم…شما نمیتونید برید بیرون!

ایستادم و سرم رو به سمتش چرخوندم.نمیدونم که چرا باید یه خ متکار حق بیرون رفتن رو از من بگیره.
از پشت همون عینک آفتابی بهش خیره شدم و پرسیدم:

-ببخشید رئیس …چرا من نمیتونم برم بیرون !؟

خجل و شرمنده نگاهم کرد.حتی خدمتکارهای این خونه هم باید به خودشون این اجازه رو بدن که هر طور دلشون میخواد رفتار کنن.
انگشتاش رو توی هم قفل کرد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

وای بشکنه دستت الهی فرهاد نکبت

Narges
Narges
2 سال قبل

دیگ دارم خسته میشم انقد منتظر موندم تهشم ک میزاری یه تیمچه پارتها ک نصفش پاراگراف تکراریع😕

انبه
انبه
2 سال قبل

لعنت به هر چی عوضی ای که دست رو زن بلند کنه😑😑😑😑
درسته رمانه و داستان و تخیل ،ولی بازم از این ادما هستن تو جامعه خدا شرشون رو کم کنه 😟😢😢
مرسی نویسنده جان عالی می نویسی🌹🌷

Mahi
Mahi
2 سال قبل

تروخدا پارت رو طولانی کنید ، جون به لب شدیم

.
.
2 سال قبل

خیلی خوب بود مرسی ولی چرا پاراگراف تکراری زیاد داشت!!! نصفش تکرار بود که

عارفه سادات میری
عارفه سادات میری
2 سال قبل

ترو ب پیر پیغمبر پارت بزار دیگه
باور کن اینقدر کم میزاری مخاطبات کم شده

..
..
2 سال قبل

ترو ب پیر پیغمبر پارت بزار دیگه
باور کن اینقدر کم میزاری مخاطبات کم شده

.
.
2 سال قبل

تو رو خدا پارت ها رو بیشتر کنید
ممنون که هر روز میزاری
رمانت عالیه🌹

رویا
رویا
2 سال قبل

واقعا رمان عالیه فقط زود زود پارت بزارید ❤💋

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x