باهمدیگه وارد خونه شدیم.
حیاط اینجا چنان با صفا و چنان زیبا بود که هر چشمی رو به سمت خودش میکشوند و من باید همین لحظه اعتراف میکردم،
ازدواج مستانه تنها یه ویژگی خوب داشت و اون هم این بود که شیوا حالا یه جای نسبتا امن داشت!
به زندگی نسبتا مرفه.
توی یه خونه ی امن با تیم امنیتی و نگهبان و خدم و حشم نه یه خونه که بی درو پیکره و خیلی ها کلیدش رو داره.
پست سرم اومد و کنجکاو پرسید:
-با مامان چیکار داری شیدا؟ تو هیچوقت اینجا نمیومدی!؟
درحالی که دور و اطراف رو تماشا میکردم و رو به جلو قدم برمیداشتم جواب دادم:
-گفتم که…چندتا سوال دارم که باید از خودش بپرسم!
خودشو بهم رسوند و باز با کنجکاوی مشخص و آشکاری گفت:
-حتما سوالهات خیلی مهمن که تصمیم گرفتی بیای اینجا از خودش بپرسی!آره؟
زبونمو توی دهن چرخوندم و بدون اینکه جوابی به سوالش بدم از پله ها بالا رفتم.
دنبالم اومد و هنوز هم داشت با نگاه هاش بهم میفهموند که دلش میخواد جواب سوالش رو ازم بگیره.
درو خودش برام باز کرد و باهم رفتیم داخل.
شیوا دستمو کشید و برد سمت کاناپه های کنار هم و گفت:
درو خودش برام باز کرد و باهم رفتیم داخل.
شیوا دستمو کشید و برد سمت کاناپه های کنار هم و گفت:
-اینجا بشین من برم صداش بزنم و بیام…اینجور مواقع میره حیاط پشتی یوگا تمرین کنه!
پوزخندی زدم.
پس همین چیزاست که اینقدر سرحال و قبراق و خوش و خوشحال نگهش داشته.
یوگا و مربی مخصوص و…
نشستم و گفتم:
-باشه!
اشاره ای به عینک آفتابیم کرد و پرسید:
-نمیخوای اونو دربیاری!؟
نه تنها درش نیاوردم بلوه دستمو بهش فشار دادم تا عقب تر بره و بعد هم گفتم:
-نه راحتم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه! هر جور خودت دوست داری.من الان میام
اون کیفشو گذاشت کنار و رفت پی مامان و من هم مشغول تماشای دور و اطراف شدم.
خونه ی بزرگ و خیلی زیبایی بود.
زیبا و با اثاث شیک و مدرن.
چشمهام به سمت تابلوهای فاخر کشیده شده بود که همون موقع صداش رو از پشت سر شنیدم:
چشمهام به سمت تابلوهای فاخر کشیده شده بود که همون موقع صداش رو از پشت سر شنیدم:
-به به! شیداااا خانم! پارسال دوست امسال آشنا…چه عجب یه سری هم به ما زدی!
سرم رو برگردوندم سمتش و تا دیدمش از روی کاناپه بلند شدم.
راستش وقتی چشمم به ظاهرش افتاد از تعجب زیاد ابروهام بالا رفتن و مردمک چشمهام گشاد شدن.
جوونتر شده بود و چنان زییا و خوش لباس که باورم نمیشد این همون مامان خودم باشه!
کلاه ورزشیش رو از سر درآورد و دم اسبی موهای بلندش رو مرتب کرد و بعد هم بهم نزدیک تر شد.
شیوا هم که مثل یه جوجه اردک دنبالش میومد.
رو به روم که ایستاد ، تابی به ابروش داد و به کنایه پرسید:
-راه گم کردی ؟
به صورتش که حتی یه چروک هم نمیشد روش دید خیره شدم و جواب دادم:
-آره مثل شما….البته! شاید من فقط راه رو گم کرده اما شما…
پوزخند زدم براندازش کردم و با تاسف ادامه دادم:
-ولی فکر کنم شما کلا یادت رفته یه دختر به اسم شیدا داری!
حرفهای من به هیچ وریش هم نبود.
دستشو با ناز تکون داد و بعد هم نشست رو مبل و گفت:
-به هر حال من بیکار نیستم.کلی کار سرم ریخته اگه وقت نکردم سراغتو بگیرم دلیلش این بود وقت خالی نداشتم…
با تاسف آشکاری و به طعنه پرسیدم:
-حتی قد یه تماس ؟
پشت چشمی نازک کرد و خیلی حق به جانب جواب داد:
-آره حتی قد یه تماس! خب…حالا واقعا چیشده که اومدی؟
لبهامو روی هم مالیدم.تیکه پروندن و با طعنه حرف زدن تاثیری روی مادر من نداشت.من اونو بهتر از خودم میشناحتم.
اولین اولویت اون خودش بود و بس…
هیچ احدوناس دیگه ای براش مهم نبود.
زل زدم به چشمهاش و جواب دادم:
-اومدم چون ازت سوال دارم!
خم شد و از روی میز یه آب معدنی برداشت و بعد هم گفت:
-سوال ؟ باید سوال مهمی باشه که به خاطرش تا اینجا اومده باشی…باشه…بپرس…
خم شد.از روی میز یه آب معدنی برداشت و بعد هم گفت:
-سوال ؟ باید سوال مهمی باشه که به خاطرش تا ایننجا اومده باشی…باشه…بپرس…
میگفت مهم.برای من چیزی که میخواستم بدونم فراتر از مهم بودن بود.
این تنها سوالی بود که دلم میخواست جوابش رو بشنوم و بدونم.
تنها سوالی بود که ذهنمو به خودش مشغول کرده بود و برای من شده بود یه ” چرا”…
یه چرای خیلی بزرگ!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-چرا من باااااید با فرهاد ازدواج میکردم ؟ این باید دلیلش چی بود ؟
چون اینو گفتم دیگه به خوردن اون آب ادامه نداد.سر قرمز رنگش رو بست و بعد پوزخندی زد و گفت:
-حالا چیشده یهو جواب این سوال واست مهم شد!؟
از پشت همون عینک آفتابی بهش زل ردم و جواب دادم:
-این سوال همیشه واسه من مهم بوده اما شما همیشه از جواب دادن در می رفتین!
خم شد و بطری آب معدنی رو با عصبانیت گذاشت رو میز و گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.