وقتی اینو گفت سگرمه هام رفت توی هم و خستگی هم از یادم رفت چون جاش رو به خشم داد.
دلم نمیخواست اصلا در مورد مادرم حرف بزنه.
من دنبال آرامش بودم.دنبال یه جای راحت اما اون با پیش کشیدن حرف مادرم هی این آرامش و آسایش رو از من سلب میکرد.
حتی آرامش نسبی ای که کنار خودش به دست آورده بودم.
اونقدر نگاه های معنی دارم ادامه پیدا کردن که در نهایت خودش گفت:
-آهان! این نگاه ها معنیشون میشه اینکه من نباید در مورد مادرت حرف بزنم درسته !؟
کاملا مطمئن و برای دومین بار با تاکید زیاد جواب دادم:
-بله درسته ! ببن شهرام برای اون اهمیت نداره من الان کجام
قسم میخورم تا وقتی که خودم با پای خودم نرم خونه حتی بهم زنگ هم نمیزنه.
مادر من اون کسی که تو فکر میکنی نیست.
تو هم اینقدر اصرار نکن.
این اصرارها اذیتم میکنه…من نمیخوام برگردم اونجا یا زنگ بزنم و بهش بگم کجا هستم!
همچنان نوازشم کرد و بعد هم انگار که بخواد با خواسته ام راه بیاد تا بیش از این دلخور نشم گفت:
-باشه…هر طور راحتی…
بیشتر خودمو بهش فشردم و گفتم:
-آره…این خوبه.تینکه اصلا در مورد هیچکس و هیچ چیز صحبت نکنیم مگه اینکه…
من مکث کردم و اون پرسید:
من مکث کردم و اون پرسید:
-مگه اینکه چی !؟
سرمو به عقب خم کردم تا بتونم تو چشمهاش نگاه بندازم و وقتی اینکارو کردم در جواب سوالش حرف دلم رو هم به زبون آوردم:
-مگه اینکه تو دلت نخواد من پیشت بمونم! ببینم شهرام…تو دوست نداری من این چند روز پیشت بمونم !؟
چون اینو گفتم زبونش رو یه طرف لپش گذاشت و اینجوری دهنش رو کمی کج کرد و بعد جواب داد:
-نه!
از اونجایی که حتی یک درصد هم انتظار شنیدن این نه رو نداشتم، به تصور اینکه دلش نمیخواد پیشش بمونم دستشو سفت گرفتم و متحیر پرسیدم:
-نه ؟ نه؟ نه؟ یعنی دلت نمیخواد من پیشت بمونم !؟
خیلی ریلکس گفت:
-اهممم…دلم نمیخواد واسه یکی دوروز پیشم بمونی من دلم میخواد تو تا ابد کنارم باشی!
خیلی ریلکس گفت:
-اهممم…دلم نمیخواد واسه یکی دوروز پیشم بمونی من دلم میخواد تو تا ابد کنارم باشی!
چون اینو گفت ناخوداگاه خندیدم.
هم از شوق و هم از ذوق شنیدن این جمله ی انتحاری.
اصلا لپهام گل انداخت.
درحالی که به سختی سعی در کنترل لبخند گل و گشاد خودم داشتم گفتم:
-منتظربودم یه چیزی بگه بکشمت!
خندید.راستی…امروز این چندمینباری بود که من خنده هاشو میشنیدم؟
ناپرهیزی کرده بود آقا…
دستمو رو صورتش گذاشتم و با کج کردن سرش به سمت خودم با شوخ طبعی گفتم:
-میشه منو زودتر بگیری ؟!
سرش رو خم کرد و بوسه ای روی گونه ام نشوند و بعد هم گفت:
-از اون دختر شوهری ها بودی خبر نداشتیم…؟
اینبار من بودم که خندیدم و گفتم:
-اهوم…منو زودتر بگیر دیگه مجبور نشم زیر سقف خونه ی پدرت باشم که مامان سرم منت بزاره!
صورتش اونقدر به صورتم نزدیک بود که پخش شدن هرم نفسهاش رو ، روی پوست صورتم احساس میکردم.
داغ بودن و قلقلکم میداد اما خوشایند بود.
اونقدر خوشایند که فرقی با نوازش کردن نداشت.
سر انگشت اشاره اش رو به آرومی روی نرمی لبهام کشید و گفت:
-همچی یه روز درست میشه..نمیزارم طول بکشه
چشمهام روی چشمهاش زوم شدن.آهسته گفتم:
-گاهی حس میکنم شدنی نیست…پدرت…مادرم…ژینوس…اینا همشون مثل مانع می مونن
انگشت اشاره اش رو به آرومی روی لبهام گذاشت و گفت:
-هیششش! به این چیزا فکر نکن…همچی درست میشه! همچی…حالا چشماتو ببند و آروم بخواب
آهسته زمزمه کردم:
-باشه…
چشمهامو با خیال راحت بستم و تو آغوشش آسوده تر از همیشه خوابیدم.
من به تنها چیزی که احتیاج داشتم فقط خواب بود.
یه خواب راحت کنار آدمی که دلخوشی این روزهای سرد و تاریکمه….
میتونستم حس کنم سرم روی بازوش نیست.
حتی میتونستم حس کنم دست دیگه اش دور بدنم حلقه نشده تا گرمی آغوشش رو بیشتر از تمام لحظات دیگه حس کنم.
در عوض میون خواب و بیداری وقتی کاملا هوشیار نبودم صدای قدم برداشتنش رو روی پارکتها میشنیدم.
اول چشم چپم رو باز کردم و حوالی خودمو رو دید زدم.
رو به روی آینه ایستاده بود و دکمه های لباس تنش رو یک به یک و سر حوصله میبست.
نههه!
چرا همیشه و یا هر وقت من اینجا بودم اون کله سحر از خووب پا میشد که بره!؟
اینبار هردو چشمم رو وا کردم به پهلو چرخیدم و پرسیدم:
-میخوای بری!؟
صدای دو رگه و خش دارم نگاهشو به سمتم کشوند.سرش رو چرخوند سمتم و بجای جواب دادم به سوالمپرسید:
-بیدار شدی ؟!
دستمو بلند کردم و گفتم:
-نرو…
نیمچه لبخندی زد و کت مشکی رنگی روی پیرهن تنش پوشید و همزمان گفت:
-امروز خیلی کار دارم…نمیتونم بمونم…
دستمو پایین گرفتم و پتورو تا روی صورتم بالا کشیدم و از همون زیر گفتم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگر میشه روزی 2,3 پارت بزاری توروخدا خیلی حوصلم سر میره
عکس از شیوا و شهرام و شیدا و فرزاد نمیزاری؟
انصافا شهرام چقدر اقاس که با شیوا رابطه نداره
چیزی که این دوره زمونه بعیده یه پسر به دختری که دوستشه و خودشم پیشنهاد رابطه میده نه بگه
ولی نویسنده جان خدایی دیگه یه حرکتی برا شیوا و شهرام یا شیدا و فرهاد بزن آخه دیگه رمان داره خیلی تکراری پیش میره
همش شیوا قهر میکنه میاد پیش شهرام یا شیدا از فرهاد کتک میخوره بالاخره یه تحولی تو رمانتون اتفاق بیفته بد نیس
البته این پیشنهاد من بود شما خودتون بهتر میدونید
خسته نباشید