رمان عشق صوری پارت ۱۷

 

خودم از خودم حرصم گرفته بود تو اون لباسهای مردونه ی شهرام.
موهام رو تو حوله کوچیک سفیدی بالای سرم جمع کردم وبعد تو آینه حموم نگاهی به خودم انداختم.
چرا من اخه فکر کردم ممکن مامان زود باهام تماس بیگیره!؟
اصلا بر چه اساسی به این نتیجه رسیدم که ممکن اون بهم زنگ بزنه و خواهش کنه برگردم خونه که فقط باخودم یک دست لباس اضافی آوردم!؟؟
این از حماقت من بود.اونم منی که شناخت زیادی نسبت به مادر خودم داشتم.
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و از حموم اومدم بیرون…
قدم رو می رفت و با امیر تلفنی صحبت میکرد من هم ناخواسته بخشی از حرفهاش رو شنیدم:

“فتوحی غلط کرده مگه دست خودش…گوش کن امیر من کاری که بهت گفتمو انجام بده…آره…تهدیدش کن..دو سه تا تیر جلوش در کنی حساب کار میاد دستش من رحم تو کارم نیست امیر..به فتوحی بگو…بگو شهرام گفته اگه بخوای دبه کنی و جنسای منو بهم پس ندی حسابش با کرام الکاتبین …بگو اون موقعه اس که چشمامو رو این رفاقت چندساله میبندمو دودمانشو به باد میدم “

با اخم جهت نگاهم رو تغییر دادم.مونا باید حالیش میشد این امیر گور به گور شده داره به چه آدمی کار میکنه.اصلا اون مشکوک میزد.شغل پر خطرش یک درصدهم ارزش نداشت.
متوجه ام که شد با امیر خداحافظی کرد و بعد گفت:

-شام آوردن…بیا بخور…

به موهام اشاره کردم و گفتم:

-میخوام اول اینارو سشوار بکشم…

-هرجور دوست داری.

اینو گفت و گوشی موبایلش رد انداخت رو میز و با برداشتن کنترل تلویزیون رو روشن کرد.
رفتم سمت اتاق شلوغ پلوغ و بهم ریخته اش..باید یه روز سر فرصت مرتبش میکردم.

رو صندلی نشستم و موهام رو سشوار کشیدم و بعد با صاف کردنشون از اتاق اومدم بیرون…
لم داده بود رو مبل و شام میخورد.نمیدونم چی سفارش داده بود اما اونقدری گشنه ام بود که حتی کوفت هم اگه خریده بود میخوردم.
قدم زنان جلو و جلوتر رفتم.
متوجه ام که شد سرش رو بالارفت و نگاهی بهم انداخت…
لبخند کمرنگی کنج لبش نشست.

عبوس گفتم:

-چیه!؟

-چی چیه؟؟

با اون ابروهای درهم گره شده پرسیدم:

-داری منو مسخره میکنی!؟

نیمچه لبخندی زد و جواب داد:

-چرا باید مسخرت کنم؟؟ مگه مسخره ای!؟

 

یه گوشه از تیشرتش رو گرفتم و گفتم:

-بخاطر اینا….

ابنبار اون بود که اخم کرداما فقط تصنعی و بعد گفت:

-اگه چیزی مسخره باشه خودتی نه لباسای من…خیلی هم خوبن…اینا مارکن.بابت هرکدوم خداتومن دادم

موهامو پشت گوشم زدم و باخم کردن سرم نگاهی دوباره به سرو وضعم انداختم.
این یه مورد رو درست میکفت.لباسهاش بد نبودن اما خب…لباس های خودم چیز دیگه ای بودن.اه…مرگ بر عقل من!
چرا آخه باخودم لباس نیاوردم واقعا چرا….
پوزخندی زدم و گفتم:

-لباسات ارزونی خودت…فردا میرم لباس میخرمو تحفه هاتو بهت برمیگردونم.

لب و لوچه اشو کج کرد و گفت:

-روتوبرم هی!

توجعی نکردم رفتم و با فاصله ازش روی مبل دیگه ای نشستم و بعد نگاهی به غذاها انداختم و پرسیدم:

-برنج و مرغ خریدی!؟

-آره…دوتا برنج و مرغ نمیدونستم چی میخوری دوست نداری!؟

لنگهامو دراز کردم رو میز و ظرف غذا رو گذاشتم روی پاهام و گفتم:

-نه خوبه

 

لنگهامو دراز کردم رو میز و ظرف غذا رو گذاشتم روی پاهام و گفتم:

-نه خوب!

مشغول خوردن شدم و همزمان گوشی موبایلمو چک کردم.پوزخندی زدم از لیست تماسم که فقط شماره ی مونا روش افتاده بود که اونم احتمالا تک زده بود تا پیامهاش رو بخونم.
آخه مگه میشه مادرم منو از سر چهار راه دیده باشه که اینقدر نسبت بهم بی مهر و بی عطوفت هست؟ حتی یه زنگ هم نزد…دریغ از یه پیام حتی!

رفتم تو تلگرام تا پیامهای مونارو بخونم و جواب بدم وگرنه مگه حالاحالاها دست از سرم برمیداشت.
و چه پیامهایی هم که فرستاده بود.بازهم سعی داشت اعصاب منو بهم بریزه! بدجورهم بهم بریزه!
با انگشتم صفحه رو بالا و پایین کردم و تکست هاش رو پشت سرهم خوندم:

” -شیوا الان خونشی؟

-شیوا لباس چی پوشیدی؟ اون چی پوشیده؟

-شیوا جواب بده ورپریده!

-کار به بوس موس رسید!”

پوووفی کشیدم و گوشی رو گذاشتم کنار.عجب سوالهایی میپرسید این دختر دیوانه!

-به مادرت چیزی نگفتی!؟

با سوال شهرام سرم رو بالا گرفتم.نمیدونم چرا این موضوع اینقدر براش مهم بود.این که من باید حتما به مادرم خبر بدم جای امنی هستم.
بی حوصله گفتم:

-چرا باید بهش چیزی بگم وقتی اون خودش این موضوع ذره ای براش اهمیت نداره!؟

پوزخندی زد و با لحنی طعنه دار گفت:

-شاید تو یه کاری کردی که اون به مرحله ای رسیده که نخواد سراغی ازت بگیره!

با عصبانیت گفتم:

-نه خیر…من هیچ کاری نکردم.این وسط اگه کسی مقصر باشه اونه نه من…

-نه خیر…من هیچ کاری نکردم.این وسط اگه کسی مقصر باشه اونه نه من…

خم شدم گوشیم رو از روی میز برداشتم و گفتم:

-ببین این گوشی من.حتی یکبارهم بامن تماس نگرفته…اصلا براش مهم نیست زنده ام مرده ام….یه تک زنگ نزده به من! باخودش نگفته این دختر ممکنه شب رو کجا مونده باشه…اَه…لعنت!

با عصبانیت گوشی گذاشتم روی میز و بعد دوباره مشغول خوردن شدم.
عصبی که میشدم پرخور میشدم و یادم‌میرفت ازم خواسته بودن نباید وزن اضاف کنم.
دیگه چیزی نگفت و سرگرم خوردن شد.بطری نوشابه ی کوچیک رو برداشتم و یکمش رو خوردم و بعد پرسیدم:

-تو تنها زندگی میکنی!؟

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

-مشخص نیست!؟؟

نگاهی به اطراف انداختم و دوباره گفتم:

-چرا ولی…چرا با پدر و مادرت زندگی نمیکنی؟؟

چپ چپ نگاهم کرد.به گمونم اصلا از این سوالم خوشش نیومده بود.
با اینحال جواب داد:

-مادرم فوت کرده…گه گاهی میرم به پدرم سری میزنم و میام…

یه آن براش ناراحت شدم.
برای اینکه مادر نداشت.اما من خودمم گرفتار نداشتن پدر بودم.
اگه اون از نداشتن مادر رنج میبرد من از نداشتن پدر….
اما شرایط ما کلی باهم توفیر داشت‌.
اون کاملا میتقل بود درحالی که من …من همچنان آس و پاس!

ظرف غذای خالی شده اش رو کنار گذاشت گفت:

-به مادرت زنگ بزن…مادرا نباید نگران بشن

عبوس جواب دادم:

-اینکارو نمیکنم توهم اصرار نکن…

با ترش رویی چشم ازش برداشتم و از سر عصبانیت باقیمانده ی نوشابه رو یه نفس سر کشیدم….

 

یه آن براش ناراحت شدم.
برای اینکه مادر نداشت.اما من خودمم گرفتار نداشتن پدر بودم.
اگه اون از نداشتن مادر رنج میبرد من از نداشتن پدر…هرچند که شرایط اون زمین تا آسمون با شرایط من فرق داشت.
اون پسر بود و دنیای بیرون واسه مرد ها امن و واسه زنها عین جهنم ترسناک بود.
اونقدر ترسناک که نمیشد حدس زد.
تو فکر بودم که اول برام چندتا پیامک پشت سرهم اومد و بعدهم تلفتم زنگ خورد.
گوشی موبایلم وسط میز هی ویبره میخورد.
سرمو که خم کردم چشمم به شماره ی مامان افتاد.
ناخواسته پوزخندی زدم.
بالاخره زنگ زد.
ولی خیلی دیر…مامان من باید تنبیه میشد!
بی توجه به تماسهاش،خوردن بقیه ی غذام ادامه دادم که شهرام پرسید:

-چرا جواب نمیدی!؟؟

به گمونم اونم دید که کی داره بهم زنگ میزنه اصلا واسه همین بود که تو این یه مورد به طرز حساسی دخالت میکرد.
با صورتی عبوس گفتم:

-نمیخوام جواب بدم!

با لحن تند و سرزنش گونه ای گفت:

-جواب ندی که اون از ترس سکته میکنه!

از سر تاسف و تعجب زیاد خندیدم و گفتم:

-داری مسخره ام میکنی!؟ بهت میگم از وقتی از خونه زدم بیرون حتی به بارهم به خودش زحمت نداده باهام تماس بگیره…

ولوم صداش رو آورد پایین و گفت:

-حالا که زنگ زده!

با حالتی عصبی جواب دادم:

-حالا هم احتمالا عشق و حالشو کزده حسابی خوش گذرونده بعد چون یکی نبود آب و غدا بده دستش یادش به من افتاده! اصلا تو میزاری من این شام رو کوفت کنم یا نه!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کی گفته من شیطونم

  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق بسرعموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x