درو برام باز کرد و خودش کنار رفت تا اول من برم داخل.
خونه اش رو دوست داشتم.
یه امنیت خاص و دلنشین داشت. یه سکوت که سنگین نبود بلکه آرامشبخش بود.
فضاها گرم بودن و آدم دلش میخواست یه گوشه دراز بکشه و فقط بخوابه….
خوابی که ختم نشه به بیداری!
قدم زنان به سمت تک کاناپه ی چرم مشکی رنگی رفتم و سرمو به سمت اون چرخوندم.
درو قفل کرد و با درآوردن کفشهاش اومد جلوتر.
موبایل و سوئیچش رو گذاشت رو میز و از منی که چشمهام رو خودش زوم بودن پرسید:
-گرسنه نیستی!؟
جواب دادم:
-حتی اگه باشم هم دلم میخواد اول بخوابم !
لبخند تلخی زد و گفت:
-آدم گشنه رو خواب نمیبره! دوتا تخم مرغ درست کنم بخوریم !؟
پیشنهاد عجببی بود! دوتا تخم مرغ!
پوزخند محوی زدم و پرسشی گفتم:
-دوتا تخم مرغ !؟
پوزخند محوی زدم و پرسشی گفتم:
-دوتا تخم مرغ !؟
دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد و گفت:
-خب باشه! املت!
براندازش کردم و پرسیدم:
-مگه بلدی !؟
با اعتماد بنفس جواب داد:
-اختیار داری! من همچی بلدم…
طعنه زنان گفتم:
-همچی!؟
سری تکون داد و حین تا زدن آستینهاش گفت:
-شیدا خانم!شاید از نظر تو آدم بدی باشم اما آشپز خوبی ام!
و با زدن این حرف به سمت آشپزخونه اش رفت.
نفس عمیقی کشیدم و رو کاناپه نشستم و مشغول تماشا کردنش شدم.
اون بد نبود!
اون فقط منو دوست نداشت و چون نداشت من گاهی ازش خشگمین میشدم و نتیجه ی این خشم بدقلگی هام بود که اون میذاشتتش پای یه موارد خاصی.
مثلا اینکه فکر میکنم آدم بدیه و چون همچین تصوری دارم ازش خوشم نمیاد!
اون فقط منو دوست نداشت و چون نداشت من گاهی ازش خشگمین میشدم و نتیجه ی این خشم بدقلگی هام بود که اون میذاشتتش پای یه موارد خاصی.
مثلا اینکه فکر میکنم آدم بدیه و چون همچین تصوری دارم ازش خوشم نمیاد!
چشمهام خیره به نقطه نامعلومی بود و فکرم پی اتفاقات پیش اومده.
یعنی واقعا قراره از این به بعد وجود اون دختر رو کنار خودم و تا آخر عمرم تو اون خونه یا بهتره بگم اون زندون تحمل کنم !؟
اون دختر دریده و گستاخ!
حتی فکرش هم وحشتناک بود اما میدونستم که این اتفاق میفته.
برای اون خانواده داشتن نوه از همچی مهمتر بود و اگه اون نوه پسر باشه که دیگه اون زن میشه ملکه!
چه زندگی رقت انگیزی پیدا میکنم من اگه قرار باشه تا آخر عمرم تو همچین فلاکتی زندگی بکنم.
کنار هوو !
تو خودم بودم که سایه ی حضور فرزاد رو نزدیک به خودم احساس کردم.
-آماده است !
سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم و عین آدمای گیج گفتم:
-هان ؟!چی !؟
دستش رو به سمت آشپزخونه دراز کرد و جواب داد:
-املت دیگه ! آماده اس! بیا تو آشپزخونه
آهانی زمزمه کردم و گفتم:
-باشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تمام جذابیت داستان را میگیره داستان شیدا اگه رمان فقط مربوط به شیوا بود خیلی بهتر بود
یعنی خداییش دهنمون سرویس کردی
اقد با کمالات از بس پارتا طولانیه که دیگه کمه
اصا فکر کنم ی ۲۰ پارتی فقط شیدا با فرهاد دعوا کرده و فرزاد رو دیده رفت خونش و تموم کلا فقط همین از اون از اون شیوا هم که هیچ
هیچی دیگه ماهم تو خماری موندیم فاطی جان مراعات حال مارو بکن هم
از زبونه شیواهم بزار خب 🙁🤦🏻♀️هعی میام ببینم از زبون شیوا هست بعد ک میام نیست😂🤦🏻♀️
خیلی مسخره خدایی
چرا انقدر کمه ی روز ی روز میزا ید حداقل انقدر نزارید زیاد بزارید
این پارت ب ی درست کردن املت ختم شد🤨🤨😐😐
این شیدا چقد اسکله باز میگه قراره تو اون زندگی باشم 😑 خب این همه بلا سرت اومده چرا طلاق نمیگیری ؟ تو که اومدی بیرون برو یه درخواست طلاق بده
اه اه
دیگه داره حال بهم زن میشه ده پارته همش شیدا شیدا😏
ازشیواهم بگو بالاخره شهرام شیواروب ارزوش رسوند یا ن😎
شیدا خیلی خنگه😐
خب اخه تو که تونستی بیای بیرون از خونه خب برو درخواست طلاق بده و خلاص😑
تو رو خدا یکی فرهادو و اون مامان…. برام بیاره
خدایی خیلی کوتاه بود 😑😑
وای چه جذاب املت درست کردن تو یه پارت🙄