مگه میشه یه نفر و بغل کنی و دردها و غصه هات از یادت برن !؟
اصلا مگه میشه کنار یه نفر باشی وبازهم دلت واسش تنگ بشه!؟
دلم واسش تنگ بود حتی حالا که سرم روی سینه اش بود ودستهام دور تن برومند و گرمش حلقه.
میدونستم این لحظه همیشگی نیست.
میدونستم دیگه اتفاق نمیفته.میدونستم….
اما حق با اون بود!
من با این حس دوست داشتن لعنتیم، هم خودمو آزار داده بودم و هم اون رو.
هم خودمو رنج دادم هم اون رو.
به خودم علاقه مندش کردم درحالی که همسر برادرش بودم!
شوهر داشتم و متعلق به یه زندگی دیگه.
لبهامو روی هم فشردم تا بغضمو قورت بدم و نزارم بترکه.
دستمو رو کمرش کشیدم و بعد به آرومی رهاش کردم وبا عقب کشیدن خودم با بغض گفتم:
-متاسفم فرزاد…
متاسفم که باعث شدم تو هم آسیب ببینی!
متاسفم که زور میزدم تورو به خودم علاقمند کنم وقتی که زن یکی دیگه بودم و هستم…
صدام می لرزید و اشکهام، از لای پلکهام پایین میچکیدن.
گریه های بیصدا بدترین نوع گریه بودن چون در غمگینترین حالت یه آدم اتفاق میفتاد.
باید اون سرنوشتی که تقدیر برام رقم زده رو می پذیرفتم و باهاش کنارمیومدم!
باید قبول میکردم من همسر فرهادم و حق ندارم به فرزاد فکر کنم.
خیره به چشمهام گفت:
-منم متاسفم…متاسفم که زودتر از فرهاد پیدات نکردم
متاسفم…
داغ دلم تازه شد.
واقعا چی میشد اگه اون قبل از برادرش تو زندگی من پیدا میشد ؟
شاید در اون صورت این شیدای غمگین و دل شکسته نبودم.
این آدم رنجوری که هیج میلی به ادامه ی زندگی نداره.
با صدای لرزون شده ای گفتم:
-آره…دیر اومدی…دیر دیدمت…
بازم فقط یک کلمه رو با اندوه فراوان گفت:
-متاسفم…
اون بغضی که هی فرو میخوردمش جون میکند بالا بیاد و بترکه.
اما من نمیخواستم.
نمیخواستم جلو چشمهای اون هق هق کنم.
حس ترحم و دلسوزی هیچکسی رو نمیخواستم حتی اون.
این رو هم نمیخواستم که با اشکهام دست و دل اونو بیشتر از این بلرزونم….
لبخند تلخی زدم و اشکهام رو از زیر چشمهام کنار زدم و گفتم:
-تاسف !؟ نه …هیچوقت دیگه اینو تکرارش نکن! هیچوقت…
یکم چرخیدم. سرم رو خم کردم و درحالی که عصبی وار گوشت اطراف انگشتهامو میکندم گفتم:
-تو که مقصر نیستی!یعنی هیشکی مقصر نیست…
سرنوشت هرکسی از پیش مشخص شده.
مثل سرنوشت من…
مثل سرنوشت من که توش همه ی این بدبیاری حک شده بود.
تو ولی…تو مثل من نباش! تو خوشبخت شو.ازدواج کن…بچه دار شو!
دختر دار…پسر دار…. نوه دارشو! زندگی رو با لذت بگذرون و جای من به اندازه تمام لحظاتی که نتونستم از زندگی لذت ببرم ،شاد باش.
خیلی آهسته گفت:
-چرا فکر میکنی شدنیه!؟ نیست…
درحالی که همچنان از نگاه هاش در فرار بودم گفتم:
-چرا هست…میدونی فرزاد… تو منو دوستم نداری…
فقط عادت کردی به چراغ سبز دادنهای دختری که شوهر داره!
وسط حرفهام گفت:
-ولی من…
جمله اش هرچی که بود من نذاشتم کامل بشه چون گفتم:
-دروغ نگو فرزاد! نداری!
خودت هم خوب میدونی نداری اینو هزار باربهم گفتی…تو فقط عادت کردی به ابراز علاقه های بیخودی من ! حالا برو…برو بخواب بزار منم با دردهای خودم تنها باشم.
از کنارم بلند شد.نگاه بی فروغی داشت.
به صورتم خیره شد و پرسید:
-اگه اینطور فکر میکنی پس برگرد و همون زندگی قبلیت رو ادامه بده!
زل زدم به رو به رو.
جایی جز صورت اون و بعد هم گفتم:
-همینکارو میکنم!
دوست داشتن تو اشتباه تر از بودن با فرهاد!
بین بد و بدتر ، بد بهتره…
چنددقیقه ای معمی دار نگام کرد و بعد با زدن یه تلخ و بدون بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از اتاق بیرون رفت.
بلافاصله بعد از رفتنش دراز کشیدم روی تخت و باز شروع کردم گریه کردن.
اینبار بیصدا…
اونقدر بیصدا که دیگه اونو نکشونه اینجا…
چشمهام رو به آرومی باز کردم و از روی تخت نیم خیز شدم.
سرم رو خیلی آروم به سمت پنجره چرخوندم. صبح شده بود اما هوا هنوزهم تاریک بود.
باید از اینجا می رفتم اما کجا رو نمیدونم !؟
موندن تو خونه ی فرزاد اشتباه تر از موندن تو خونه ی فرهاد بود.
موهام رو مرتب کردم و شالمو از روی شونه هام کشیدم بالا و قدم زنان به سمت در رقتم.
از سرویس نزدیک به اتاق استفاده کردم و بعد بی سرو صدا به سمت در رفتم و از خونه زدم بیرون.
پامو که بیرون گذاشتم باد سرد که به تنم خورد احساس کردم تمام استخونهام لرزیدن.
دستهامو دور بدنم حلقه کردم و نگاهی به انتهای خیابون انداختن.
میدونستم که این سردی فقط همین چند ساعت اول صبحه و به مرور هوا بهتر میشه واسه همین با تحمل شرایط قدم زنان به راه افتادم.
جایی رو نداشتم که بخوام برم.
در مورد شیوا هم هم هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه می رسید ، نباید سراغش رو بگیرم!
اون آخه چطور میتونست واسه من جا و مکان جور کنه.
حتی اگه بکنه هم تا کی میتونستم خودمو گم و گور کنم؟
ودرنهایت وقتی به خودم اومدم که درست رو به روی در اون خونه ایستاده بودم.
خونه که نه…
قبر !
قبری تاریک با خاطراتی تلخ و آدمهایی به دل نشین!
غرق در فکر رو به روی در ایستادم بدون اینکه حتی تکونی بخورم.
مسخره بود.به داخل رفتن یا نرفتن فکر میکردم درحالی که هیچ چاره ای هم جز انجام مورد اول نداشتم.
چشمهام خیره به در بود که لنگه هاش باز شدن و کنار رفتن.
خود فرهاد درو باز کرده بود و ماشینش هم همونجا بود و مشخص بود قصد بیرون اومدن از خونه داره.
تا منو دید متحیر بهم خیره شد.
شاید اصلا به نیت پیدا کردن من قصد بیرون اومدن داشت.
به خودش که اومد کمر راست کرد و با رها کردن در بدو بدو اومد سمتم.
کارد میزدن خونش در نمیومد.
دوتا دستمو گرفت و تو صورتم داد زد:
-کدوم گوری بودی زنیکه؟ هااااان !؟
تو چطور جرات کردی بدون اجازه ی من از خونه بزنی بیرون و تا خود صبح نیای؟ هاااان !؟
هیچی نگفتم و فقط تماشاش کردم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رماناتون کلا کسشراااا محتواشون …
با نهایت احترام😐😐😂
چطوری پارت یک رو پیدا کنم؟
برو تو قسمت دسته ها عشق صوری رو بزن
از اخر به اول میاد
بعد چنتا عدد اون پایین میاره ۱،۲ تو اخریشو بزن پارتای اول میان
نوسنده جان متوجهی الان ما از پارت 169 از شیوا هیچ خبری ندارم باور تمام این 14 تا پارت توی 2 الی3 تا پارت میتونستی تموم کنی.
به غیر از اون واقعا داستان شیدا خیلی مسخره شده. چونکه الان هرکی این رمان رو میخونه میگه من اینکار شیدا رو قبول ندارم.
خیلی بی مزه و همچنین بی هیجان داره میشه
سلام …من درک نمیکنم وقتی شیدا قبلا تعهد گرفته از شوهرش و میتونه ساده طلاق بگیره چرا بازی درمیاره اخه؟مگه داریم زن ب این ضعیفی؟چرا حالا ک فرزاد گفت دوست دارم انرژی نگرفت واسه جدایی؟مگه تا پارتایه قبل نمی گفت یه چراغ نشونم بده همه کاری میکنم؟حالا چرا یهو زن خوبی شد و ب فرزاد گفت برو ازدواج کن؟مسخرست بخواد یه زن دیگه رو با بجه اش و مادرشوهرمفتضح و یه شوهر روانی حق ب جانب رو تحمل کنه
خیلی مسخره اس ، خیلی کمه
آقا یه دلیل منطقی بیارید که شیدا چرا نمیره درخواست طلاق بده آخه یعنی چی فرار میکنه دوباره فرداش خودش برمیگرده
نویسنده جان لطف کردی که این پارت رو بزرگ کردی ولی خیلی کشش میدی و این کش داره بزرگ تر میشه و لطف کن کششو کم کن چون خیلی داره بی مزه میشه
من احساس میکنم یهو فرزاد بیاد یا شایدم ظهر یا عصر نمیدونم کی میاد ولی احساسی قوی بهم میگه که میاد
نویسنده جان ممنون که یه کم به ما اهمیت دادی و پارتارو بزرگ تر کردی ولی فقط کمی ولی همونم خوبه مرسی
بابا انقدر این شیدا کوچیک نکن اَه
من اصن رمان شیدا رو یک کلام نمخونم :)))
نویسنده….واقعا اسکولمون کردیا….بابامه نمی خواد طلاق بگیره مگه نمی خواد بره به فرزاد خب پس تموم کن این جریان مسخره رو دیگه آه…..مثلا می خوای داستانو جذاب کنی داری گند میزنی به کل داستان ….مثلا شیدا برایچی دوباره برگشت میرفت دادخواست طلاق میداد دیگه…مثلا می۷وای مانع بندازی سر راه عشق ولی یه چیز بگم واقعا داری با کش دادت الکی داستان گند میزنی…همینجور شرتی شپکی داری داستان و کش میدی دیگه خسته شدیم…بابا تموم کن این بازی مسخره رو دیگه طوری شده می تونم الان بگم چی میشه.. شیدا میره کتک میخوره الان مادر شوهر تحقیر میکنه این شیدا گریه میکه دوباره از فرهاد متنفر میشه میاد بیرون ازاتاق زن صیغه ای تحقیرش میکنه …بعد شیدا جوابشو میده دوباره میره اتاق میگه وای من چقدر بدبختم دوباره زنه فرهاد و تحریک دوباره میاد این شیدا رو میزنه شیدا دوباره میزنه بیرون ازخانه دوباره فرزاد……آه خستمون کردی دیگه…..تموم کن این بازی مسخره رو …الان فکر کردی خیلی داستانت باحاله خیلی مهیجه ……من اگه اینو میخونم چون نمتونم هیچکاری و نصفه ول کنم چون باید ببنیم آخر این داستان کوفتی مسخره چی میشه …و خب اگه از یه چیز خوشحال باشم اونم اینه که پاراتیروئید کوتاهه و خوندنشون دودقیقه بیشتر طول نمی کشه و لازم نیست که من وقت باارزشمو بزارم سر همچین رمانی خدارو هزار مرتبه شکر
….و امیدوارم زودتر این رمان تموم شه
.
.
.مردمو مسخره کردن آزار دارن انگار
اخه تا چه حد حق؟!
خب وقتی فرارررر میکککنههه ادامه بدهههه😐خوابیدن تو سطل اشغال والا بهتره تا اون خونه
چقد این پارته اعصابمو خورد کرد:/
یعنی آدم احمق تر از شیدا فقط خودشه
اصلا این همه فرار و برگشت به خونه فرهاد برام قابل درک نیست واقعا شیدا دیگه تعادل روانیش رو از دست داده
نویسنده جان تو رو خدا دیگه داستان رو از شیدا ادامه نده
😑حرفی ندارم