آقا رهام رفت اما ژینوس نه!
صدای قدمهاش و نزدیک شدنش به اتاق رو میشنیدم اما هیچ کاری ازم برنمیومد جز اینکه عین یه موش بزدل توی همون کمد بمونم تا وقتی خانم خانمها عزم رفتن از اینجارو بکنن.
لای در کمد رو کمی وا کردم و پنهونی دیدش زرم
نگاهی به دور و اطراف انداخت و بعد هم قدم زنان به سمت میز آرایشی رفت.
جایی که متاسفانه کیف لوازم آرایشی های من همونجا بود و من یادم رفته بود اون رو بردارم.
فقط امیدوارم بابت این یه مورد باز صدای نحسشو نندازه رو سرش!
رژ لبم رو برداشت و با پوزخند خطاب به شهرام پرسید:
-مال اون جنده اس !؟
شهرام که تیکه اش رو به قاب در داده بود گفت:
-بزارش سر جاش…
نه تنها اینکارو نکرد بلکه مثل عقده ای ها رژم رو شکست و با ردن پوزخند گفت:
-هه!
با همین رژ سرخ دلتو برده!
با همین کرم و ماتیکها ؟!
اینقدری که این لوازم آرایشی داره که ایشواریا نداره…
لابد خیلی زشت و بدترکیبه که اینهمه وسیله آرایشی برند داره…
آره دیگه!
مگه با همینها بتونه امثال تورو گول بزنه!
اخه تو دیگه چرا شهرام!؟ هان!؟
تو دیگه چرا خام این دوهراری ها میشی !؟ ا نم وقتی یه همچی تمومی مثل منو داری!
وای خداااا…دلم میخواست سرش رو از تنش حدا کنم.
دلم میخواست در کمد رو وا کنم و دونه دونه موهاشو از سرش بکنم.
به من میگفت زشت.
یکی نبود بهش بگه بابا زشت توی که با صدتا عمل هنوزم ریختت به دل نمیشینه!
دیگه داشتم از شوت عصبانیت تو اون سه وجب جا تا مرز خفگی و دیوونگی پیش میرفتم.
کاش کاسه صبرم لبریز نشه! کاش…
شهرام بهش نزدیک شد و گفت:
-من ساعت دو با امیر قرار دارم.
ژینوس با پررویی گفت:
-اما من هیچ کاری جز کنار تو بودن ندارم الان!
شهرام نگاهی معنی دار به صورتش انداخت و بعد رفت و روی تخت نشست.
سنگینی نگاه هاش رو به سمت کمد احساس میکردم.
هم احساس میکردم و هم از اون درز باریک می دیدم…
سنگینی نگاه هاش رو به سمت کمد احساس میکردم.
هم احساس میکردم و هم از اون درز باریک می دیدم.
ژینوس با بدجنسی کیف وسایل آرایشی منو خالی کرد تو سطل زباله و بعد هم با ناز و ادا اومد و کنار شهرام نشست.
شهرامی که کم کم داشت با این رفتارش منو از خودش دلزده میکرد.
دو دستش رو دور بازوی شهرام حلقه کرد و گفت:
-من میبخشمت…
شهرام خیلی آروم سرش رو چرخوند سمت ژینوس وسرد نگاهش کرد.
این نگاه رو اما خیلی طولش نداد و پرسید:
-چی رو فراموش میکنی!؟
اون ایکبیری با زدن یه لبخند کریهانه جواب داد:
-فراموش میکنم با یه سلیطه همخونه شدی.
شهرامپوزخند زد و اون ادامه داد:
-تقصیر تو نیست…تقصیر این دخترای هرزه و بی کس و کاره که دمشونو واسه همه تکون میدن…دخترایی که به همه پا میدن…
اما همونطور که گفتم من میبخشمت.
فراموش میکنم این مدت با یه هرزه گشتی …
شهرام با حفظ همون پوزخند سرش رو خم و راست کرد و گفت:
-عجب…
و ژینوس کاملا بی توجه به اینپوزخندها گفت:
-آینده ی ما باهم و کنادهم درخشان…ما باهم خوشبخت میشیم چون همو دوست داریم حتی اگه بعضیا بخوان واسمون زیرآبی برن…
اصلا بیا همچی رو از نو شروع کنیم.
قبوله !؟
دندونهامو با خشم و غیظ روی هم فشار میدادم و کیلو کیلو حرص میخوردم.
سرم…سرم داشت میترکید.
از هجوم فکرهایی که داشتن روانم رو بهم می ریختن.فکرهایی که آزار دهنده بودن.
از نزدیک بودنشون بهم و صدرصد از سکوت شهرام!
بجای اینکه محکم و قرص به ژینوس بفهمونه منو دوست داره یا حتی ذره ای در این باب تلاش بکنه، خیلی خونسرد و آهسته گفت:
-بعدا در موردش حدف میزنیم…
ژینوس با دلخوری گفت:
-بعدا یعنی کی !؟
انگار شهرام بیشتر خدیدار ناز اون بود.
یه نگاه کوتاه بهش انداخت و بعد جواب داد:
-بعدا یعنی دفعه بعد که همو دیدیم.ساعت دو قرار دارم با امیر.باید از الان برم…
ژینوس واسش ناز و ادا اومد و پرسید:
-حالا نمیشه یه امروز امیرو بیخیال بشی و با من بیای بریم بیرون !
ناهار مهمون من!هوم ؟
خیلی آروم جواب داد:
-نه نمیشه!
-چرا !؟
-چون چندتا کار مهم دارم.تو برو…روز مهمونی میبینمت!
ژینوسی که تا چنددقیقه پیش صداش رو انداخته بود رو سرش و داد و هوار راه انداخته بود اینبار با کلی ناز و ادا صورت شهرام رو بوسید و گفت:
-باشه! پس خونه باباا میبینمت…حالا یه بوس بده!
در کمال ناباوریم شهرام لبهاشو بوسید.
اینکارو کرد تا من رو به کل از خودش مایوس بکنه و کرد.
آره…من ازش مایوس شدم.مایوس و نوامید.
ژینوس از کنارش بلند شد و پرسید:
-عشقم…نمیخوای تا جلوی در همراهیم بکنی !؟
شهرام نفس عمیقی کشید و با بلند شدن از روی تخت گفت؛
-چرا…بریم!
اینو گفت و خودش دست ژینوس رو گرفت و از اتاق بردش بیرونش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
188 پارت نوشتی همممممش چرت و پرت هیچکدوم به هیچ جای نرسیدن همش همونه دو تاشون بد بخت و آویزون یه حرکتی بزنی بد نی به خدااا
خدایااا! این نویسنده واقعا اسگلمون کرده🤔بابا تمومش کن این مسخره بازی رو الان دوباره شیوا قهر میکنه میره گریه میکنه شهرامم ک اصلان واسش مهم نی 😑 چقدررر ادم میتونه اویزون باشه رمان رو به یه جایی برسون دیگ نه تکلیف شیوا مشخص شدع نه تکلیف این شیدا بدبخت خدایا بهمون صبر بدهه😂🤲
من بودم شهرام رو جر میدادم😂
من بودم شهرام میکشتم
من بودم همونجا ار کمد میومدم بیرون هرچیزی حدی داره والا😂😐
هه
انقدر به شهرام بی محلی کرد الان شهرام ازش سرد شده
همونطوری هم که سخت بدست اومد الانم راحت داره از چشم شهرام می افته😏
حالا بیا جمع کن…..هه…خاک تو سر شیوا و شیدا کنن که انقدر بدبخت و اویزونن…هوف …..ولی برام سواله نوسنده دختره دیگه؟…خودت یه فکری به حال دخترای داستان بکن شده هردوشون بنداز تو ماشین منفجرشون کن داستان تموم شه راحت شیم بریم پی زندگیمون…..در اصل بخوای در نظر بگیری این شیواکه یه هرزه است …چون رفته سراغ مردی که نامزد داره و از شواهد که پیداس معلومه نمی تونه قیدش بزنه …من جای شیوا بودم با اون گندی که زدم خودمو حلق آویز میکردم…اون شیدا که عین خواهرش بدبخت و بیچاره اس
اره واقعا این نویسنده که 16 روز فقط از شیدا مینوشت و همش دلم میخواست از شیوا بنویسه. ولی الان با توجه به روند داستان شیوا همون شیدا رو ترجیح میدم. چیه بابا این شیوا. یه هرزه به تمام معناس. باز حداقل اگه همون موقع رابطه مثل دلارای یه صیغه میخوندن دو روز بعد که مامان و باباشون میدیدنشون میپرسیدن نسبتتون چیه میگفتن صیغه. ولی الان چی؟
باید بگه فاحشه اقا شهرام
خاک ت سر آویزونت کنن من جای تو بودم میرفتم و محل صگ ب شهرام نمیدادم
اره واقعا حالم الان از شهرام بهم خورد. البته بیشتر مشکل از خود شیوا هست. اگه به شهرام بود الان رابطه به اینجا نمیکشید در همون حد بوس و بقل کنترل میکرد. همه رابطه هاشونو شیوا شروع کردش