اولینبار بود از مامان خجالت کشیدم چون میدونستم رو گردنم پر از خونمردگی هاییه که حاصل روابط متعدد اینچند روز تو خونه ی شهرام بود. یا شاید هم بهتر بود بگم حاصل کرم ریختنهای خودم وگرنه آقا همیشه مخالف این بود حتی من کنارش توی اتاق خوابش باشم!
هه!
مرور این صحنه چقدر بد بود چون هی بهم یاوار میشد تو این جریان دست هرچی خر بود رو از پشت بستم!
به خودم که اومدم و نگاه های سنگین مامان رو روی اطراف گردنم احساس کردم،فورا شالمو درست کردم تا دیگه کبودی هام رو نبینه و بعد هم گفتم:
-دوست پسر داشتن از نظر شما عیبه !؟
نگاه معنی داری به صورتم انداخت ولی بعد جوابی که ازش انتظار میرفت تحویلم داد:
-نه عیب نیست اگه پولدار و خوشتیپ و ثروتمند باشه!
دیدگاه مامان همیشه همینقدر سمی بود!
به مردی لقب آدم حسابی میداد که آمار دلارها و ریالهاش و تومنهاش بالا باشه!
حالا این وسط اگه شعور داشت که وفها…نداشت هم نداشت به جهنم.
لبخند تلخی زدم و با همون صورن و حالتی که از غصه ی اتفاقات امروز رنجور و درهم شده بود گفتم:
-هم خوشتیپ هم پولداره هم ماشینهای گرونقیمت داره هم واسه خودش سری تو سرا داره هم جز کله گنده هاست هم جز زور دارا!
درخشش نی نی چشمهاش از دیدم پنهان نموند!
رسما هیجان زده و خوشحال شد.خیلی سریع و صدالبته صریح پرسید:
-پس چرانمیاد خواستگاریت؟
بیخیال تمام فکرهایی که احتمال میرفت بعد از جواب من به سرش بزنه شدم و با صراحت جواب دادم:
-چون منو واسه ازدواج نمیخواد!
بیخیال تمام فکرهایی که احتمال میرفت بعد از جواب من به سرش بزنه شدم و با صراحت جواب دادم:
-چون منو واسه ازدواج نمیخواد!
وقتی این جواب رو بهش دادم بدون مراعات حال روحیم، غضب آلود و پرخاشگرانه گفت:
-پس بدون که بی عرضه ای دختر عزیزم!
یه بی عرضه که حتی نمیتونه دوست پسرش رو تبدیل به شوهر کنه!
وقتی این حرفهارو ارش شنیدم حس کردم چیزی تو وجودم شکست.
چیزی شکبیه به قلب.
دستهامو رو گوشهام گذاشتم و گفتم:
-بس مامان! دست از سرم بردار!
چشمهاشو واسم تو کاسه چرخوند و با لحن تند و تیزی گفت:
-دست از سرت بردارم ؟؟؟ احمق….من مادرتم…نگران آینده اتم.
فکر کردی این برو رو رو تا همیشه داری؟
بزار جواب این سوال رو من بهت میدم…نه! نداری…تو همیشه این شانس که کلی مرد دورو برت باشه رو نداری چون تو اسکارلت اوهارا نیستی!
بزار دستت رو تو دست کسی که طالبت هست بزارم تا دیر نشده
کلافه و خسته از این حرفها گفتم:
-تورو خدا ولم کن مامان…دست از سرم بردار…
دیگه نتونستم اونجا بمونم و به حرفهاش گوش بدم. بدوبدو از پله ها رفتم بالا درحالی که حس میکردم کلماتش هی تو سرم اکو میشن.
بی عرضه…بی عرضه…بی عرضه…
آره بی عرضه بودم که عاشق کسی که ازش بیزار بودم شدم.بهش وابسته شدم و بعد هم خودمو دودستی تقدیمش کردم درحالی که همین امروز فردا باید شیرینی ازواجش رو زهرمار میکردم!
صدای مامان از پشت سر سوهان کشید رو اعصابم:
-ارتباطتت رو باهاش قطع میکنی و دیگه سمتش نمیری! حالیت شد شیوا؟
من خودم بهترینهارو واست جور میکنم…
اه اه!
موندم این دوتا پپه به کی رفتن!؟
اون از خواهر احمقش
اینم از خودش!
دویدم سمت اتاق خوابم.
مامان و حرفهاش آزار دهنده بود.
هر جایی جز کنار اون میتونستم دست کم یه نفس آروم بکشم.
درو باز کردم و خودمو انداختم داخل اتاق و شروع کردم گریه کردن …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نصف این پارت به خجالت زدگی شیوا و احساساتش راجب حرفهای مادرش و ازدواج شهرام و ژینوس بود ، یعنی اصلا انقدر که پارت های رمان خوبه که رو دست نداره 🗿 خب نویسنده جان خواهرم یکم داستان رو پیش ببر دیگه ، اوایل انقدر طولانی بود پارت الان اندازه فوت بچه 2 ساله اس
ولی به نظرم واقعا قضیه شهرام اینجوری نیست. دارن برلی یه معامله با اون دختره سر میکنه بعدش کات میکنه.
ولی بازم اونقدری شیوا رو نمیخواد که بیخیال اون معامله یشه؟ 😶
رابطه اونجوری ک بچه دار بشن ندارن دیدی ک شیوا گفت به خاطر اینکه نمی تونستی از ژینوس بگذری دخترونگی مو ازم نگرفتی چون میترسیدی پس باردار نمیشه
تا ۱۰ پارت بعدی شیوا داره گریه میکنه عا عا😂
چقدر مادر فداکاری تشریف داره مامان این دخترا خاک عالم تو سرشون.
ب اعنُم ک شیوا گریه کرد
حالا ک چی مثلا؟!
بُعنیم😂
لابد الان ی یه هفته دیگه شیوا گریه زاری میکنه و دوباره با مامانش دعوا می کنه و میره پیش شهرام یا شاید دوسه روز دیگه حالت تهوع بگیره و حامله باشه 😩😩
ب نظرم داره مضخرف میشه
فاطمه جون به نویسنده بگو پنیر پیتزا هم توی پیتزا تا یه حدی خوش مزه است از یه حدی به بعد دل رو میزنه نذاره رمان ب اون حد برسع
مرسی ازت عزیزم ❤🌹
اره واقعا زودتر جمعش کنه خسته شدیم دیگه
مثالت خیلی باحال بود 🤣🤣