عاجزانه نگاهش کردم.
نمیتونستم اینجا بمونم اما به همون اندازه که من علاقه ای به اینجا موندن نداشتم به همون اندازه اون اصرار داشت باید بمونم چون نقشه های زیادی برام داشت.
به زعم اون امشب واسه من یه فرصت طلایی به حساب میومد.
ولی موندن ابدا به صلاح من یکی نبود.
باید قبل از اومدن ژینوس و خانواده اش و بقیه ی مهمونها حتما از اینجا میرفتم وگرنه رسوایی به بار میومد.
حتما…
ملتمس گفتم:
-مامان…من قول دادم به مونا.باید برم تولد…الان میاد جلو در دنبالم. بزار برم…
دستم رو گرفت و سفت نگه ام داشت و گفت:
-حرص و کفر منو درنیار احمق! سامان هم امشب اینجا میاد.
میدونی سامان یعنی چی؟ یعنی کی !؟
یعنی چند کارخونه…یعنی ویلاهای شمال…پاساژهای بالا شهر…خونه ی فرمانیه…آپارتمان فرشته.
یعنی یه تاج که که قراره روی سر تو قرار بگیره.بعد تو میخوای بری تولد !؟
مروه شور اونی که امشب تولدشه رو ببرن…
راهی جز دروغ گفتن نبود واسه همین لبخندی زدم تا بتونه باورم بکنه و بعد هم گفتم:
-فقط میرم هدیه ام رو میدم و بعد هم باخود مونا میام خونه.
قول میدم!
نمیشه نرم…رفیقمه….
نامطمئن نگاهم کرد.
میدونستم ته دلش باورم نکرده ولی از اونجایی که از یه چیزایی بیخبر بود و دلیلی واسه شنیدن این دروغ از طرف من نمی دید گفت:
-خیلی خب…ولی زود میای هااا
هیچ قصدی واسه برگشتن نداشتج.
برنامه ی من این بود به محض اینکه پامو از این خونه گذاشتج بیرون خطم رو از دسترس خارج کنپ و تا خود صبح برنگردم و بعدهم مست شدن رو بهونه ای کنم واسه غایب بودنم.
سرمو بردم جلو و با ماچ کردن گونه اش گفتم:
-ممنون مامان!
صاف و شق ایستاد و با اخمتماشام کرد.
ناراضی بود.
لبهاش رو کج و کوله کرد و پرسید:
-مطمئنی اونقدر وقت میاری که آرایش کنی و لباس مناسب بپوشی واسه شب!؟
تند تند جواب دادم:
-آره بابا دست کمگرفتی منو !
و وقتی داشتم این حرف را میزدم ته دلم امیدوار بودم که بعد ها بابت این دروغها و پیچوندم منو سرزنش نکنه.
دستشو تکون داد و گفت:
-خیلی خب….من که از پس تو برنمیام!
معطل نکردم و به راه افتادم.
نگاهی عجولانه به ساعتم انداختم و از ورودی اصلی زدم بیرون و وارد حیاط شدم.
میخواستم قبل از اینکه با همه ی اونا رو به رو بشم از اینجا بزنم بیرون.
نمیشد که تو خونه موند و بهونه ای جور کرد که نیام تو جمعشون پس نبودن بهانه ی بهتری بود!
تلفتم روباره توی دستم زنگ خورد و تا فهمیدم موناست فورا آیکون سبز رنگ رو لمس کردم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم و گفتم:
” دارم میام…”
با حرص گفت:
“بترکی الهی…من جلوی در خونه ام…بزن بیرون دیگه لامصب”
هن هن کنان گفتم:
” باشه باشه! اومدم”
دست دراز کردم سمت درحیاط و همینکه بازش کردم تا زودتر بزنم بیرون و خودمو به مونا برسونم، بی هوا با ژینوس که گوشی دستش بود و نمیدونم داشت با کی صحبت میکرد رو به رو شدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چی بشه پارت بعدی😁😁
ای بدبخت😂
گیر افتاد دیگه تامام😂✋
واااا.
یکم بیشتر متن بزاری چیزی نمیشه هااا.
تا ده سال دیگه که سهله تا ۲۰ سال دیگه هم تموم نمیشه .
اگر رمان جای دیگه هست بگین تا بریم اونجا بخونیم.
هووووووف .
آخی ، 4 تا پارتو باهم خوندم بهتر شد، بس ک پارتا کمن😂
وای بالاخره یکم هیجان ژینوس رو دید خداااااااا 🤪
ادمین بگو رمانو کی تموم میکنی
مسخره کردین ؟دوتا خط ؟خسته نباشید …این رمان تا ده سال دیگه تموم نمیشه…اگه کسی میدونه این رمان جای دیگه هم میشه خوند پیام بزارن ممنونم …والا خسته شدم برا دو خط دو خط