پامو زمین کوبیدم و با لجاجت و البته اطمینان زیاد گفتم:
-من باتو هیچ جا نمیاااام…
دیگه نتونست خودش رو کنترل بکنه.
یه آن از کوره در رفت و هجوم آورد سمتم و حتی دستش رو برد بالا که بزنه تو گوشم و همزمان گفت:
-دختره ی کله شق…
سرم رو بردم عقب و دستهام رو سپر سرو صورتم کردم و غریزی چشمهامو بستم که لحظه ی فرود اومدن دستشو رو صورتم نبینم.
اما اینکارو نکرد.
دست مشتش رو که تو هوا نگه داشته بود پایین آورد و یکی دو قدم ازم فاصله گرفت وپرسید:
-نمیای آره ؟
با ترس جواب دادم:
-نه!
این نه رو که شنید لگدی به سنگ جلوی پاش زد و گفت:
-کص ننه ات شیوا!
نگاهمو دوختم به زمین که چشمم به صورتش نیفته و اونباهمون لحن و حالت بی نهایت عصبیش گفت:
-اینقدر تو شهر بچرخ تا تیکه پارت کنن!
درحالی که این کلمات رو با عصبی ترین حالت ممکن حواله ام میکرد به سمت ماشینش رفت.
جلوش رو نگرفتم چون من حتی نمیخواستم ببینمش.
سوار ماشینش شد و تخت گاز از اونجا رفت تا من دوباره تنها بشم.
دستهامو تو جیبهای لباس تنم فرو بردم و با کشیدم یه نفس عمیقی به راه افتادم….
ساعتها توی شهر چرخیدم درحالی که مدام باخودم سر اینکه اجازه ندم ذهنم سمت اتفاقات بعد از جنجال امشب بره در جنگ بودم!
این شهر این موقع شب واسه هیشکی امن نبود اما من…اما من حاضر بودم تو اون جای ناامن بچرخم ولی نه سمت خونه برم و نه سمت شهرام!
حس میکردم دیگه نمیشه به هیچکدومشدن پناه ببرم.
یه حس خجالت خیلی بد داشتم.
حسی که حتی وقتی صورتهاشون رو موقع شنیدن حقیقت تصور و تجسم میکردم هم آزارم میداد!
لعنت…این چه بدبختی ای بود دیگه!
گشنه ام بود اما حتی میلی به خوردن چیزی نداشتم.
دلممیخواست فقط راه برم.
من حتی حال صحبت کردن هم نداشتم اما مونا اونقدر زنگ زد اونقدر زنگ زد که نهایت
با کلافگی تماسش رو جواب دادم وقبل از اینکه اون فرصت حرف زدن پیدا بکنه گله مند و شاکی گفتم:
“چیه مونا !؟ چرا اینقدر زنگ میزنی ؟”
فقط یه سوال پرسید:
“کجایی ؟”
تا پرسید تازه فهمیدم باید نگاهی به دور اطرافم بندازم که ببینم کجا هستم!
و کجا بودم !؟
توی یه خیابون شلوغ پلوغ با ماشینهایی که بعضی هاشون به سرعت از کنارم رد میشدن و بعضی هاشون با نیت شدمی ترمز میگرفتن!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
“تو خیابون…”
خیلی زود گفت:
“میدونم تو خیابونی…لوکیشن بفرست بیام پیشت.با امیرم”
عقب عقب رفتم و تکیه ام رو به میله های پلی دادم که روش ایستاده بودم و بعد هم گفتم:
“خیلی خب…باشه”
تماس رو قطع کردم و با ارسال لوکیشن یه جای بهتر که قابل نشستن باشه رفتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا این چه مسخره بازیه توروخدااا
منه بدبخت از پارت های اول توی سروش دنبالش بودم بگذریم که چقدر من اونجا بحث کردم و اذیت شدم بعد آمدم اینجا رو پیدا کردم قبلا پارتا خیلی خوب و هیجانی و طولانی بود ولی تا یکم پرطرفدار شد نویسنده جو گرفتش انگار … منو بگو که بخاطر این رمان تلگرام نصب کردم ولی فاصله فقط یه پارته تازه داخل تلگرام خیلیییییییی خیلیییییی از این کمتره بخدا فقط دو خطههه تازههههه یه روز در میون هم میزاره با سانسور… اینطوری خدا رو خوش نمیاد خجالت بکشید چقدر اذیت میکنید… بابا پی دی افش رو بدید دیگه چرا الکی کشش میدید
دقیقا😐 روزیم دوخط میاد الان این 3 پارته شیوا وشهرام داخل خیابونن😐
این چه پارت کوتاهی بود دیگه یعنی چی اخه☹️😔
اینجور پارت نویسی نشون میده که داری هم به خودت و داستانت توهین میکنی هم به نظر ما . کل پارتت یه خط و نصف یه کتاب عادی هم نمیشه
موافقم 👍😬
بسی حقققق😂
یعنی خدایی این شیوا دیگه کیه همه کاراش و کرده الان یادش اومده خجالت بکشه😑
دقیقا
حال شیوا رو درک میکنم چون بعضی اوقات وقتی خودت خواسته ات رو میگی انگاری وقتی براورده میشه دیگه هیج لذتی نداره الانم شیوا چون خودش همش به شهرام میگفت برو به بقیه بگو ما با همیم دیگه الان که شهرام گفته هیچ لذتی براش نداره
ولی فک کنم شهرام به مونا و امیر گفته برن دنبال شیوا
اره منم فکر میکنم شهرام گفته
العان دقیقا چه اتفاقی افتاد؟اینکه با شهرام جرو بحث کردو تو پارت قبلی خوندیم قدم زد پارت تموم شد خدایی ما بیکاریم که میام رمانای این نویسندرو میخونیم
دقیقااااااااااا☹😑