گاهی وقتها مثل الان باخودم میگفتم همینکه یکی از ما دونفر خوشبخت شده هم خوب و کافیه.
اگه من به مقصودم نرسیدم اما شیوا رسید و احساس خوشبختی میکنه و همین کافیه.
سر خم کردم و به کارتهای توی دستم خیره شدم که همون موقع نزدیک شدن یه ماشین و توقفش جلوی در باعث شد سرم رو بالا بگیرم.
نگاهم که به فرزاد افتاد یکم از دیدنش جا خوردم.
پیاده شد و قدم زنان اومد سمتم.
رو به روم ایستاد و خیره به صورتم گفت:
-سلام…
جواب سلامشو ندادم و چرخیدم که برم داخل اما اون خیلی زود گفت:
-لایق شنیدن جواب سلامم نیستم !؟
ایستادم و دوباره به آرومی چرخیدم سمتش.
فرزاد اون آدمی بود که دیدنش هم حالمو خوب میکرد هم بد.
نمیدونم چطور باید این حسم رو توصیف کنم.
فقط میتونستج بگم وقتی می دیدمش اون حس علاقه ای که بهش داشتم و همیشه سرکوبش میکردم تو وجودم بیدار میشد و وقتی یادم میومد متاهلم و اون علاقه ای به بودن با من نداره دلگیر میشدم و پژمرده!
چنددقیقه ای نگاهش کردم و بعد آهسته گفتم:
-خب..سلام…
اشاره ای به کارتهای توی دستم کرد و پرسید:
-عروسی کیه و ما خبر نداریم!؟
نگاهی به کارتها انداختم و جواب دادم:
-عروسی خواهرم شیواست…
آهانی زمزمه کرد و با تکون سرش پرسید:
-منم دعوتم !؟
از اونجایی که شیوا اونو حتی ندیده بود چه برسه به اینکه بشناسش و واسش کارت بفرسته،خیلی زود منظورش رو از پرسیدن اون سوال فهمیدم.
میخواست دعوتش کنم و خب انگار کارتی که شیواه گفته بود رو به دوست و آشنایی که خود میخوام بدم قسمت اون بود.
نمیدونم چرا اینقدر بی هوا خودش رو علاقمند به عروسی اومدن نشون داد در هرصورن اون کارت اضافی ای که شیدا بهم داده بود رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-بگیر…قسمت تو شد!
کارت رو ازم گرفت و بهد از اینکه نگاهی کوتاه بهش انداخت گذاشتش تو جیب شلوارش و همزمان گفت:
-مرسی! خیلی وقت هیچ جشنی نرفتم!
بله در جریان بودم که کلا همچین جاهایی کم می رفت واسه همین تقرییا مطمئن گفتم:
-گمون نکنم این یکی رو هم بیای…
لبخند کمرنگی روی صورت نشوند و گفت:
-آره …شاید…شاید نیام…خو دوست داری من بیام؟
نمیدونم چرا همچین سوالی پرسید اما شونه هام رو با بیتفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-دوست داشتن یا نداشتن من چه اهمیتی داره!؟
در کمال تعجبم گفت:
-داره…اگه تو بگی بیا میام و اگه بگی نیا نمیام…
پوزخندی زدم و گفتم:
-من نه دعوت به اومدنت میکنم و نه دعوت به نیومدن! کارتو بهت دادم…تصمیم باخودت!
اینو گفتم و اینبار بدون اینکه منتظر شنیدن حرف دیگه ای از طرفش بمونم رفتم داخل…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی نویسنده بابت بیشتر شدن پارتا
دوس دارم مثل قبل با انگیزه بنویسی
و اینکه شاید شرایطت مناسب نباشه ولی بی شک بهترینی💚
راستی دلم برا شهرام تنگ شده ها ، شب عروسی برو سراغ شهرام و شیوا
این شیدا چرا انقدر احمقه
اصلا بلد نیست کجا باید چجوری رفتار کنه
جای اینکه روی خوش نشون فرزاد بده اینکارارو میکنه
ولی حسم میگه رزا گوه خوری میکنه که من تنهام و نمیتونم بیام فرهاد باید پیشم بمونه
فرهاد و رزام میمونن
بعد شیدا و فرزاد میرن عروسی
کل عروسی هم تو یه گوشه خلوت در حال دل و قلوه گرفتنن
ولی رزا رو جرررررر میدم اگه بخواد به شیدا و فرزاد تیکه بندازه
زنیکه خراب الذات
این فرزاد با خودش چند چنده ؟ یه روز ناراحته چرا شیدا اومده سمتش ، یه روز میاد خودشیرینی می کنه واسش ( اگه تو بگی بیا میام؟!!! ) انقدر به شیدا بدبخت امید نده بهتره 😶😶
مامانم میگه آدما قسمت اونی میشن که شبیه خودشونه 😂
قصه شیدا و فرزاده
چقدر قشنگ بود واقعا!…..
و چقدر کوتاه و قشنگ👌👏
حرصم میگیره به این شیدا😐🤦♀️