خودمو تو آینه قدی داخل اتاقک برانداز کردم.
قسمت پوشندگی این لباس از سینه تا رون پا بود و مابقی یعنی آستینها و دامنش تور بود.
تورشفاف با دونه های سفید ودرخشان مروارید.
مطمئن نبودم رضایت بده همچین چیزی بپوشم اما اگه نمیداد باهاش قهر میکردم!
چقدر رفتارام بچگونه شده بود! میدونم میدونم!
ولی صلاح من در برابر اون قبل از رد شدن پلش از خر همین قهر و ناز کردنها بود.
از پشت در پرسید:
-پوشیدیش !؟
چرخیدم و خودمو تو اون حالت برانداز کردم.
ازش راضی بودم.
تور خاص و خوشگلی بود البته اگر حضرت آقا به در معرض دید بودن دستها و پاهام گیر نده!
که شاید بده….
با مکث جواب دادم:
-آره
خیلی زود گفت:
-خب پس درو بازکن ببینمت!
یه بار دیگه خودمو توی اون تور تماشا کردم.
خوب بود و دستش داشتم اما باز عم مطمئن نبودم شهرام رضایت بده ولی خب…تا ابد که نمیتونستج تو اتاقم بمونم برای همین گفتم:
-باشه ولی نیای گیر بدیاااا…
زد به در و گفت:
-حالا تو این درو بازش کن….
-وا میکنم ولی گیر بدی قهر میکنم باهات
اینو گفتم و بعد درو براش باز کردم و خودم تو اون فضای نسبتا بزرگ عقب رفتم و بهش خیره شدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۲
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا دیگه حرفی برا گفتن نمیمونه….😑
درددددد
واو چقد زیاد خسته نشی 😑
نویسنده تو اصلا نظرا رو میخونی😐
Are bba mg nmbni chqd gsh mideo brsh mhme😂😂😂😂
بله بله خیلی😂😂