بیشتر وسایلم رو خودش برداشت و به دنبالم اومد.
مامان که امشب به جای شنیدن حرفهای خوب کلی تیکه ازش شنیده بودم باز شکل و شمایل یه زن بابای خوب به خودش گرفت و از پشت سر پرسید:
-شهرام جان عزیزم…شام نمیخورین !؟
تا شهرام دهنش رو وا کرد که جواب مامان رو بده من به جای اون با اخم جواب دادم:
-نه نمیخوریم…ما بیرون غذا خوردیم!
اینو گفتم و از پله ها بالا رفتم.
شهرام آهسته گفت:
-چرا جای من حرف زدی؟ من کی شام خوردم!
کلافه گفتم:
-من نمیخوام بخورم توهم نخور…
نفس عمیقی کشید و گفت:
-عجب! اونوفت بگو شهرامگوشش دست من نیست…
به جای اینکه ازم تمجید کنه یا لااقل تورم رو انتخاب خوبی بدونه هی میزد تو ذوقم!
وارد اتاق که شدیم شهرام وسایل رو گذاشت یه گوشه و خودشو ولو کرد رو تخت.
شالم رو از سر کشیدم و گفتم:
-من میرم یه دوش بگیرم!
دستهاش رو روی شکمش گذاشت و با صدای خسته ای گفت:
-اوممم باشه….برو!
شال و مانتوم رو درآوردم و گذاشتم رو دسته صندلی و خسته و کوفته به سمت حمام رفتم.
یه جعت دمپایی پوشیدم و لخت عریون به سمت دوش رفتم.
آب رو باز و تنظیم کردم و زیر دوش آب ایستادم …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط اونجایی که میگه دستاشو روی شکمش گذاشت:// بدجور شام نخوردن گیر کرده تو گلوش😂💔
خلاصه رمان: از پله ها رفتن بالا و شهرام رو تخت خوابید و شیوا هم رفت حموم
نمیدونم نویسنده ما رو مسخره میکنه یا خودشو با این حجم از پارتی که میزاره اصلا یه نیم ساعتی طول میکشه یه پارت بخونیم
پارت بعدم شهرام میره تو حموم دوباره تموم😐
😂 👩🦯
بخدا😂
وای خدا 😂😂😂😂😂😂