وقتی از حمام اومدم بیرون اون همچنان ولو بود رو تخت درحالی که پاهاش روی زمین بودن و کفشهاش به پاش!
حاضر بودم شرط ببندم حتی تکون هم نخورده بود!
ت انکار که از یه نبرد تن به تن برگشته باشه ولو شده بود رو تخت بدون ابنکه حتی لباسهاش رو از تن دربیاره!
لباس که پوشیدم،موهای خیسمو تو حوله فشردم و به سمتش رفتم.
کنارش نشستم و با خم کردن کمرم و کج کردن سرم نگاهی به صورتش انداختم و پرسیدم:
-خوابی !؟
با چشمهای بسته، غرولند کنان گفت:
-خدا لعنتت نکنه شیوا…
پاهام حس ندارن!
جنگ میرفتم اینقدر آش و لاش نمیشدم!
خندیدم و گفتم:
-به من چه! اگه از همون اول با تور اولی موافقت میکردی لازم نبود هزارجای دیگه با من بیای!
زیر لب غر غر کنان لب زد:
-میزاشتم اونو بپوشی که چشم هرچی مرده دارو ندارتو ببینه!؟
آخ پام… سگ تو روحت شیوا!
خندیدم و با برداشتن تلفن همراهم کنارش به شکم دراز کشیدم و همونطور که توپیج آرایشگری که قرار بود میکاپ روز عروسی رو اونجا انجام بدم سرک میکشیدم گفتم:
-به من چه! میخواستی نیای!
راستی…من قراره پیش این آرتیست آرایش بکنما…کاراش خیلی خوبن! فقط هموز سر رنگ رژم موندم…
قرمز بزنم یا…هوووف! چه انتخاب سخته!
حرفهای من با خودم تازه یادش انداخت که آره…
عروس یکی از مراحل عروسیش انتخاب میکاپ هم هست واسه همین غلتی خورد و اون هم مثل من به شکم دراز کشید و با کج کردن سرش به سمتم پرسید:
-کو ببینم…
تلفن همراهم رو به سمتش گرفتم تا عکسهای نمونه کار آرایشگر رو ببینه و همزمان دوباره حوله رو ، روی سرم عقب و جلو کردم تا نشون گرفته بشه.
عکسهارو با دقت نگاهی انداخت.
بعضی هارو پسندیده بود وبعضی ها که غلیظ بودن رو نه واسه همین گفت:
-حالا تو آرایشت یه وقت مثل اینا نباشه! یه من کرم بمالی به خودت چشمهاتو عینهو این آدم خورای آمازون سیاه کنی و شکل و شمایلت با لپهای قرمز بشه مثل بازیگرای تیاتر چین!
چپ چپ نگاهش کردم.
به چه چیزا که فکر نمیکرد!
اصلا هرچی آرتیست تو ایران بود رو تخریب کرد!
طلبکارانه گفتم:
-نگو که میخوای به آرایشم گیر بدی!
خیلی حق به جانب جواب داد:
-آرایشت این مدلی باشه من نمیزارم پاتو اونجا بزاری!
وا رفته نگاهش کردم.
اول که تور و حالا هم نوبت رسیده بود به آرایش!
لبهامو رو هم فشردم و با طمانینه نگاهش کردم و گفتم:
-میگم میخوای یکم دیگه در مورد ازدواج نکردنمون فکر کنیم!؟ اگه هی قرار باشه اینجوری به من گیر بدی فردا پسفردا روزی یه چهار وعده باید بریم دادگاه !
انگشت اشاره اش رو روی لبهام گذاشت.
اونو رک نرمی لبهام فشرد و گفت:
-دیگه این حرف رو نزن خب!؟ من با این حرفها حال نمیکنم!
لباس لخت ممنوع، آرایش غلیظ هم ممنون!
دو تا کار ساده اس…یا انجامشون بده یا به زور وادارت میکنم انجامش بدی!
خندیدم و با گرفتن لپش گفتم:
-خیلی زور میگی ولی بدبختانه من خاطرخواهتم!
لبخند محوی زد و من گوشی رو از لای انگشتهاش بیرون کشیدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگ میخای مااهی ی بار بزاری چرا هشت روز نذاشتی ن پون خیلی طولانی مینویسی لابد الان اماده نشده
ادمین جان چرا چندروزه پارت نگزاشتی هر روز دو سه بار میام تو سایت میبینم نه پارت جدید نیست لطفا هر روز پارت بزار
خدایی تا پارت ۳۰۰ ادامه بدین و تمومش کنید😬😬😬😬😬لطفا هندیش نکنید پای کسی بیاد وسط یا اتفاقی بیفته