کلافه و خسته ازش فاصله گرفتم و سمت آینه رفتم.
انگشتهام از شدت خشم می لرزیدن و قلبم تند تند میزد.
پیرم کرد این مرد.
پیرم کرد با رفتارها و گیر دادنهاش…
با این حرفهای مزخرفش!
درحالی که وسایل مورد نیاز برای آرایش کردن رو
جلوی آینه ردیف میکردم عصبی و کلافه و گله مندانه
گفتم :
-من اصلا نمیفهمم…
آخه چرا تو به همچی من گیر میدی !؟
چندهفته اس منو نگه داشتی تو خونه و حتی نمیزاری
پامو بیرون بزارم حال هم که عروسی خواهرمه دنبال
بهونه ای که کلا نرم!
باهمه چیزت ساختم من فرهاد…
با دوست دخترت حامله ات، گیر دادنهای بیخودیت،
تو خونه حبس شدنهام…
فحشها و حرفهای تلخت…با همه چیزت!
حال هم که نوبت رسید به لباسم…
خدا ازت نگذره فرهاد!
حق به جانب گفت:
– من فقط گفنم این لباس مناسب نیست…
عصبی گفتم:
-خیلی هممناسبه…نکنه توقع داری چادر سرم کنم
تو همچی رو بد میدونی…
به تو باشه گونی هم بدن نماست…
اونقدر غرولند کردم که واسه تخریب نشدن شخصیت
خودش هم که شده گفت:
-خیلی خب خیلی خب…جهنم و ضرر…بپوشش
#پارت_۱۳۸۳
عشق صوری
تافت و اتو مو رو کنار هم گذاشتم و از گوشه چشم
نگاهش کردم.
میدونم اگه رضایت داد صرفا به این خاطر بود که
بدی هایی که بهم کرد رو به روش نیارم هر چند
میدونم اصلا واسش مهم نبود و نیست!
دستشو پشت گردنش کشید و درحالی که بهم نزدیک و
نزدیکتر میشد گفت:
-گوش کن شیدا…
این یعنی میخواد واسه خیای چیزا از همین حال خط
و نشون بکشه برای همین گفتم:
-گرچه میدونم چی میخوای بگی ولی باشه بگو…
با جدیت گفت:
-اونجا که رفتی حق صحبت با هیچ مرد غریبه ای رو
نداری.
حق رقصیدن هم نداری…
یه گوشه میشینی و تماشا میکنی فقط همین.
اینم بفهمم که واسه مردی نازو عشوه اومدی تالرو
رو سرت خراب میکنم شیدا…
سر به زیر میری و سر به زیر میای
مکث کرد ودر ادامه ی امرونهی های مضحکش
گفت:
-میگم راننده برسونت و تا پایان عروسی هم منتظر
بمونه …البته…بهتره زیاد نمونی و برگردی خونه
تا اینو گفت سرم رو متعجب چرخوندم سمتش وبهش
خیره شدم.
قسمت دوم حرفهاش به این معنی بودن که قرار نیست
خودش هم بیاد واسه همین پرسیدم:
-راننده برسونتم !؟
سر تکون داد و گفت:
-آره…
لبخند محوی زدم و پرسیدم:
مگه تو نمیای!؟
دوباره دستش رو پشت گردنش کشید و بعد هم جواب
داد:
-نه!
#پارت_۱۳۸۴
عشق صوری
راستش نبودن فرهاد همیشه برای من قشنگتر از
بودنش بود اما نه امشب…
نمیخواستم خودم تنهایی پاشم برم اون عروسی که
مشخره ی اینو اون بشم و سوژه واسه پیف پیف اه اه و
غیبت کردنهاش واسه همین بهت زده پرسیدم:
-چی !؟ چرا نه !؟
من که نمیتونم تک و تنها پاشم برم عروسی تنها
خواهرم!
میخوای انگشت نمای اینو اون بشم…؟
میخوای تو روی خواهرم خجالت زده بشم ؟
بدون هیچ خجالت و شرمندگی ای جواب داد:
-در هرصورت من نمیتونم همراهت بیام.
با غیظ پرسیدم:
-چرا نمیتونی بیای !؟
ریلکس جواب داد:
-باید رزا رو ببرم دکتر و بعدهم نوبت سونو براش
بزنیم…
جوابش پوزخند تلخی روی صورتم نشوند و شدت
احساس بدبختی من رو بیشتر کرد.
احساس حقارت کردم.
احساس پوچی بیشتر…
آهسته اما با حرص گفتم:
-میتونی اینکارارو بزاری واسه فردا.اما عروسی
شیوا فقط یکباره!
اون از من توقع…
حرفمو قطع کرد و گفت: -گفتم که نمیتونم چون باید
رزا رو ببرم.
هوس غذای بیرون هم کرده.
دیشب بهش قول دادم نمیتونم که زیر قولم بزنم.
اون زن حامله است.
واجبتره …
بغضمو قورت دادم و انگشت اشاره ام رو به سمت در
گرفتم و گفتم:
-باشه…به رزا جونت برس….حال برو…برو بیرون
فرهاد!
همین حال…
#پارت_۱۳۸۵
عشق صوری
دیگه تحمل دیدنش رو نداشتم.
هی رزا رزا رزا….
من نمیفهمم این دختر کی اینقدر عزیز شد ما نفهمیدیم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-خیلی خب باشه ولی حرفهایی که زدم یادت بمونه.
دست از پا خطا کنی شیدا روزگارتو سیاه میکنم!
خیره به تصویر خودم توی آینه، زهرخندی روی
صورت نشوندم و گفتم:
-به خودت زخمت نده.تو همین حال هم روزگار منو
سیاه کردی!
نمونه اش امشب…
عروسی خواهر من فقط یکبار اما تو جون به رزا
جونت قول دادی ببریش بیرون نمیخوای همراه من
بیای…
انگار که بخواد رفتار مزخرف خودش رو توجیه کنه
گفت:
-اون حامله اس…
دستهامو رو گوشهام گذاشتم و گفتم:
-تورو خدا فقط برو…برو و با رفتنت خوشحالم کن
به نیشخند زد و یکبار دیگه گفت:
-حرفهام یادت نره….
وقتی از اتاق بیرون رفت سرم رو خم کردم و پیشونیم
رو گذاشتم رو میز.
گاهی مثل الن از خودم میپرسیدم واقعا قراره تا
باقیمونده عمرم رو با این آدم بگذرونم؟!
چه فاجعه ای…!
سرم رو بال گرفتم.
یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
من باید زودتر خودم رو آماده میکردم.
زانوی غم بغل گرفتن تو این شرایط اصلا کار
عاقلانه ای نبود…
#پارت_۱۳۸۶
عشق صوری
راننده که درو برام باز کرد خیلی آروم از ماشین پیاده
شدم.
حیاط تالر شلوغ بود و همین شلوغی روح منی که
مدتها بود حق بیرون اومدن از خونه رو نداشتم زنده
کرد!
پیاده که شدم راننده درو بست و گفت:
-شیدا خانم من همینجا تو حیاط متظر می مونم تا وقتی
بیاین!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-خیلی خب باشه …
یه نفس عمبق کشیدم و با گرفتن دو طرف لباسم قدم
زنان به راه افتادم.
زود اومده بودم البته تالر خیلی شلوغ بود اما هنوز
عروس و دوماد نیومده بودن.
با اینحال مردم به لطف صدای گرم و بشاش اکیپ
خواننده حسابی در حال خوش گذرونی بودن! نکته
جالب اون عروسی این بود که نوشیدنی های خاص
هم میدادن مثل همونی که جوونها حسابی طالبش بودن
و باهاش از خود بیخود میشدن.
باورم نمیشد!
تو عروسی خواهرم هیشکی رو نمیشناختم.
حاضر بودم شرط ببندم مامانم حتی یکنفر از قوم و
خویشهای پدرم رو دعوت نکرده بود.
همیشه ازشون بیزار بود.
همیشه….
همونطور داشتم وسط جمعیت می چرخیدم که چشمم
بهش افتاد.
با اینکه ازش بی نهایت دلگیر بودم اما لزم بود
واسش بزنم به تخته!
کی باور میکرد این زن دو تا دختر بزرگ داشته
باشه !؟
اون هیچ فرقی با یه بچه زن بیست و چند ساله نداشت
و حقا که باید به علم زیبایی پزشکی احسنت گفت!
لباس طلایی ای پوسیده بود که هم سینه هاش مشخص
بودن و هم کمرش اونم تقریبا تا باسن!
یعنی پوشنندگی لباس در قسمت پشت از باسن به پایین
بود!
کلی طلا و جواهر خاص هم ازش آویزون بود و
ظاهرش برای همه تحسین برانگیز!
همینطور سرگردان داشتم اون وسط می چرخیدم که
صدای اشنایی نگه ام داشت:
-شیدا…
#پارت_۱۳۸۷
عشق صوری
صدای فرزاد بود.
گوش من این صدارو خیلی خوب میشناخت.
خیلی خوب!
آب دهنم رو قورت دادم و به آرومی چرخیدم سمتش.
ماتم برد وقتی دیدمش.
کت شلوار مشکی هیچوقت به هیچکس تا به این حد
نمیومد!
چشمهاش زوم شده بودن رو صورتش و حتی پلک هم
نمیزدم.
یعنی نمیشد پلک زد…
نمیخواستم فرصت دیدن و تماشا کردنش رو از دست
بدم.
یک گام اومد سمتم و پرسید:
-پس فرهاد !؟
با صدای آرومی جواب دادم:
-نیومد…
خیلی زود پرسید:
-یعنی تنها اومدی !؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره…
چون حس کردم این جواب یکم زیادی واسش جای
تعجب داره در ادامه توضیح دادم:
-بهش قول داده بود بعد دکتر ببرش بیرون بگردونش.
ا نخیلی واجب تر بود…خیلی واجب تر…
خیلی زود فهمید دارم راجب کی حرف میزنم واسه
همین سرش رو تکون داد و آهسته لب زد:
-چه بهتر!
#پارت_۱۳۸۸
عشق صوری
گرچه حرفی که تقریبا باخودش زمزمه کرده بودم رو
شنیدم اما بدون اینکه ازش بخوام برام تکرارش کنه ،
لبخند کمرنگی روی صورت نشوندم و گفتم:
-فکر نمیکردم بیای!
جلوتر اومد تا نفس من رو بیشتر از همیشه تو سینه
حبس کنه و بعد هم پرسید:
-چرا !؟
آب دهنمو قورت دادم.
هر چه از نمای کلوز آپ نگاهش میکردم بیشتر تحت
تاثیر جذابیتش دست و پام رو گم میکردم.
آهسته جواب دادم:
-نمیدونم…اون روز که کارت رو ازم گرفتی فکر
نمیکردم قراره بیای…فکر کردم شوخی میکنی!
لبخند محوی زد و بعد درحالی که از جیب کتش
چیزی رو بیرن میاورد گفت:
-اشتباه فکر کردی…
زمزمه کنان گفتم:
-آره…مثل اینکه اشتباه کردم
چشمهاش رو جمع کرد و گفت: -اشکال نداره…همه
اشتباه میکنن
اینو گفت و یه جعبه ی کادو پیچ شده ی نسبتا کوچیک
به سمتم گرفت و گفت:
-تولدت مبارک!
جاخوردم!
گفت تولدم !؟
امشب تولد من بود !؟
#پارت_۱۳۸۹
عشق صوری
چشم از دستش که همچنان به سمتم دراز بود برداشتم
و بریده بریده پرسیدم:
-ام…امش…امشب تولد منه؟
چشمهاش رو بازو بسته کرد و جواب داد:
-آره! تولد توئه..
نمیدونم چرا تا اینو گفت بغض بدی به گلوم چنگ
انداخت.
آخه هیشکی این تاریخ رو یادش نبود.
یکم که باخودم فکر کردم دیدم آره…
امشب تولد من بود و من اونقدر روزهای بدی رو
گذروندم که هرگز همچین چیزی یادم نبود!
خشکم زده بود و نمیدونستم چیکار کنم و چیبگم تا
وقتی که پرسید:
-نمیخوای ازم بگیریش !؟
با بغض سرم رو تکون دادم و گفتم:
-چرا، چرا…
کادورو ازش گرفتم و همونجا بازش کردم.یه جعبه ی
خوشرنگ بود.
بازش کردم و با گردنبندی رو به رو شدم که بی
نهایت خوشگل بود.
زنجیری زیبا که یه نگین سبز رنگ طلاکاری شده
ازش آویزون بود و گوشواره هایی با همین تم!
سبز و مستطیل شکل!
خیلی جلوی خودمو گرفتم اشک نریزم اما موفق نبودم
چون تو چشمهام اشک جمع شده بود.
با صدایی لرزون پرسیدم:
-از کجا میدونستی امشب تولدمه !؟
نفس عمیقی کشید و آهسته جواب داد:
-این تاریخ رو بهتر از هر تاریخ دیگه ای میدونم!
#پارت_۱۳۹۰
عشق صوری
از درون این حرفها روح زخم دیده و آسیب دیده ام رو
جلا میدادن اما…
اما از طرفی عقلم با تشر بهم میگفت چرا داری دلتو
به این حرفهای قشنگ قشنگ خوش میکنی!؟
مگه قرار نبود دیگه دوستش نداشته باشی!؟
ولی نه…امشب به حرفهای عقلم فکر نمیکنم.
امشب محتاج بودم به حرفهای دلم و دلم…ودلم عجیب
نمیخواست یادم بندازه من زن فرهادم!
با لبخند گفتم:
-بی نظیرن…
لبخندی خجل زد و گفت:
-نمیدونم خوش سلیقه ام یا بدسلیقه ولی…وقتی اینارو
دیدم حس کردم فقط برازنده ی توان!
آخه تو چنین خوب چرایی مرد؟
چرا نداشتنت اینقدر توی ذوق میزنه؟
چرا یه لبخندت اینجوری جهان منو زیرو رو میکنه.
چرا…
بغضمو قورت دادم و پرسیدم:
-میتونم بندازمشون گردن و گوشم !؟
خوشحال شد و جواب داد:
-معلومه که میتونی!
نگاهی به محتوای جعبه انداختم .
درش روبستم و بعد خطاب به خودش پرسیدم:
-میخوای تو واسم بندازی؟
#پارت_۱۳۹۱
عشق صوری
خطال به خودش پرسیدم:
-میخوای تو واسم بندازی؟
سوالم اون رو به حالی دچار کرد که وقتی من خبر
تبریک تولدم رو شنیدم.
با اینحال مثل من نرفت تو هپروت چون خیلی زود
جواب داد:
-اگه تو بخوای…
کی بهتر از اون آخه؟
لبخند زدم و جواب دادم:
-میخوام! بریم سمت سرویس اونجا بنداز گردنم.
ار کنارش رد شدم و پرسون پرسون به سمت
سرویس بهداشتی رفتم درحالی که جعبه هدیه رو به
سینه ام فشرده بودم.
در سرویس رو باز کردم و رفتم داخل.
خوشبختانه هیشکی اونجا نبود.
مقابل آینه ایستادم و گوشواره ها و گردنبند خودم رو
درآوردم و گذاشتم توی کیفم که همون موقع اونم اومد
داخل.
قلبم یه جوری می تپید انگار
دم دمای آخرش بود!
مشتاقانه می تیپد.
با عشق…با شوق…
قدم زنان به سمت منی اومد که نفسم تو سینه از
حضورش در کنار خودم حبس شده بود.
من جعبه رو باز کردم و اون اول گوشواره هارو یکی
یکی از گوشم آویزون کرد و بعد هم رفت سراغ
گردنبند.
از توی جعبه برداشتش و بعد از اینکه پشت سرم
ایستادخیلی آروم و با احتیاط مشغول بستن قفلش شد.
چشمهام با هر لمس انگشتاش خمار میشدن و افتاده…
دلم میخواست تو آغوشش بگیرمش.
دلم میخواست تا آخر عمرم باهاش تو همین حالت
بمونم.
قفل گردنبند رو که بست ازم فاصله نگرفت.
دستهاش روی شونه هام نشستن و صداش کنار گوشم
طنین انداز شد:
-کاش من قبل فرهاد تورو می دیدم شیدا…
صداش کنار گوشم طنین انداز شد:
-کاش من قبل فرهاد تورو می دیدم شیدا…
تا اینو گفت قلبم لرزید.
دلم خواست بچرخم سمتش و بغلش کنم اما نتونستم…
هر بار اینکارو میکردم نتیجه ی خوبی نمی دیدم.
اینبار هم این موضوع مجابممیکرد دست نگه دارم.
نفسمو تو سینه حبس کردم و گفتم:
-این سوالیه که من همیشه از خودم میپرسم!
تا اینو گفتم دستهاشو دور تنم حلقه کرد.
منو به خودش فشرد و گفت:
-دوست دارم شیدا…
اعتراف کرد…
تهش اعتراف کرد دوستم داره و این اعتراف بد به دلم
نشست. اونقدر که
نتونستم جلوی خودمو نگیرم و گریه نکنم.
درحالی که به سختی خودم نگه داشته بودم به هق هق
نیفتم گفتم:
-منم دارم …منم خیلی دوست دارم…ولی…
مکث کردم.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-ولی دارم رنج میکشم تو اون خونه.
کنار ادمی که دوستش ندارم.
کنار آدمی که فکر میکنه اسیرشم…
کاش مادرم منو به پول نمیفروخت!
کاش میتتونستم خودمو آزاد کنم…
شونه هام لرزیدن.
دیگه نتونستم تحمل کنم.
سرم رو خم کردم و شروع کردم اشک ریختن…
منو تو آغوش خودش چرخوند تا رو به روش باشم.
چشمهاش روی صورت خیس اشکم به گردش
دراومد.
چند دقیقه ای فقط صورتمو نگاه کرد.
اون چشمهای خیس.
اون قطره های که ِقل خورده بودن و تا چونه ام
پایین اومده بودن.
با انگشتش قطره های اشک رو از روی گونه هام
کنار زد و گفت:
-میشه گریه نکنی و میشه باور کنی رنج تو رنج منه!؟
آره! باورش داشتم.
در چشمها و لبهای اون صداقتی وجود داشت که منو
به این باور میرسوند اون هرگز بهم دروغ نمیگه.
هرگز.
دماغمو بال کشیدم و گفتم:
-باشه گریه نمیکنم! یعنی سعیمو میکنم…
چونه ام رو گرفت و پرسید:
– آفرین….حال بگو.مشکلی با اینکه ببرمت پشت بوم
اینجا نداری!؟
با گریه خندیدم و گفتم:
-پشت بودم
-آره…
-چرا !؟
-سوال نپرس فقط بگو میای یا نه!
محکمگفتم:
-میام…
رهام کرد و گفت:
-پس دیگه گریه نکن و فقط دنبالم بیا.باشه!؟
سرم رو تکون دادم و با احساسات غلیان شده ای گفتم:
-باشه!
با عجله از سرویس بهداشتی اومدم بیرون.
چند قدم ازم دور تر بود.
در تعقیبش به قدم هام سرعت دادم و خواستم به سمت
مسیری که ختم میشد به پله های پشت برم که مامان
از پشت سر نگه ام داشت:
-شیدا…
ایستادم.لعنت!
در بدترین زمان ممکن منو دیده بود.
ایستادم و چرخیدم سمتش.
متعجب اومد سمتم و پرسید:
-کی اومدی !؟
دستپاچه جواب دادم:
-همین…همین چند دقیقه پیش!
نگاهی به دور و اطرافم انداخت و پرسید:
-پس شوهرت کو !؟
یه نگاه به سمت مسیری که فرزاد از اونجا رد شده
بود انداختم و بعد دستپاچه تر از قبل جواب دادم:
-نمیدونم…
جوابم متعجبش کرد.
چشمهاسو درشت کرد و پرسید:
-نمیدونی !؟ یعنی چی نمیدونی!؟ مگه باهات نیومده!
سوالهای مامان منو به خودم آورد.
نمیشد جلوی اون با عجله رفت پیش فرزاد.
دو طرف لباسمو رها کردم و جواب دادم:
-نیومده!
متحیر گفت:
-واااا ! مرتیکه خر ! واسه چی نیومد !؟ ناسلامتی
دومادمونه…بعد نیومد عروسی خواهر زنش!؟
لبخند پرحرصی تحویلش دادم و گفتم:
-اون کسیه که تو برای من انتخابش کردی مستانه
خانم!
جواب من رو صورت مامان اخم واضح و آشکاری
نشوند.
رو صورت اون که معمول واسه نیفتادن چین و
چروک رو صورتش به هیچ حادثه ای این اجازه رو
نمیداد که صورتش رو اخمالود کنه!
با تحقیر براندارم کرد وبا تکون دستش توهوا گفت:
-تو هم که همیشه دنبال بهونه ای تا بی عرضگیت تو
درست نکردن شوهرتو بندازی گردن این و اون!
این شیوای پپه رو میبینی!؟
حتی اونم از تو زرنگتره…
از تو کوچیکتره ولی ببین مخ کی رو زد و ببین چه
جوری یارو رو عاشق خودش گرد که نومزدشو ول
کرد و چسبید به اون!
آااااخ که مادرم مزخرفترین منطق و عقاید دنیارو
داشت.
لبخند پر حرصی زدم و پرسیدم:
-پس بهتر نیست وقتت روبا یه بی عرضه تلف نکنی
مادر جان!؟
پوزخندی زد و جواب داد:
-چرا اتقاقا داشتم به همین مسئله فکر میکردم!
هه…
دختره حتی نتونست شوهره رو باخودش تا اینجا
بیاره!
نیشش رو زد و بعد هم رفت.
وفت تلف نکردم و دویدم سمت همون مسیری که
فرزاد از اونجا گذشته بود…
بخاطر بال رفتن از پله ها نفسم سخت بال میومد و به
هن هن کردن افتاده بودم.
قفسه ی سینه ام تند تند بال و پایین میشد و به اجبار با
دهن نفس میکشیدم.
به در فلزی که نزدیک شدم ایستادم تا نفسی چاق کنم
و بعد که یکم سر حال اومدم در رو کنار زدم و رفتم
داخل.
قدم زنان جلو تر رفتم و نگاهی به دور اطرافم انداختم
تا وقتی که دیدمش.
پشت به من ایستاده بود و سیگار میکشید.
خیلی کم می دیدم لب به سیگار بزنه.
درحالی که هنوز هم نفس نفس میزدم به سمتش
رفتم.
پشت سرش ایستادم و گفتم:
-نمیدونستم سیگار هم میکشی!
چرخید سمتم.
سیگارو از لی لبهاش بیرون آورد و یه نگاه بهش
انداخت و بعد هم گفت:
-همیشگی نیست…گاهی…
فقط گاهی! خب شیدا…
تا گفت” خب شیدا” سراپا گوش شدم.
بهش خیره شدم تا حرفش رو بشنوم.
در ادامه پرسید:
-واقعا اون زندگی رو نمیخوای!؟
با تحکم و از ته و عمق دلم با اطمینان کامل جواب
دادم:
-آره نمیخوام…دارم کم میارم.
میون آدمایی ام که هیچکدوم دوستم ندارم…
زن مردی ام که خیلی حق به جانب دست دوست
دخترش رو میگیره و میاره خونه و به اون بیشتر از
من احترام میزاره و با افتخار اعلام میکنه اون زن
ازش بارداره!
دیگه نمیتونم…مثل اسیری ام که هیچ حقی جز نفس
کشیدن نداره…از خوشی های زندگی محرومم و هیچ
دلخوشی ای ندارم.
دارم پیر میشم…پیر…
سیگارو به لبهاش نزدیک کرد و گفت:
-عجیب نیستن این حرفها.
باورت میکنم…
و من نمیخوام بلایی که سر آهو اومد سر تو هم بیاد…
صاحب این سام رو نمیشناختم برای همین ناخوداگاه
در موردش کنجکاو شدم و پرسیدم: -آهو !؟ آهو کیه
!؟
اول بهم خیره شد.
نگاهش حرف و معنی داشتن.
بعد از یه مکث کوتاه در کمال تعجبم جواب داد:
-زن قبلی فرهاد!
ماتم مرد.
گفت زن قبلی فرهاد !؟
این جواب به حدی شوکه کننده بود که به گوشهام شک
کردم.
ناباورانه پلک زدم و با حالت جاخورده پرسیدم:
-مگه فرهاد قبل از من با کس دیگه ای ازدواج کرده
بود؟
پورخندی زد.از سیگار توی دستش کام گرفت و بعد
جوابهایی داد که منو بیشتر از قبل تو شوک فرو برد :
-آره…قبلا از تو دوبار اردواج کرد….
متحیر اب زدم:
-چی !؟ دو بار!؟
سر جنبوند و جواب داد:
-آره دوباره….ازدواج اولش با آهو بود…یه دختر کم
سن و سال 17ساله…
دو سالی زن فرهاد بود ولی بعد دیگه نکشید…رفتارها
و کارهای فرهاد بگو مگو ها دعواها و هرچیزی که
احتمال تو خودت هم الن باهاشون درگیری اونقدر
بهش فشار آورد که در نهایت باعث شد خودسوزی
بکنه!
حس کردم قلبم از کار افتاد.
حرفهاش وحشتناک بودن
وحشتناک تر ار اون چیزی که میشد فکرش رو کرد.
دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم و نفس بریده پرسیدم:
-خود…خودسوز…خودسوزی کرد !؟
دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم و نفس بریده پرسیدم:
-خود…خودسو…خودسوزی کرد !؟
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
-آره…تو همون خونه سوخته ی حیاط پشتی.همونی
که یکبار اونجا زندونیت کرده بودن…اگه یاداوریش
برات سخت نیست تجسمش کن تا بفهمی هنوز هم
دیوارهاش سوخته ان!
سرم گیج رفت.
قلبمو چنگ زدم و لبم رو زیر دندونهام فشار دادم.
تصورش کردم و آره…
اون خونه سوخته بود.
با رنگی پریده و نفسی که سخت بال میومد.
خدایا…
پس تو اون مکان ترسناک و مخوف یه نفر
خودسوزی کرد.
ماتم زده پرسیدم:
-آخه چرا !؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-مثل تو به جرمی که نمیدونم حبسش کردن اونجا.
اونم ل به لی خرت و پرتها نفت و کبریت پیدا میکنه
و ….
درحالی که حس میکردم پاهام از شنیدن این خبر بد
جون ندارن سر پا نگه ام دارن پرسیدم:
ُ-مرد !؟
متاسف تر و آهسته تر جواب داد:
-آره …جزغاله شد!
متاسف تر و آهسته تر جواب داد:
-آره …جزغاله شد!
تو اوج جوونیش وقتی که باید نهایت لذت رو از بیست
سالگیش میبرد از شدت جراحات ناشی از سوختگی
شدید مرد!
مات و مبهوت اونجا، رو اون پشت بوم تو تاریکی
هوا ایستاده بودم و حرفهایی میشنیدم که همچی رو
شبیه به قصه های ترسناک جلوه میداد.
شبیه به یه فیلم ژانر وحشت!
و من کنار همچین عوضی هایی داشتم زندگی میکردم
و ذره ذره می مردم و تجزیه میشدم.
شوکه پرسیدم:
بعدش چی شد !؟
با کمی مکث ادامه داد:
-هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و فقط جیگر خانواده ی اون
دختر عین جسم دخترشون سوخت…
هفت ماه بعد اون ماجرا هم فرهاد با نگار ازدواج
کرد.
نگار یکی از عمه زاده هامون بود.
حاصل ازدواجش با فرهاد دو بار سقط جنین،
افسردگی شدید و پنج ماه بستری تو تیمارستان بود.
بعد از اون هم مهر حلال جون آزاد کرد و رفت…
البته تونست بره چون خود فرهاد نخواستش و …
سکوت کوتاهش سنگین بود.یک قدم جلو اومد و گفت:
-و سه ماه بعد هم که با تو ازدواج کرد!
و من….
و من لعنتی از هیچکدوم اینها باخبر نبودم.
از هیچکدوم…
من با یه هیولی روانی بودم و خودم خبر نداشتم.
یه هیول که خون دو زن رو کرد تو شیشه و جون
یکیش رو گرفت و اون یکی رو به جنون رسوند و
حال نوبت من بود.
نوبت منی که نمیدونم چرا تا الن دووم آورده بودم.
هاج واج نگاهش کردم و بهت زده و با صدایی
ضعیفی گفتم:
-من از هیچکدوم از اینا خبر نداشتم!
ریلکس گفت:
-نبایدم داشته باشی! اون که رازهاشو به تو نمیگه ولی
اگه میدونستی هم هیچی تغییر نمیکرد!
میتونستی طلاق بگیری؟
با قیافه ای زار جواب دادم:
-دروغ چرا ….نه!
لبخند محوی روی صورت خودش نشوند و گفت:
-خب شیدا…یه بار دیگه ازت میپرسم…واقعا میخوای
ازش طلاق بگیری!؟
با این چیزایی که شنیده بودم دیگه حتی یک ثانیه هم
نمیخواستم اونجا بمونم واسه همین با اطمینانتر تر از
قبل گفتم:
-آره…مگه اینکه بخوام اونقدر بمونم تا کارم برسه به
خودسوزی یا تیمارستان!
سیگارشو پرت کنار و بیشتر بهم نزدیک شد و گفت:
-خیلی خب…راهشو بهت نشون میدم….
من سراپا گوش شدم و اون درحالی که زل زده بود به
چشمهام بی توجه به گرومپ گرومپهای پایین گفت:
-یه سری اسناد و مدارک از فرارهای مالیاتی و
قراردادهای غیر قانونی و معاملات کثیف شرکت بابا
و فرهاد بهت میدم که لو رفتنشون واسشون هم برابره
با زندان و توقیف اموال و ورشکستگی کامل
پس…پس واسشون بی نهایت مهمن! یه کپی از همه ی
اونا بهت میدم و تو با اونا فرهاد رو تهدید
میکنی…یعنی در واقع باهاش معامله میکنی.
بهش میگی در صورتی مدارک رو لو نمیدی که
طلاقت بده …
کنجکاو پرسیدم:
-مدارک دست توئه !؟
سرش رو تکون دادم و گفتم:
-آره من دارم و یه کپی از اونارو همین امشب بهت
میدم!
اینم بهش بگو که اصلش دست کسیه که اگه بلایی سر
تو بیاد بی برو برگرد همه ی اونارو لو میده تا
دودمانشون به باد بره!
دستپاچه گفتم:
-اگه ازم بپرسه اونارو از کی گرفتم و به دست آوردم
چی جواب بدم !؟
زبونشو توی دهن چرخوند و یه نفس عمیق کشید و
جواب داد:
-بگو از منصوری گرفتی…
یه چیزایی دستگیرم شده بود اما هنوز به طور کامل
ملتفت نشده بودم.
باید بیشتر برام حرف میزد برای همین پرسیدم:
-منصوری !؟ منصوری کیه؟ من که اولینباره اسمش
رو میشنوم!
پاشو رو سیگارش گذاشت و بعد از مچاله کردنش
جواب داد:
-لزم نیست تو بشناسیش!
گوش کن شیدا…
من کپی هارو بهت میدم و تو میدی به فرهاد!
مطمئنم ببس
ینشون چهارستون بدنش می لرزه چون واسه اونا فوق
محرمانه و حیاتی ان
اگه ارت پرسید اونارو چه جوری گیر آوردی بگو از
منصوری گرفتی….خودت یه جواب بهش بده در
مقابل سوالی احتمالیش
سرم رو به معنای فهمیدن منظورش تکون دادم و
پرسیدم:
-خب اگه بره سراغ این اقای منصوری چی !؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
-نوووچ! نمیره چون نمیدونه کجاست و اینکه اصلا
منصوری زنده نیست.دوماه پیش روسیه اوردز کرد و
مرد
منصوری مدیر امورمالی شرکت بود.
سر یه پروژه درصد بیشتری میخواد که بابا و فرهاد
بهش نمیدن اون هم یه سری مدارک ازشون جمع
میکنه تا باهشون بابا و فرهاد رو تیغ بزنه
اما چون پای خودش هم گیر بوده قبلش میره روسیه
پیش پسر برادرش…
اونجا دیدمش…خودش مدارک رو بهم داد.
اوضاعش بی ریخت بود…
به کراک اعتیاد پیدا کرده بود و یه مدت بعدهم اوردز
کرد پس فرهاد و بابا تا بخوان بفهمن اون کجاست و
چه بلایی سرش اومده تو خرت از پل گذشته
.فهمیدی!؟
سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و گفتم:
-آره آره فهمیدم…
فاصله اش رو با من به حداقل رسوند.
دستهام رو گرفت و آهسته فشرد و گفت:
-نمیخوام بیشتر از این از طرف اونا بهت صدمه
برسه.
نمیخوام عاقبتت مثل عاقبت آهو بشه یا مثل نگار با یه
گونی دارو و اون هم وقتی ده سال پیرتر از سنت
هستی ار اینجا بری بیرون…
فرهاد لیق تو نیست پس باید نجات پیدا کنی!
مضطرب گفتم:
-میترسم…
خیلی محکم گفت:
-نترس!
شجاع باش و بدون واسه اون و پدرم و شهره هیچی
مهمتر از حفظ موقعیت و مال و منالشون نیست!
از هیچی نترس…
اگه ترس رو تو چشمها و رفتارت ببینن ازت
سواستفاده میکننن و این یعنی بازی رو باختی…
فهمیدی؟
چشمهام رو بازو بسته کردم و جواب دادم:
-فهمیدم و ..وازت ممنونم…
ممنونم که داری به دادم میرسی.
لبخند زد و گفت:
-کپی هارو همین امشب میدم یه نفر برسونه به
دستت.قوی باش خب!؟
وجود و حرفهاش بهم اطمینان و قدرت میداد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه!
ازم فاصله گرفت و عقب عقب رفت و بعد دستش رو
سمت در دراز کرد و گفت:
-خیلی خب…حال دیگه برو!
برو و از عروسی خواهرت لذت ببر…
برو و خوش بگذرون و بدون به زودی از اون زندون
خلاص میشی!
به صورتش خیره شدم.
به صورت دلنشنیش.
آهسته گفتم:
-نمیدونم به چه زبونی ازت بابت این کمکهات تشکر
کنم؟!!
لبخند پر مهری زد و گفت:
-به هیچ چه زبونی ….رهایی و خوشی تو تنها چیزیه
که منو خوشحال میکنه…
اول عقب عقب رفتم ولی بعد دویدم سمتش.
دستهامو دو طرف صورتش گذاشتم و شروع کردم
ازش لب گرفتن.
با جون و دل بوسیدمش.
با تمام وجودم.
به اندازه ی تمام روزهایی که دلم هواشو کرده بود
ولی از خودش و از آغوشش دور بودم.
به اندازه تمام لحظه هایی که دلم پر میکشید واسه یه
نگاهش…
به اندازه تمام روزهایی که زجر میکشیدم و دلم
هواشو میکرد!
به محض اینکه لبهام روی لبهاش قرار گرفتن
دستهاش دور کمرم حلقه شدن و شروع کردن
همراهی کردن.
این بوسه تا وقتی ادامه پیدا کرد گه دیگه نه اون
تونست نفس بکشه نه من.
ریتم بوسه ام رو آروم کردم و بعد هم چشمهامو
آهسته باز کردم و با رها کردن لبهاش سرم رو بال
گرفتم و بهش خیره شدم.
لبخند زد و گفت:
-برو…برو و تو قشنگترین شب خواهرت کنارش
باش…
لبخند زدم و بازهم از تماشای صورتش تو اون
لحظات منتهای لذت رو بردم.
وقتی اولینبار فرزاد
رو دیدم ، احساس کردم سالهاست میشناسمش.
چه جوری بگم…احساس کردم قبلا رو زمین زندگی
کردم وتو اون زندگی قبلی اون هم وجود داشت!
هرچی که بکد غریبه نبود و دوست داشتم باهاش
صمیمی بشم.
صمیمی تر از یه دوست….
نفس عمیقی کشید.
گویا دیگه وقتی واسه تماشا کردنش نداشتم.
اینجا می موندم خیلی زود خیلی ها میفهمیدن نیستم
خصوصا که صدای جیغ و دادها نشون میداد عروس
و دوما بالخره اومدن و من میدونستم که اون دلش
میخواست وقتی وارد تالر میسه اولین نفر من رو
ببنیه!
لبهای خوشگل لعنتیش از هم باز شدن و صدای آروم
و دلنشین به گوشم رسید:
-شیوا اومده…برو…
به آرومی ازش فاصله گرفتم و زمزمه کردم:
-تو غریبه نیستی واسه من…
درحالی که عین یه ماشین عقب گرد میکردم و عقب
عقب میرفتم تا از ا ن دور بشم و به در پشت بوم
نزدیک،محو تماشای صورتش گفتم:
-اما تماشای تو از تماشای این جشن تماشایی تره…
وقتی اینو گفتم یک پاش جلو اومد و یه دستش بلند شد
و حتی لبهاش باز شدن تا چیزی بگه اما مم خیلی زود
درو وا کردم و از اونجا زدم بیرون…
حال و امشب بیشتر از همیشه به جمله ی ” عدو شود
سبب خیر ” ایمان آوردم.
نیومدن فرهاد سرافکنده ام کرده بود و حتی وقتی
فهمیدم قراره خودم تک و تنها و بدون هیچکدوم از
آدمای اون خونه که قابل ندونسته بودن عروسی
خواهرم بیان، به اینجا بیام خیلی ناراحت شدم.
اما…
اما حال چقدر خوشحال بودم که اون نیومد.
که رزا جان شد همون عدویی که سبب خیر شده بود!
دو طرف لباسم رو گرفتم و به دیگران پیوستم.
از ل به لی جمعیت گذر کردم تا به شیوا نزدیکتر
بشم.
وقتی بالخره دیدمش،یه گوشه ایستادم و محو تماشاش
شدم.
خواهر کوچولوی من امشب چقدر خوشگل شده بود!
چه تور زیبایی یه تن داشت و چقدر اون لباس به
صورت ماهش میومد.
اونقدر خوشحال به نظر می رسید که ایمان آوردم
واقعا با بهترین آدم روی زمین ازدواج کرده.
اصلا چه کسی میتونست اونو تا به این اندازه
خوشحال کنه جز مردی که شیوا با تمام وجود دوستش
داشته باشه؟
قسم میخورم زیباترین دختر جهان دختریه که حس کنه
یا بفهمه یه مرد دوستش داره!
داشت با بقیه خوشامد میگفت که یهو چشمهاش به
سمت من کشیده شدن.
منی که اول میخواستم به سمتش برم ولی بعد فقط
تصمیم به تماشا گرفتن شمایل خوشگل و لبخندهاش
گرفتم.
ذوق زده شد و گفت:
-شیداااا….
بیخیال همه با رها کردن دست شهرام راهش رو به
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم این مادره یا نامادری امیدوارم هر چه زودتر چوب کارایی که در حق دختراش کرده بخوره آدم بشو نیست که حلالیت بگیره تازه میگه تو بی عرضه ای
به به 😉
In romano pdfsho mifrshi y vip dri bkhrim?
چیز زیادی ازش نمونده دیگه روزی تا پارت طولانی میزارم
خداروشکر
Mn kmlsho mikhm age mifrshi
واقعا دمت گرم…. بسیار ممنونم
😍 😍