با گفتن یه آهان که نشون از متوجه شدنم میداد سرم
رو تکون دادم و بعد هم پرسیدم:
-تو هم میری !؟
شوخ طبعانه گفت:
-اگه تو بخوای تا صبح اینجا می مونم کارای نظافتو
هم انجام میدم! با مثلا باهات میام امشب تنها نباشی…
خندیدم و گفتم:
-بدجنس! خب دیگه من برم.مرسی که امشب بودی
شیدا…بودنت بیشتر هر چیز دیگه ای بهم چسبید!
بغلم کرد و گفت:
-منم همینطور عزیزم…منم!
دلمنمیخواست ازش جدا بشم.دلممیخواست اونو همراه
خودم ببرم.
ببرم جایی دور از اون عمارتی که تماشاکردنش به آدم
حس بدی میداد و درونش اصلا شبیه به بیرونش
خوشگل نبود.
صدای شیدا منو آروم کرد:
-خوشبخت بشی شیوا…خوشبخت شو…بخاطر
من.بخاطر بابا….
خوشبخت شو و شاد زندگی کن!
حرف از بابا که شد لبخند محو و تلخی زدم و گفتم:
-تو هم…تو هم واسه خوشبخت شدن دست از تلاش
برندار….
دست تو دست شهرام و دوشادوشش به سمت ماشین
رفتیم.
دست برد تو جیب شلوارش و درحالی که سوئیچش
رو بیرون میاورد گفت:
-حال خدا نکنه اینا شوخی بازیشون گل کنه و دنبال ما
راه بیفتن !
درحالی که بخاطر کفشهام قدمهام رو محتاطانه
برمیداشتم پرسیدم:
-حال مگه بیان چه عیبی داره؟
خودش در ماشین رو برام باز کرد و بعداز اینکه
کنارش ایستاد تا من سوار بشم جواب داد:
-عیب و ایرادی نداره فقط من دلم میخواد زودتر تنها
بشیم!
خیلی آروم رو صندلی نشستم و همزمان با تکون
انگشت اشاره ام گفتم:
-به نکته خوبی اشاره کردی…منم خیلی دلممیخواد
زودتر تنها بشیم…هوس خوردن یه چیزایی کردم که
شرط انجامشون داشتن خلوت
خندید و گفت:
-دقیقاااا
-اگه برن البته!
درو بست و با زدن یه چشمک گفت:
-قالشون میزاریم!
با گفتن این حرف،ماشین رو دور زد تا خیلی زود
سوار بشه و پشت فرمون بشینه…
کلید رو توی قفل چرخوند و بازش کرد
تو قفل خونه ی مشترکمون. با وا کردن در، کنارش
زد و با اشاره به داخل گفت:
-بفرمایید عروس خانم!
صورتمو از انزجار جمع شد و نیشم تا بنا گوش وا
شد. نمیدونم چرا کلا با اصطلاح عروس حال
نمیکردم.
جلوتر از اون رفتم داخل و همزمان گفتم:
-بهم میگی عروس خانم بدم میاد! حال نمیکنم با این
لقب
من جلو تر رفتم و اون همونجا موند تا درو بزنه و
چراغارو روشن بکنه و همزمان هم پرسید:
-بگم چی !؟ با چی حال میکنی؟ هرچی بگی من
باهمون صدات میزنم…
چرخیدم سمتش و دستهامو به دو طرف پهلوهام تکیه
دادم و یکممتفکرانه نگاهش کردم و بعد گفتم:
-آاااا…مثلا….عشقم..عزیزم…جیگرم…جوجه
ام…بیبی…
نیششو یه وری کرد و بعد دست کلید رو پرت کرد
رو جاکفشی و گفت:
-بروووو…من اهل این سوسول بازیا و قرتی بازیا
نیستم! همون شیوا صدات میزنم
سرم رو کنج کردم و گله مندانه گفتم:
-خیلی بدی!
لبخند زد و گفت:
-عوضش تو خیلی خوبی…
پایین تورمو دادم بال.
لبخند مرموزانه و خبیثانه ای روی صورتم نشوندم و
بعد هم با اشاره به کفشم گفتم:
-لاقل از اون مردا باش که بند کفش خانم خسته شون
رو وا میکنن…از اونا هم نیستی؟
نیشخندی زد و گفت:
-یه امشبی رو واسه گل روی تو میشم…
اصلا فکر نمیکردم قبول کنه واسه همین متعجب
پرسیدم:
-واقعا ؟
نیمچه لبخندی زد و جواب داد:
-بعله!
اینو گفت و کت تنش رو درآورد و انداخت کنار و بعد
هم یکی رو قدم جلو اومد و مقابلم زانو زد.
من اما همچنان متعجب تماشاش کردم.
راستش منتظر بودم ضدحال بزنه واسه همین گفتم:
-شهرام نمیبخشمت اگه بخوای ضد حال بزنی…
تو گلو خندید و پامو گذاشت روی زانوش و بعد خیلی
آروم و با حوصله بند کفشمو وا کرد.
بهش خیره شدم بدون اینکه تکون بخورم.
بند کفش رو که وا کرد دستشو رو پام به آرومی کشید
و نوازشم کرد.
من این نوازشها رو دوست داشتم چون بهم حس خوبی
میدادن و چیزی رو در وجودم بیدار میکرد که اسمش
احتمال میل برای یکی شدن با یه نفر بود!
خیره به صورتم بوسه ای روی پام نشوند.
بوسه ای که شیرین بود و دلچسب.
بوسه ای که حال دیگه بهم اثبات میکرد قرار نیست از
طرفش ضدحال بخورم.
نفس عمیقی و پرلرزشی کشیدم و شدم تماشاگر
کارهاش.
لبهای نرمش یکبار دیگه روی پام نشست.
بوسیده شدن پا از طرف پارتنر اینقدر لذت بخش بود
و ما نمیدونستیم !؟ چرا پیش از این انجامش نداده
بودیم آخه…
باید به لیست علیقم اضافه اش کنم!
انتهای تورم رو داد بالتر و با بیرون آوردن زبونش
اونو خیلی آروم روی پام کشید.
وقتی اینکارو کرد بدنم واکنش نشون داد و شونه هام
ناخوداگاه جمع شدن.
اونقدر اینکارش برای سرشار از لذت بود که نتونستم
چشمهامو نبندم و سرم رو به عقب خم نکنم و آه
نکشم!
اگه به من شیوای زود وا بده هم یگن باز یرام مهم
نرود و نیست.
هیچکس تو موقعیت من نبود که بدونه کارهای شهرام
چقدر وسوسه انگیز هست!
زبونش دوباره روی روی پام کشیده شد و دستش
همزمان بال اومد و رسید یه رون پام.
تا لمس کرد چشمهام رو وا کردم و سرم رو خم.
زل زدم به صورتش.
به صورتی که بی نهایت جذاب بود و هیکلی که به
من چشمک میزد.
لبم رو زیر دندونام فشار دادم و شوخ طبعانه پرسیدم:
-از اینکارا هم بلد بودی و رو نمیکردی…؟
یه چشمک زد و جواب داد:
-ای بگی نگی…سنمون بال رفته اما یه چیزایی بلدیم…
قاپتم رو خم کردم دستمو سمت پیرهنش دراز کردم.
چنگش زدم و همزمان لبهامو روی لبهاش گذاشتم.
دو طرف یقه پیرهن تنش رو گرفتم و لبهاشو با ولع
میک زدم!
بهترین قسمت پیچوندن بقیه و رسیدن خونه به خونه
همین قسنتش بود که ما از خود صبح تا الن منتظر
سر رسیدنش بودیم .
اینکه دور از بقیه کارایی که دوست داریمو انجام بدیم.
دستهاش همه جای بدنم رو فتح میکرد و زبونم رو
میک میزدن…
سکوت خونه با صدای ملچ ملوچهامون شکسته بود و
این صدا قطعا شیرینترین و دلنشین ترین موسیقی دنیا
بود!
موتزارت…باخ…بتهوون…
آیا میتونن آهنگی خلق کنن که از صدای بوسه ی دو
عاشق شنیدنی تر باشه !؟
یا شاید هم از صدای بوسه ی دوتا حشری!؟
خندیدم وقتی زبونمو گاز گرفت وبا همون خنده یه جیغ
هم کشیدم و سرمو عقب بردم و گفتم:
-بدجنس!
قامتش رو که بخاطر لب گرفتن از من خم کرده بود
راست نگه داشت و گفت:
-ولی تو خوب جنسی هستیااا…اصل اصل جنسی که
گیر خودم اومدی!
لبخندی لوند زدم و کرواتش رو دور دستم پیچیوندم…
لبخندی لوند زدم و کرواتش رو دور دستم پیچیوندم.
چرا آدمی مثل اون همیشه منو دوست داشت و چشم و
دل لعنتی من واسه اسکلیی مثل دیاکو پرپر میزد !؟
چطور این هیبت و جذابیت در برابر چشمهام بودن و
همیشه ازشون فراری بودم و حتی نمیدیدمش با اینکه
کمترین فاصله رو باهاش داشتم؟
با لذت تماشاش کردم و پرسیدم:
-بریم تو اتاق !؟
لبخند زد.از اون لبخندها که به ندرت ازش می دیدم.
از اون لبخندهایی شیرینی که من ضعف میرفتم
براشون.
با تاخیر لبهاشو وا کرد و سوالمو با سوال جواب داد:
-بریم تو اتاق چیکار کنیم!؟
کثافت! جواب رو میدونست و سوال میپرسید.
سوالس که پاسخش آشکار بود.خندیدمو جواب دادم:
-کارای خاکبرسری بکنیم
ابروهاش رو داد بال و اینبار پرسید:
-مثل چی !؟
بدون رها کردن کرواتش، عقب عقب رفتم و با
شیطنت جواب دادم:
-مثل خوردن…مثل بوسیدن….مثل لنگهایی که میره
هوا…مثل زبونی که میک زده میشه…مثل زبونی که
خورده میشه…
من عقب عقب میرفتم و اون قدم به قدم جلو و جلوتر
میومد و یه جورایی دنبال من به سمت اتاق کشیده
میشد.
دیگه طاقت اینکه ِکشش بدیم رو نداشتم.
دلم میخواست زودتر بریم تو اتاق و باهم حال کنیم.
چشمهاش رو جمع و تنگ کرد و گفت:
-از لنگهایی که میره هوا خوشم میاد!
با بی حیای گفتم:
-منم از اون دیک خوشمزه و بزرگ لی پاهات که
قراره تو خودم حسش کنم خوشم میاد…
بی پروا خندیدم.
چه ایرادی داشت آدممقابل همسرش بی شرم و بی حیا
باشه!؟
آهسته گفت:
-پدر سوخته…
زبونمو واسش درآوردم و گفتم:
-آروم آرومبیا تو اتاق که این پدرسوخته منتظر تو و
آبنباتته!
خندیدم و با رها کردن کرواتش دویدم سمت اتاق و بلند
بلند گفتم:
-آبنبات خوشمزه ات….
بدو بدو سمت اتاق رفتم.درو باز کردم و وارد اتاق
شدم.
اتاقی که حال به سلیقه ی من تزئین شده بود و وسایل
من توش چیده شده بودن.
هر چیزی که روی موهام بود رو درآوردم و پرت
کردم جلو میز آرایشی و حتی خودم واسه درآوردن
تورم پیشقدم شدم!
از تن درش آوردم و با شورت و سوتین وسط اتاق
ایستادم تا شهرام بیاد داخل….
درو کنار زد و اومد داخل…
چشمش که به م ِن تقریبا لخت افتاد خنده اش گرفت.
از اون مدل خنده ها که ردیف بال و پایین دندونای
طرف رو میبینی!
بعله!
همون مدل خنده ها که قدیمی ترها واسه دختر جماعت
عیب میدونستن.
دستمو بال و پایین کردم و اینجوری به هیکلم اشاره
ای کردم و گله مند پرسیدم:
-کجای این هیکل خنده داره؟
درو بست و همونطور که جلو میومد جواب داد:
-این هیکل که فقط مرحبا گفتن داره البته تو اگه شیوا
200کیلویی بودی هم من باز میخواستمت… فقط ….
تا گفت فقط تندی پرسیدم:
-فقط چی!؟ آب دهنشو قورت داد و گفت:
-فکر میکردم به خودم افتخار درآوردن تورتو
میدادی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-من حوصله این هالیوود بازیارو ندارم…
من دلم میخواد مراحل مقدمه چینی رو انجام بدم که تو
یه راست بری سر اصل مطلب!
خنده ای سر داد و گفت:
-چشم! میرم سر اصل مطلب!
گره ی کرواتش رو شل کرد و در حالی که درش
میاورد به سمتم اومد.
دستهامو وا کردم و منتظر موندم تا به سمتم بیاد.
کرواتش رو گوله کرد و پرتش کرد روی زمین و
درآغوشم گرفت.
دوباره لبهامون قفل هم شد.
موهام رو از پشت گرفت و تو چنگ نگهشون داشت
و همزمان نفس زنان زبون تر و گرمش رو روی
گردنم بال و پایین کرد.
با چشمهای خمار لبخند زدم .
دستهاش روی کمر لختم بال و پایین کرد و بعد هم
رسوندش به لباس زیرم.
قفل های سوتینم رو وا کرا کرد و با کمک و همراهی
خودم انداختش پایین و همون دستشو لی پاهام برد.
آروم و وسوسه انگیز…
هردو داغ کرده بودیم و از شدت هوس و شهوت زیاد
به نفس نفس زدن افتادیم.
دستهامو بال بردم و رسوندم به دکمه های پیرهنش و
شروع کردم دونه دونه وا کردن دکمه ها…
دستشو روی سینه ام گذاشت و به آرومی فشردش و تا
آه کشیدم زیر گوشم گفت:
-دیدی آخرش مال من شدی!
شدی شیوام!
میم مالکیتش دلچسب بود.
اونقدر دلچسب که دلم میخواست صداشو ضبط کنم و
روزی صدبار بهش گوش بدم…
دو طرف پیرهنش رو کنار زدم و کف دستهامو روی
سینه اش بال و پایین کردم.
لمس عضله هاش بسی شیرین بود و دلچسب و ایشالل
که قسمت همه دخترا بشه!
بعله! ما که خسیس نبودیم!
سرم رو خم کردمو شونه اش رو بوسیدم که بی مقدمه
و خبر دادن خیلی یهویی تو هوا بلندم کرد.
خندیدم و با صدای کشدار اسمشو به زبون آوردم:
-شهراااام…
لبهاشو جمع کرد و همونطور که میبردم سمت تخت
عین خودم صداشو کشیدو جواب داد:
-جااااان…
بازوهاش رو گرفتمو با نیش وا شده تا بناگوش گفتم:
-ننداری منو!
با بدجنسی گفت:
-اتفاقا به همین نیت تو هوا بلندت کردم!
اول تو هوا نگهم داشت ولی بعد پرتم کردم رو تخت.
جیغ کشیدم با اینکه میدونستم قراره روی یه جای نرم
و گرم فرود بیام.
هیجان زده تماشاش کردم که ،
خودش پیرهنش رو از تن درآورد و خیمه زد روی
تنم…
دستهامو روی شونه های لختش گذاشتم و خیره شدم به
چشمهاش.
به چشمهایی که هر دلی رو می لرزوند.
چشمهایی که به سمت هر کی میرفت،میشدن قلب و
طرف رو دنبال خودشون تا ناکجا آباد میکشوندن.
باید اعتراف کنم هرگز فکر نمیکردم رسیدنمون بهم
اتفاق بیفته
اونقدر مشکل و دروسر و اما و اگر سد راه
رسیدنمون بهم بود که هردومدن در خوشبینانه ترین
حالت ممکن هم فکر نمیکردیم این اتفاقا حال حال ها
بیفته!
آب دهنمو قورت دادم و درحالی که از تماشا کردنش
سیر نمیشدم گفتم:
-شهرام…
-جان شهرام…
بدون اینکه چشم از صورتش بردارم گفتم:
-دوست دارم…
دستشو سمت لباس زیرم برد و درحالی که انگشتاش
رو به آرومی از شورتم رد میکرد و به وسط پاهام
می رسوند پرسید:
-بیشتر از من !؟
اون بدنم رو لمس کرد و من آهی کشیدم و خمار
نگاهش کردم و گفتم:
-اهوممم…بی…
نتونستم حرفمو کامل کنم آخه لمس کردنها و بال و
پایین شدن دستش وسط پاهام زبونم رو بند آورد…
چشمهام بسته شدن و آه بلندی از بین لبهام بیرون
پرید.
شور*تمو تو چنگش گرفت و یه ضرب کشید پایین و
همزمان دهنش رو روی نوک سی*خ شده ی سینه ام
گذاشت و میکش زد.
هیچ کاری ازم برنیومد جز اینکه آااااه بکشم.
آه بکشم و ناله سر بدم…
آه هایی که تو اتاق پیچیده بودن و صداشون شهرام رو
داغتر کرده بود.
زبونشو روی شکم کشید و گفت:
-زن رو باید همون شب اول کرد!
ل به لی آه و ناله کردنهام خندیم و گفتم:
-کثافت!
خودشو از بدنم فاصله داد و کمربندش رو وا کرد و
خودش با کمک من شلوار و لباس زیرش رو از پاش
درآورد.
یه لب کوتاه ازم گرفت و دستشو از روی سینه ام تا
روی شکمم پایین کشید و بعد پیشونیش رو چسبوند به
پیشونیم و آهسته پرسید:
-آماده ای براش !؟
زبونمو درآوردم و گفتم:
-چه جور هم!
نفسهای داغش که پخش میشدن رو صورتم وسوسه
تر میشدم.
آب دهنمو قورت دادم و دستهامو دو طرف کمرش
گذاشتم و خمار نگاهش کردم.
لزهاش رو روی لبهام گذاشت و با بال دادن
پاهام،خیلی آروم عضوش رو واردم کرد….ه
دستهام
رو دو طرف صورتش گذاشتم و فقط تماشاش کردم.
وقتی عضوش رو به آرومی واردم کرد و شروع
کرد عقب و جلو کردنش کاری جز تماشا کردنش ازم
برنیومد.
دستشو روی پهلوم گذاشت و خیلی آهسته بال آوردش
و رسوندش به سینه ام.
نفس زنان نگاهش کردم.
اول لبم رو بوسید و بعد سرش رو برد تو گردنم و
پوست داغ گردنم رو با ولع میک زد.
دلممیخواست ریتم حرکاتش رو تند تر کنه واسه همسن
نفس زنان گفتم:
-تندتر شهرام…تن…د….تر….
لبهاش رو چسبوند به گوشهام و پرسید:
-خشن دوست داری…!؟
لبخند زدم و خمار جواب دادم:
-اهوووم…خیلی….
لبهام وا شدن و آهی از بین لبهام بیرون اومد.
زبونشو روی صورتم کشید و اون شروع کرد
حرکاتش رو تند تر کردن.
حرکاتی که خشن بود و سریع…
حرکاتی که منو مست کردن…
پلکهام خمار شدن و چشمهام از خوشی سیاهی رفتن…
*شیدا*
قامتم رو خم کردم و کفشهای پاشنه بلند مشکی رنگ
جلو بازم رو از پا درآوردم.
کمر خمیده ام رو به آرومی صاف نگه داشتم و خیره
به انتهای راهرو، کفشها رو با بی ملحظگی رها
کردم رو زمین و پا برهنه توی همون راهروی خلوت
و تاریک به راه افتادم.
فقط صدای تپش های قلبمو میشنیدم.
صدای تالپ تلوپهای نا منظمش رو!
هم حس خوبی داشتم و هم حس دیوانه کننده ای مثل
اضطراب…
مثل ترس ناشی از خوب انجام ندادن یه کار حساس!
حال دست من مدارکی بود که اگه به خوبی ازشون
استفاده نمیکردم نه تنها تبدیل نمیشدن به بلیط برنده و
شانسم بلکه میشدن مایه ی رنج و عذابم.
این آخرین حرفی بود که از طرف فرزاد شنیدم.
خودش گفت…
گفت اینارو آویزه ی گوشم کنم.
اینکه اگه نتونم قرص و محکم تو روشون بایستم و
تهدیدشون کنم و از این مدارک به عنوان برگ برنده
استفاده نکنم حتما تا ابد و یک روز گرفتارشون میشم
و دیگه حتی یه لبخندهم ازشون نمیبینم چه برسه به
روز خوش!
آب دهنمو قورت دادم و پله هارو آروم آروم بال رفتم.
انتهای پله،توی تاریکی، فرهاد رو دیدم که نشسته بود
رو اولین پله و منو تماشا میکرد.
راستش باید اعتراف کنم اولش یکم جا خوردم و حتی
ناخواسته دچار ترس شدم اما…
اما بعدش به رهایی از اینجا فکر کردم و همین باعث
شدپوزخندی بزنم و با نادیده گرفتنش به راهم ادامه
دادم تا اینکه گفت:
-خوش گذشت !؟
به راهم ادامه دادم تا اینکه گفت:
-خوش گذشت !؟
ایستادم و پله های بعدی رو دیگه بال نرفتم.
چه سوال مزخرفی پرسید.
یعنی خودش نمیدونست بدون اون حتی جهنم و
سوختن و جزغاله شدن هم بهشتیه واسه خودش!؟
به صورتش خیره شدم و بعد از یه مکث کوتاه جواب
دادم:
-بدون تو نه عزیزم…بدون تو خیلی بد گذشت!
انگار تنها بودم…تنهای تنهای تنها…
انگار همه چیز عین جهنم بود!
انگار بی کس بودم…
اصل حالم حال بدی بود.
هر کی بایکی میرقصید من اما..من تنها بودم.
بدون تو اون عروسی اصل به من خوش نگذشت
فرهاد جان….
جاخورد از شنیدن این حرفها.
من میدونم اون چه انتظاری داشت اما…
اما وقتش نبود ظلمهاش رو به روشی متفاوت جواب
میدادم و تلفی میکردم ؟!
خیلی آروم از روی پله بلند شد و خیره به صورتم
ناباورانه پرسید:
-جدی میگی شیدا !؟
لبخند زدم و جواب دادم:
-معلومه که جدی میگم عزیزم…
هنوز هم میتونستم آثار تعجب و جاخوردگی رو تو
صورتش ببینم.
انگار باورش نمیشد این چیزهایی که میبینه و میشنوه
تو بیداری هست!
پله رو رفتم بال…
لبخند زدم.
لبخندی ساختگی.دستمو یه ور صورتش گذاشتم و
خیره به چشمهاش دوباره گفتم:
-چقدر بد شد که امشب تنها گذاشتی برم…خیلی بد شد!
خیلی ناراحتم که کنارم نبودی.
خیلی فرهاد…بیش از اونچه که فکرش رو بکنی!
مات برده تماشام کرد.
آب دهنش رو که با صدا قورت داد سیبک گلوش به
آرومی بال و پایین شد.
دستهاش رو دو طرف پهلوهام گذاشت و محو تماشام
گفت:
-دوست داشتم بیام اما باید رزا رو میبردم دکتر…
هوس غذای بیرون هم کرده بود!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اهوووم…میدونم…
پوزخندی زدم.
هرچی که گفته بودم برعکس بود.
کلمه به کلمه اش!
من به امید رفتن از اینجا زنده بودم.
به امید طلق گرفتن و رها شدن از جهنم فرهاد!
لبخند زدم و دستمو از روی صورتش به آرومی پایین
آوردم.
موهای پیچ و تاب خورده ی افتاده رو صورتم رو
پشت گوشم نگه داشت و بعد سرش رو آورد جلو و
کنار گوشم پرسید:
-میخوای امشب پیشت یخوابم !؟ هااان !؟ تو
امشب…تو امشب خیلی صکصی شدی شیدا…خیلی!
دلم میخواد امشب صدای ناله هاتو زیر تن خودم
بشنوم!
حرفهاش تهوع آور بودن اما من به امید صبح تحمل
کردم.
صبح میشه…
صبح میشه…
لبخند زدم و دستهاش رو به آرومی از دو طرف
پهلوهام برداشتم و گفتم:
-من امشب خیلی خسته ام.
یعنی نبود تو خسته ام کرده اما… لبخندم عریضترشد.
با محبتی ساختگی که حتی نوع ساختگیش رو هم
تاحال از من ندیده بود ادامه دادم:
-اما فردا برات برنامه های زیادی دارم!
میخوام واست کیک بپزم…
متحیر پرسید:
-خودت !؟
لبخند زدم و جواب دادم:
-آره…تو حیاط پشتی کنار گلهای رنگارنگ و زیر
سایه ی درختها…
میخوام واست کیک بپزم و چایی دم کنم…فقط من
وتو!
سرمو بردم جلو و بوسه ای رو صورتش نشوندم.
بوسه ی خداحافظی یود.
میخواستم دردهامو ببوسم و بزارمشون کنار.
اهسته گفتم:
-شب بخیر…و…به امید صبح و دیدارت!
از کنارش رد شدم و به سمت اتاق رفتم.
سنگینی نگاهشو پشت سر خودم احساس میکردم.
فردا…فردا…چه فردایی بشه فردا!
از پشت سر آهسته گفت:
-شیدا کاش میشد امشب میذاشتی پیشت بمونم !
نزدیک به در ایستادم.دستگیره رو چرخوندم و با وا
کردن در گفتم:
-الن خسته ام عزیزم…
ذوق کرد از شنیدن کلمه ی عزیزم.
نیشخندی زد و گفت:
-اولینباره بهم میگی عزیزم!
سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
-آخه تنهایی امشب و نبودنت بهم فهموند چقدر دوست
دارم.چقدر عاشقتم و چقدر میخوامت.
لبخند مغرورانه ای روی صورتش نشوند و گفت:
-من همیشه دوست دارم اگه…اگه نری بیرون…اگه
جز من به کسی محبت نکنی.
اگه همش کنارم باشی اگه تو روابط جنسی اونطور
رفتار میکردی که باید.
اگه تلخی نکنی…اگه تو خونه بمونی وچیز دیگه ای
رو به بودن کنار من ترجیح ندی!
هه! چرندیاتی… اگه اگه اگه…
اگه فلن کارو کنی اگه بهمان کارو کنی.
انگار کلفت گرفته بود.
با لیخند گفتم:
-از فردا همچی تغییر میکنه! بهت قول میدم…شبت
بخیر!
لبخند زدم و دستمو از روی صورتش به آرومی پایین
آوردم.
موهای پیچ و تاب خورده ی افتاده رو صورتم رو
پشت گوشم نگه داشت و بعد سرش رو آورد جلو و
کنار گوشم پرسید:
-میخوای امشب پیشت بخوابم !؟ هااان !؟ تو
امشب…تو امشب خیلی صکصی شدی شیدا…خیلی!
دلم میخواد امشب صدای ناله هاتو زیر تن خودم
بشنوم!
حرفهاش تهوع آور بودن اما من به امید صبح تحمل
کردم.
صبح میشه…
صبح میشه…
لبخند زدم و دستهاش رو به آرومی از دو طرف
پهلوهام برداشتم و گفتم:
-من امشب خیلی خسته ام.
یعنی نبود تو خسته ام کرده اما…
لبخندم عریضترشد.
با محبتی ساختگی که حتی نوع ساختگیش رو هم
تاحال از من ندیده بود ادامه دادم:
-اما فردا برات برنامه های زیادی دارم!
میخوام واست کیک بپزم…
متحیر پرسید:
-خودت !؟
لبخند زدم و جواب دادم:
-آره…تو حیاط پشتی کنار گلهای رنگارنگ و زیر
سایه ی درختها…
میخوام واست کیک بپزم و چایی دم کنم…فقط من و
تو!
سرمو بردم جلو و بوسه ای رو صورتش نشوندم.
بوسه ی خداحافظی بود.
میخواستم دردهامو ببوسم و بزارمشون کنار.
اهسته گفتم:
-شب بخیر…
از کنارش رد شدم و به سمت اتاق رفتم.
سنگینی نگاهشو پشت سر خودم احساس میکردم.
فردا…فردا…چه فردایی بشه فردا!
از پشت سر آهسته گفت:
-شیدا کاش میشد امشب میذاشتی پیشت بمونم !
نزدیک به در ایستادم.دستگیره رو چرخوندم و با وا
کردن در گفتم:
-الن خسته ام عزیزم…
ذوق کرد از شنیدن کلمه ی عزیزم.
نیشخندی زد و گفت:
-اولینباره بهم میگی عزیزم!
سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
-آخه تنهایی امشب و نبودنت بهم فهموند چقدر دوست
دارم.چقدر عاشقتم…و چقدر عزیزی برام!
لبخند مغرورانه ای روی صورتش نشوند و گفت:
-من همیشه دوست دارم اگه…اگه نری بیرون…اگه
جز من به کسی محبت نکنی.
اگه کسی همش کنارم باشی اگه تو روابط جنسی
اونطور رفتار میکردی که باید.
اگه تلخی نکنی…اگه تو خونه بمونی وچیز دیگه ای
رو به بودن کنار من ترجیح ندی!
تو خودت همیشه مقاومت میکردی….
وگرنه من عاشقتم
چرندیاتش حالمو بهممیزدن.
با لبخند گفتم:
-از فردا همچی تغییر میکنه! بهت قول میدم…شبت
بخیر!
صداش خیلی آروم از پشت سر به گوشم رسید:
-شبت بخیر عزیزم! راستی شیدا…
بازهم ایستادم.
قابل تحمل بود. آره…
اگه قرار بود همچی تموم بشه قابل تحمل بود!
پرسیدم:
-چیه !؟
با شک و بدبینی گفت:
-وقتی داشتی میرفتی رنگ رژت مشخص بود اما
الن…الن تقریبا لبهات بی رنگن..چرا !؟
خدای من!
کاش میتونستج فریاد بزنم آاااای تمام دخترهای عالم!
اگه قراره تا آخر عمرتون مجرد بمونین، بمونین اما
هیچوقت با یه آدم شکاک و بدبین ازدواج نکنین حتی
اگه پای اجبار در میون باشه!
دستمو به آرومی از روی دستگیره عقب بردم و گفتم:
-شام خوردم عزیزم…بخاطر شام رژم پاک شده!
لبخند تلخی زد و گفت:
-فکر میکردم به خاطر من چیزی ازگلوت پایین نره!
ای مردک احمق!
سیاه بختم کرده بود و حال به زعم خودش قرار نیست
بدون وجود منحوسش غذایی از گلوم پایین بره.
کنج لبمو به سختی دادم بال و پایین دادم و بعد گفتم:
-دو سه لقمه بیشتر نخوردم.اونم واسه ضعف
نکردن…فردا تلفی میکنم.قبوله !؟
لبخند د و گفت:
-قبوله!
رفتم داخل و درو بستم.
قلبم خاص تر از همیشه می تپید.
نمیدونم حال خودم رو چطور باید توصیف کنم.
نمیدونم…
هم خوب بودم و هم بد!
شاید هم حسم حس دور افتاده ای بود که گیر کرده تو
یه جزیزه و حال،
باد یه قایق رسونده دستش و حال میخواد سوار اون
قایق بشه و دل رو بزنه به دریا!
درو از داخل قفل کردم و با روشن کردن چراغ،
مدارک رو از زیر لباسم بیرون آوردم و نگاهی به
دور و اطراف انداختم و آهسته زمزمه کردم:
“کجا !؟ کجا پنهونتونم کنم”؟
لب گزیدم و اونقدر اون چند وجب جا رو تماشا کردم
تا بالخره به این نتیجه رسیدم واسه اونا هیچ جایی
امن تر از زیر تشک تخت نیست!
رفتم سمت تخت و و با بلند کردن تشک هر چیزی که
داشتم رو اونجا قایم کردم.
نفس عمیقی کشیدم .
حال احساس بهتری داشتم…
احساس خیلی بهتری!
لباسامو از تن درآوردم.
آرایشم رو پاک کردم و بعد از گرفتن یه دوش و
خشک کردن موهام اومدم و روی تخت دراز کشیدم.
چشمهامو بستم و اهسته زمزمه کردم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 16
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط کاش ضدحال نشه و موفق بشه جدا بشه من دیگه چیزی ازت نمیخام نویسنده جون لطفااااا خوب پیش برو دمت گرم خیلی عالی بود اومدم تو سایت با این همه پارت گذاری ذوق زده شدم فقط شیدا و فرهاد از هم بزودی جداشون کن توروخدا
فکر کنم حرفاتون اثر کرد 😂
ووووواااااااایییییی 😍
چه میکند این فاطمه جان هنوز در شووووووکم بخدا بابا ایول واس این دوسه روزه که پشت سرهم پارت میدی دمت چیز🫂 🫂 یعنی میخوام بگم خیلی خیلی عااااالی بود 😘 😘 😘
😂😂
👍 😘 😂