“فقط خودم میتونم خودمو از این جهنم نجات بدم..فقط
خودم
نجات دهنده خودمم…
نجات دهنده من نه دیگرون”
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم.
زودتر از تمام آدمای خونه.
هون شیدای بدبخت بیچاره نبودم.شیدایی بودم که
دستش پر بود.
شیدایی بودم که حال خیلی چیزا چنته شد!
رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن کیک شدم.
کیکی که دلم میخواست شروع جشن آزادیم از اینجا
باشه!
خدمتکار وقتی منو درحال آشپزی دید متعجب و
هراسون اومد سمتم و پرسید:
-وای خانم! شما چرا داریی چایی دم میکنی !؟
من خودم اینکارو میکردم!
تعجبش وقتی بیشتر شد که متوجه شد کیک هم پختم.
لبخند زدم و با بلند کردن سرم گفتم:
-خودم خواستم عزیزم…
اومد سمتم و گفت:
-بزارین کمکتون کن!
دستمو به معنای جلوتر نیومدن و دخالت نکردن دراز
کردم و گفتم:
-نه! نیازی نیست…گفتم که! خودم میخوام درست
کنم!
جدیتم رو که دید خودش رو کشید عقب و درحالی که
میرفت تا سرگرم کارهای دیگه اش بشه گفت:
-خیلی خب…چشم!
گرچه به کارهای دیگه اش مشغول شد اما هی
زیرجلکی و با کنجکاوی منی رو نگاه میکرد که
مطمئن بودم واسش عجیب و غریب شده بودم.
با اینحال من بی توجه به همه ی اینها به کارم مشغول
شدم تا وقتی که رزا درحالی که دستش رو پشت
کمرش نگه داشته بود اومد داخل…
اومدنش رو نادیده گرفتم و به کارم مشغول شدم.
هیچ نوع حس تنفری نسبت یهش نداشتم.
آدمی مثل اون یه روانی ای مثل فرهاد لیقش بود و
بس!
به محض ورودش به آشپزخونه رو کرد سمت
خدمتکار و با قلدری گفت:
-برای من یه صبحونه ی درست درمون درست کن!
یه صبحونه مقوی…
واسه بعداز صبحونمم معجون میخوام!
خدمتکار مطیعانه گفت:
-بله خانم…
پشت چشمی نازک کرد و در ادامه تهدید کنان گفت:
-بدمزه باشه میکنمش تو حلقت!
خدمتکار با ترس و البته نفرت جواب داد:
-چشم…همین الساعه آماده اش میکنم
پشت چشمی نازک کرد و گفتم:
-بلندتر…نشنیدم چی گفتی..
خدمتکار نفس عمیقی کشید و گفت:
-چشم خانم!
پوزخندی زدم و بی توجه به حضورش به کارم ادامه
دادم…
دوتا لیوان واسه چایی گذاشتم توسینی طلیی رنگ و
ظرف نبات و گلبرگ ها و غنچه های خشک رو هم
تنگشون گذاشتم.
سرگرم همون کارها بودم که نزدیک شدنش رو به
خودم احساس کردم.
مثل مار بود.
ماری که میدونی سم داره و میدونی وقتی بهت زل
میزنه یعنی نیتش نیش زدنته.
یه سیب سرخ از تو سبد میوه برداشت و بعد درحالی
که بهم نزدیک و نزدیکتر میشد گفت:
-هه! بیخود خودتو به زحمت ننداز…تو هیچ پخی
نیستی!
واسه فرهاد هم پشیزی ارزش نداری پس بیخودی با
این چیزا زور نزن که دلشو به دست بیاری و از من
دورش کنی و به خودت نزدیکش کنی!
لبخند زدم!
عجب احمقی بود که فکر میکرد فرهاد اونقدر برای
من مهمه که من بخوام واسه کشیدنش به سمت خودم
همچین کارهایی انجام بدم.
سرم رو با تحسین تکون دادم و گفتم:
-حرفهات تاثیر گذار بودن یادم می مونه!
سگرمه هاش رو زد توی هم.
آدمی بود که نفرتش رو آشکارا نشون میداد.
گاز بزرگی به سیب سرخ توی دستش زد و گفت:
-یه چیزی رو یادت بمونه دخی…من زنی نیستم که
بخوام مردمو با یه زن دیگه تقسیم کنم پس بدون که
تو دیر یا زود باید گورتو از اینجا گم کنی و بری.
عشوه و کرم ریختنهاتم بیفایده اس….
عروس این خونه فقط منم
قوری چایی رو روی سینی گذاشتم و از گوشه چشم
نگاهش کردم…
قوری چایی رو روی
سینی گذاشتم و از گوشه چشم نگاهش کردم.
زیاد حرف میزد و با وا کردن دهنش بیشتر و بیشتر
از قبل ذات پلیدش رو عیان میساخت.
حقا که تنها گزینه ی مناسب فرهاد خودش بود و بس!
کیک داغ رو هم توی سینی گذاشتم و بعد پرسیدم:
-چه احساسی نسبت به من داری؟
از این سوالم یکم جاخورد و صم بکم شد با اینحال
صورتش همچنان همون حالت عبوس و درهم رو
داشت.
لبخند زدم و چون اون هیچی نگفت باز این خودم بودم
که پرسیدم:
– تنفر !؟ از من متنفری !؟ منو یه رقیب میبینی؟ هان؟
کدومش!؟
حس من اما به تو حس بدی نیست…من اونقدر از تو
ممنونم که فکرشم نمیتونی بکنی!
چشمهاش به دلخوری و اخم روی صورتم به گردش
دراومد.
دست به سینه شد و با زبون تند و تیزش گفت:
-هه! ادا مهربونارو درمیادی که مثل بگی فلنم و
بهمانم؟
امثال تورو خوب میشناسم زنیکه…
میخوان با مظلوم نمایی کارشونو پیش ببرن و
خودشونو آدم بده ی قصه جلوه بدن!
تو اگه خوب و بدرد بخور بودی فرهاد نمیومد سراغ
من حال که اومده ،بدون که اینجا جایی نداری!
اصل نمیدونم چرا فرهاد نمیزنه پس کله ات و
نمیدازت بیرون!شش!
آخه تو که عرضه صکص و بچه آوردن نداری
نگهت داشتن که چی!
خندیدم…خندیدم و خیلی آروم سینی رو گذاشتم روی
اپن…
خندیدم و خیلی آروم سینی رو گذاشتم روی اپن.
کف دستهامو بهم مالیدم و بعد یه لیوان شیشه ای
برداشتم و گفتم:
-عزیرم! چه دختر ماهی!
تاحال ندیده یه دختر اینقدر ماه باشه که بدونه یه مرد
زن داره اما باهاش بخوابه و بعدهم واسه اینکه عین
چسب بهش بچسبه ازش باردار بشه…
تو واقعا گلی!
ابروش رو بال انداخت وبراندارم کرد و گفت:
-پس برنامه ات اینه….ادای مهربونارو دربیاری و
اینجوری کارتو پیش ببری…
چشمهامو با لبخند بازو بسته کردم و جواب دادم:
-آخ آخ….من چطور میتونم بهت حس خوبی نداشته
باشم به تویی که اینقدر باهوشی !؟
لیوان بزرگ شیشه ای رو از معجونی که فعل تا
مرحله ی ترکیب شیر و بستنی و چند میوه پیش رفته
بود رو پر کردم و بعد تمام اون رو به صورتش
پاشیدم و در ادامه گفتم:
-ذات بدتت نیکو نگردد چون که بنیادت بد است
عروس خیابونی!
نوش جان!
کاش همه ی فاحشه ها عاقبتشون مثل تو بود!
تا اونو پاشیدم سمتش هینی گفت و خودشو کشید عقب
و بهت زد داد زد:
-دختره ی دیوونه!
خدمتکار که گمونم دلش بدجور از این کار من خنک
شده بود لبخند زد و حتی نیومد سمت رزا .
همونجا ایستاد و از نمایی که من ساخته بودم لذت
میبرد.
سینی رو برداشتم و خطاب به اون که هیکلش از
محتویات معجون حسابی تماشایی شده بود گفتم:
-حد و حدود خودتو ندونی میشم یکی عین خودت!
میشم یه وحشی..یه هار…یه هوچی…یه مار…
دقیقا عین خودت.
اینو خوب یادت بمونه!
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم.
از سر حرص و خشم زیاد جیغی کشید و خطاب به
خدمتکار گفت:
-عین مترسگ اونجا واستادی منو نگاه میکنی؟
زود باش یه دستمالی چیزی بیار…
چرخید و از پشت سر خطاب به من گفت:
-دختره ی کثافت…حالیت میکنم هرزه کیه…
خدمتکار جعبه دستمال رو برداشت و با عجله به
سمتش رفت ،منم با بیخیالی از آشپزخونه بیرون
رفتم…
از عمد حیاط پشتی رو واسه نشستن انتخاب کرده
بودم.
رو به سمت خونه سوخته بود.
خونه ای که یکبار اونجا حبسم کرده بودن و همه نوع
جک و جونور توش دیدم.
از مار گرفته تا موش و سوسک و …
حتی فکرشم سرم رو به درد میاورد!
کی رو روی میز گذاشتم و هرکدوم از فنجونهارو یه
طرف میز.
قوری رو دقیقا وسط گذاشتم و مدارک رو هم کنار
دستم روی صندلی پنهون کردم و منتظر موندم که
فرهاد سر برسه.
این انتظار حدودا نیم ساعت طول کشید.
وقتی اومد سگرمه هاش توی هم بود.
درحالی که قدم زنان بهم نزدیک میشد پرسید:
-این چه کاری بود آخه با رزا کردی؟!حالش بد شده…
خونه رو گذاشته رو سرش
اگه واسه بچه اتفاقی بیفته چی ؟ هان ؟
پورخندی زد و گفتم:
-نترس…تاحال تو تاریخ و اخبار ثبت نشده یه بچه
بخاطر پاشیدن یکم شیر و موز رو صورت مادرش
سقط بشه!
سرش رو با تاسف تکون داد و رو به روم نشست…
سرش رو با تاسف تکون داد و رو به روم نشست.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-مامان خیلی از دستت عصبانیه! کارد میزدن خونش
در نمیومد!
دعا کن اتفاقی واسه بچه میفته وگرنه…
توجهی به این حرفش نکردم.
لبخندی روی صورتم نشوندم و بعد پرسیدم:
-چایی بریزم برات !؟
تهدیدهاش رو فراموش کرد وبا اشتیاق جواب داد:
-آره…بریز!
قوری رو برداشتم و فنجون پیش روش رو از چایی
پر کردم و همزمان با محبتی ساختگی گفتم:
-چشم! حتمااا…شما جون بخواه!
یه نگاه متحیر و جاخورده یه من و یه نگاه هم به
کیک و فنجونهای چایی انداخت و بعد نیمچه لبخندی
روی صورت نشوند و گفت: -از وقتی ازدواج کردیم
این اولینباریه که تو خودت صبحونه آماده میکنی
واسه من…
خیلی خوشحالم از این بابت…
آهسته خندیدم.
دیگه اضطراب نداشتم.
چرا باید از اون و خونوادش بترسم !؟
من حال دستم پر بود.
چیزایی داشتم که اونا از لو رفتنشون واهمه و وحشت
داشتن.
مدارکی که اگه لو میرفتن بیچاره و ورشکست میشدن
و حتی پاشون به زندون هممیفتاد.
یه تیکه کیک براش بریدم و کنار فنجونش گذاشتم و
بعد گفتم:
-میخوام ازت جداشم!
وقتی اینو گفتم تازه یکم از چاییش رو چشیده بود اما
به محض شنزدن این حرف هرچی خورده بود رو
تف انداخت بیرون!
آتیشی شد.
فنجون رو گذاشت سر جاش و با صورتی عبوس
گفت:
-بیخود! مگه بهت نگفتم دیگه دلم نمیخواد همچین
حرفی بزنی! هاااان !؟
به صورتش خیره شدم و پرسیدم:
-دو تا زن میخوای چیکار!؟
یکیش رو داری…تازه باردار هم هست. برای تو
همون یکنفر کافی نیست !؟
دستشو زد رو میز و با غیظ جواب داد:
-گیریم نباشه…اصل فکر کن نیست…
مکث کرد و شمرده شمرده ادامه داد:
-دیگه حرف طلق رو پیش نکش! یک کلم ختم کلم
پا روی پا انداختم و یه نفس عمیق کشیدم.
میخواستم شانسمو برای جدا شدن با اون بدون
رونمایی از اون مدارک امتحان کنم اما…اما انگار
حاضر نبود طلقم بده.
میخواست تو این جهنم نگه ام داره تا مرگ تدریجی
رو تجربه کنم.
با اینحال گفتم:
-من احساسی بهت ندارم.
خودت هم خوب میدونی اگه باهات ازدواج کردم
صرفا بخاطر اجبارو فشاری بود که هی بهم وارد
میکردن…
بیا و امروز بریم و توافقی طلق بگیریم و هنچس رو
تموم کنیم!
از خشم زیاد برافروخته شد.
دندون قروچه ای کرد و دستشو زیر تمام وسایل
روی میز گذاشت و همه رو ریخت روی زمین و داد
زد:
-خفه شو شیدا! دیگه ادامه نده وگرنه…
بی توجه به تذکرش ادامه دادم:
-ما باید جدا بشیم…
با تشر گفت:
-خوب گوش کن شیدا… تو…تو تا وقتی موهات رنگ
دندونانت شده باااااید تو این خونه بمونی.یه زن دیگه
که هیچ…صدتا زن دیگه هم بگیرم باز تورو طلقت
نمیدم پس فکرشو از سرت بنداز بیرون…
احساس که نه…تمام شواهد و حرفهایی که اون
میگفت، نشون میداد اون کوتاه نمیاد مگر اینکه خودم
دست به کار بشم.
باید اب اون مدارک رو نمایی کنم تا حتی اگه شده به
فکرش بیفته….
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-پس نمیدی!
تقریبا داد زد:
-نههههه! تو هم از این به بعد این بساط بیا جدا بشیم
رو از سرت به کل بنداز بیرون!
برای اینکه تو تا آخر عمرت باید کنار من و تو این
خونه بمونی!
مکث کرد و با زدن یه پوزخند ادامه داد:
-هه…منو کشوندی اینجا که همچین چرندیاتی
بگی!ریدی به صبحمون…
خواست بلند بشه که با جدیت گفتم:
-فکرشم نکن! محال این اتفاق بیفته…همه چیز باید بین
من و تو تموم بشه!
پوزخند زد و با تمسخر و پرسشی گفت:
-باید !؟
سرم رو تکون دادم و با برداشتن پاکت مدارک جواب
دادم:
-آره…باید!
پاکت رو به آرومی گذاشتم رو میز و بعد هم گفتم:
-بازشون کن و نگاهشون بنداز…
سرش رو خم کرد و نگاهی به پاکت انداخت و طعنه
پرسید:
-مسخره بازی جدیدته!؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
-اسمشو بزاری سورپرایز بهتره….ازش کن و مدارک
داخلش رو ببین…حتما خوشت میاد!
دوباره رو صندلیش نشست و بعد هم پاکت رو باز
کرد و هرچی داخلش بود رو بیردن آورد و یکی یکی
نگاهشون کرد.
هرچه بیشتر میگذشت شدت تعجب و حیرت زدگی
صورتش بیشتر و رنگش پریده تر میشد.
از حالت نگاه و صورتش مشخص بود در باورش هم
نمیگنجید روزی همچین مدارکی دست من بیفته.
وقتی داشت با یهت زدگی اون مدارک رو نگاه میکرد
گفتم:
-هیچوقت ازت خوشم نمیومد! هیچوقت…دستهایی
پشت من بود که هلم میدادن سمت تو…
سمت آدم بدبین وشکاکی که زندگی کنارش جهنم بود!
میدونی …گاهی زور میزدم دوست داشته باشم اما
هرچه بیشتر میگذشت بیشتر می فهمیدم چقدر
مزخرفی…
زندگی کنار آدم بدبین وشکاکی مثل تو که زن رو یک
وسیله ی شخصی میبینه رنجه…
بهت زده سرش رو بال گرفت و پرسید:
-ت…تو…تو این…تو اینارو از کجا آوردی هااان؟
اگه بگم جون کند تا تونست اون سوال رو بپرسه
دروغ نگفتم.
رنگش پریده بود و چنان از دیدن اون مدارک وحشت
زده شده بود که انگار بهش شوک وارد کرده بودن!
یه شوک قوی و سنگین.
بدون اینکه چشم ار چشمهاش بردارم گفتم:
-بهت امشب رو فرصت میدم که فکر کنی….فردا از
بین دو اتفاق یکیش باید بیفته!
یا تو میای من رو طلق میدی یا این مدارک میرسن
دست پلیس و …
بلندشد دستشو بال برد که بزنه به صورتم و همزمان
داد زد:
-خفه شوووو هرزه
قبل از اینکه اینکارو بکنه و بهم سیلی بزنه، خیلی
محکم گفتم: -دستت بهم بخوره اون آدمی که اصل
مدارک الن دستشه همین امشب روزگارتو بادادن این
مدرارک سیاه میکنه!
این شرط بین من و اونه…
چون اینو گفتم فهمید من بی گدار عمل نکردم.
چشمهاش سرخ شده بودن و رگهای گردنش از زیر
پوستش مشخص.
انگشتهاش مشت شده بودن و برگه ها تو دستهاش
مچاله.
کارد میزدن خونش در نمیومد.
درحالی که از شدت خشم نفس نفس میزد دوباره
پرسید:
-این…مدارک…رو…از کجا آدردی شیدا ؟؟؟
درحالی که از شدت خشم نفس نفس میزد دوباره
پرسید:
-این…مدارک…رو…از کجا آوردی شیدا !؟
از سوختنش لذت میبردم.
از تشویشش…از زجر کشیدنش…
کیف میکردم از اینکه اونم مثل من داره همچین
لحظات خفقان آوری رو تجربه میکنه.
لبخند زدم و گفتم:
-چیزی که خو باید بهش فکر کنی این نیست آقای
فرهاد معتمد…
دندون قروچه ای کرد و گفت:
-پای مرگتو با اینکار امضا کردی…
لبخندی تمسخر آمیز روی صورت نشوندم وگفتم:
-فقط خطا کن تا بفهمی چی در انتظارته…
از خشم زیاد درحال انفجار بود.
کاغذ تو مشتش رو له و مچاله کرد و گفت:
-این مدارکو کی بهت داد؟
خونسرد جواب دادم:
-مهم نیست من چه جوری این مدارک رو به دست
آوردم.
مهم اینه انتخاب تو چیه!
هان !؟
طلقم میدی یا …
مکث کردم.کنج لبمو دادم بال و پرسیدم:
-یا این مدارک لو برن! کدومش !؟
هنوز هم از شدت خشم نفس نفس میزد و قفسه ی سینه
اش بال و پایین میشد و نگاه های تیزش رسما به من
میفهموند چقدر از دستم شکاره و حاضره همین لحظه
سرم رو ببره و بزاره رو سینه ام!
با غیظ پرسید:
-تو اینکارو نمیکنی…
لبخند زدم و گفتم:
-میکنم.. باکمال میل هم میکنم
بازدم نفسش رو از طریق سوراخای بینیش بیرون
فرستاد و برای چندمینبار پرسید:
-فقط بگو اینارو از کجا آوردی!؟
قصد نداشتم جواب این سوال روبهش بدم اما از
اونجایی که دلم نمیخواست فکرش حتی واسه یک ثانیه
سمت فرزاد بره جوابی رو دادم که واسه همچین
لحظه ای آماده کرده بودم:
-منصوری!از منصوری گرفتم…
بهت زده شد.حتی احساس میکردم خشکش زده و از
پس پلک زدن هم برنمیاد…..
زیر لب با حالتی از بهت زدگی با خودش لب زد:
” منصوری ؟! ای حرومزاده آخر زهر خودشو
ریخت،
حدس فرزاد درست بود.تا اسم از منصوری آوردم
خیلی سریع پذیرفت که کار اونه.
و چه بهتر…
به هیچ قسمتی دلمنمیخواست بویی از وجود ردپای
فرزاد تو این ماجرا ببرن.
کف دستش رو زد رو میز و پرسید:
-تو منصوری رو از کجا میشناسی !؟چه جوری این
مدارکو ازش گرفتی !؟ هان!؟
راستش اول استرس داشتم بری انجام تمام اینکارها اما
حال که رو به روم بود و می دیدم چقدر وحشت زده
است این شجاعت رو پیدا کرده که در برابرش قوی
پیش برم آخه الن اوضاع به نفع من بود و به
اصطلح حال من سواره بودو اون پیاده برای همین
نه با ترس بلکه با قلدری گفتم:
-اونش دیگه به تو ربطی نداره عوضی.
فقط بدون این مدارک که الن کپیشون دستته اصلش
اون بیرون دست کسیه که اگه تو فردا با من نیای
دفترخونه و به صورت توافقی طلقم ندی و تمام
مهریه ام رو هم نزاری کف دستم همه رو لو میده!
آها…راستی…
پوزخند زدم.یه تیکه کیک دهنم گذاشتم و گفتم:
-میدونم…میدونم اونقدر زورت زیاد بود که مهریه ای
ندارم اما …اما من ازت میگیرم…طلق توافقی و
۷۰۰تا سکه
حرفهامو که شنید کنج لبش بال رفت و هیستریک یه
تک خنده رفت.
ابروهاش رو داد بال و باحالتی که انگار داره من و
حرفهام رو به سخره میگیره پرسید:
-چی؟ 700تا سکه !؟
خیره تو چشمهاش با تحکم جواب دادم:
-آره! 700تا سکه! کمه !؟ آره…کمه…تو و مامانت
به مادرم گفتی من حتی یه سکه هم ارزش
ندارم…اوکی!
۸۰۰تا… ۸۰۰تا سکه میخوام…طلق توافقی بعلوه
اون تعداد سکه و اگه فردا این اتفاقها نیفته من همه رو
باخودم تا اعماق زمین میکشونم..
مکث کردم.
سرم رو چرخوندم سمت خونه سوخته.
خیره شدم به دیوارهای سیاه شده اش و گفتم:
-خیلی دلت میخواست منم تو اون خونه خودسوزی
کنم آره ؟ که بوی جزغاله شدنم به مشام خودت و
مامانت برسه ؟مگه نه ؟
نگاهمو از خونه گرفتم و دوباره سرم رو به سمتش
چرخوندم و گفتم:
-ولی کور خوندی! هستم و از زندانت خودمو آزاد
میکنم…
دندوناش رو روی هم فشرده و انگشتهاش رو جمع
و مشت کرد.
اونقدر عصبانی بود که حتی نمیتونست دهنش رو وا
کنه.
اصل دلم واسش نمیسوخت.اصل…
کی به من رحم کرد که من حال بکنم !؟
خیره به چشمهاش پرسیدم:
-خب…. ؟!
کفری گفت:
-سکه هارو بهت میدم ولی طلقت نمیدم…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -شرمنده ….فردا…فردا یا
تمام این مدارک میره واسه رسوایی تو و پدرت یا
هم…یاهم بچه خوبی میشی و چیزایی که من میخوام
رو بهم میدی و از شر اون مدارک راحت میشی!
طلق و مهریه…هردو…
لبهاشو از وا کرد و گفت:
-کثافت عوضی….
شونه بال انداختم و گفتم:
-یکی مثل تو هرچی در موردم فکر کنه مهم نیست…
از روی صندلی بلند شدم.
نمیدونستم قراره قبول کنه یا نه…
نمیدونستم اون مدارک اونقدر براش مهم هست که
بخواد بیخیال من بشه اما…
اما ای کاش براش مهم باشه.
ای کاش ولم کنه و بزاره از این جهنم بیرون برم.
برم و دیگه هیچوقت برنگردم.
کاش این مدارک اونقدر واسش ارزشمند باشه که این
شیدای از همه جا بریده رو نخواد!
نخواد و ازش دست بکشه….
موندم تو این خونه من رو مثل آدمی نشون میداد که
داره با دستگاه اکسیژن نفس میکشه.
اما من میخواستم نفس کشیدنم مثل بقیه باشه…
آب دهنمو قورت دادم و لبهامو روی هم مالیدم وبا
چشمهایی که ازشون اشک میچیکید گفتم:
-رنجم دادی…اونقدر رنجم دادی که بارها به خودکشی
فکر کردم .
به گرفتن جون خودم…
به قیمت به جون خریدن جهنم!
پس بدون هیچ فرقی با آدمی که حتی آماده ی مرگ
هست هم ندارم.
با غیظ گفت:
-از خر شیطون بیا پایین…اصل اون مدارکو بده من و
دنبال دردسر نگرد
پوزخند زدم و گفتم:
-دردسر که بیخ گلوی توئه و خانوادته….
وای وای…فرهاد جان…چی میشه اگه دیگران بفهمن
شماها چیکار کردین!
پوزخند رو از روی صورتم پر دادم و با جدیت ادامه
دادم:
-تا فردا…فقط تا فردا صبر میکنم. فردات بشه پسفردا
اونی که بیرون این خونه اس و تمام مدارک دستشه
همه رو میفرسته واسه پلیس!
بلند شد و سعی کرد با راهی بجز خط و نشون کشیدن
مجابم کنه بیخیال بشم:
-شیدا…دیگه اذیتت نمیکنم.
مدارک رو بده به من و تو این خونه همونطور که
دلت میخواد زندگی کن!
هرچی هم که بخوای بهت میدم…هرچی!
پوزخندی زدم.
انگار داشت بچه گول میزد.
با تاسف براندازش کردم و گفتم:
-هه! چی فکر کردی باخودت ؟! هوم ؟
واقعا چی فکر کردی ؟
من حال ازتو بهممیخوره بعد فکر کردی مدارکی راه
ییرون رفتنم از اینجاست رو بهت میدم و کنارت می
مونم؟
کنار تویی که هیچوقت نخواستم ازت بچه دار
بشم…قرص میخوردم و تیکه های خودت و مادرت و
پدرتو به جون می خریدم…
من دنبال آزاددی ام…و آزادی کنار تو معنایی نداره.
یادت باشه…فقط تا فردا وگرنه همه چی لو میره!
لبخند زدم.
اشکهامو کنار زدم و با اشاره به کیک افتاده روی
زمین گفتم:
-حیف شد…با عشق پخته بودمش!
اینو گفتم و بی توجه به اون که عین بمب درحال
انفجار بود،ازش دور و دورتر شدم …
درهارو کنار زدم و با گذر از راهرو جلوتر رفتم.
همینکه به سالن نزدیک شدم صدای شهره همونجایی
که بودم نگه ام داشت:
-اوهوووی دختره بی کس و کار!
سرم رو به آرومی چرخوندم سمتش .زل زدم تو
چشمهاش و اون با بلند شدن از کنار رزا یی که لم
داده بود زو کاناپه و ادای آدمای حال ندارو درمیاورد
گفت:
-توی بی کس کار بی عرضه چطور به خودت جرات
دادی به بچه ی پسر من آسیب بزنی !؟
هان دختره ی هرزه زاده…؟؟
لبخند زدم و گفتم:
-خفه شو و دهن کثیفتو ببند!
شوکه نگاهم کرد و این حالت متعجب و پر بهت
اونقدر زیاد بود که فکر کنم اگه از آسمون طل میبارید
رو سر خلق الل اینقدر بهت زده نمیشد!
چشمهاش عین چشمهای قورباغه گرد و ورقلمبیده
شد.
دهن وا کرد و با اون صدای قلدر و پر تحکم و
کلفتش گفت:
-بلههههه!؟ چه غلطی کردی الن !؟
پا تند کرد سمتم تا رفتارمو تلفی کنه.
نزدیکم که شد دستشو بال برد و یه سیلی زد به گوشم.
مثل همیشه نه سکوت کردم و نه عین ماست وارفته
نگاهش کردم.
اون یکی زد و منم به دوتا سیلی کارشو تلفی کردم.
بله!
دستمو بال بردم و دو تا کشیده نثارش کردم.
یکی سمت چپ صورتش و یکی سمت راست
صورتش….
سکوت سنیگنی توی خونه برقرار شد.
انگار فقط این نگاه ها بودن که حرف میزدن.
هیچوقت فکرش رو نمیکرد روزی با من اینکارو
بکنه و من اینجوری جوابشو بدم.
منی که یه عمر همینجوری ازشون خوردم و دم نزدم!
انگشت اشاره ام رو بال گرفتم و گفتم:
-دیگه بهت اجازه نمیدم اونطور که سزاورش نیستم
باهام حرف بزنین و بهم بی احترامی کنین…
اول بربر نگاهم کرد.
نگاه های که آتیشی رودن و تند و پر غیظ اما بعد
صداشو واسم رو سر انداخت و داد زنان گفت:
-چه…چه غلطی کردی؟
من توی غربتی رو از سقف همین خونه آویزونت
میکنم…من …
من من کردنهاش تموم نشده بودم که فرهاد خودش
رک بهش رسوند و گفت:
-مامان…صبر کن
مادرش چرخید سمتش و با صدای از خشم مرتعش
گفت:
-بیاااا…بیا و ببین…بیا ببین زنت هااااار شده..بیا و
حقشو کف دستش بزاروقتی اینارو گفت دستشو بال
برد تا بزنه تو گوشم اما فرهاد خیلی سریع مادرشو
که دوباره بال رفته بود پایین اورد…
دست مادرش رو که دو طرف صورتش از ضرب
سیلی من سرخ شده بود به آرومی پایین آورد.
صدای نفس زدنهای شهره تو کل فضا پیچیده بود.
نفسهایی که بوی خشم میدادن…
رزایی که تا قبل از بگو مگو خودشو به موش
مردگی زده بود خیلی سریع خودشو به ما رسوند و
خطاب به فرهاد گفت:
-فرهاد…این هرزه دست رو شهره جون بلند
کزده…خیلی بی غیرتی فرهاد اگه همین حالت
سرشو نبری و نزاری رو سینه اش!
دمشو بگیر و پرتش کن بیرون زنیکه پلشت رو!
شهره جون..الهی بمیرم واست.. حالت خوبه !؟
اگه اون مدارک رو از فرهاد نداشتم الن منو کشته
بود و تو باغچه ی همین خونه دفن کرده بود اما…
اما حال حتی خودش هم جرات نداشت کاری کنه.
رو کرد سمت مادرش و گفت:
-بزار باهات حرف بزنم مامان
رزا دستشو بلند کرد و گفت:
-بجای حرف زدن با شهره جون این زنیکه رو بنداز
بیرون…
تحملشون رو نداشتم.
نگاه ازشون گرفتم و به سمت پله ها رفتم تا منتظر
فردا بمونم…
فردا…فردا…فردا کی میاد؟
تک و تنها توی اتاق،رو صندلی نشسته بودم و داشتم
برای هزارمین بار روی یه تیکه کاغذ باخودکاری که
جوهرش رو به تمومی بود مینوشتم:
“من از این جهنم نجات پیدا میکنم…من از اینجا
میرم…من میرم…من میرم…من میرم”
غرق در فکر بودم که در اتاق با ضرب باز شد و
فرهاد همراه پدر و مادرش اومدن داخل.
صورتها و نگاه هاشون چنان برافروخته از خشم و
نفرت بود که در لحظه متوجه شدم چی به چیه و
احتمال همچی رو فهمیدن !
حتی پدرش اولین کسی بود که پا تند کرد سمتم
ودرحالی که به سختی خودش رو کنترل کرده بود تا
دستشو روم بال نبره پرسید:
-تو منصوری رو از کجا پیدا کردی!؟؟؟ هااااان !؟
صداش اونقدر بلند بود که حس کردم زمین زیر پام به
لرزه دراومده.
پس حدسم درست بود.
همچی رو فهمیدن!
کاغذ رو تو مشتم مچاله کردم و بعد از روی صندلی
بلند شدم و خیلی خونسرد جواب دادم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 18
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دمت گرم نویسنده به این میگن پارت
ایشالله که جدا شد بره تموم مدارک بده دست پلیس نسل این آشغالا منقرض بشه دلم خنک شه اون عنتر خودش و ی بچه بی بابا و بدون پول بمونه تا رو زندگی کسی آوار نشه و بلبل زبونی کنه نکبتو
وایییی عالی بودددد چقدرررر خوشم اومددددد
وای توروخدا همینطوری به پارت گذاری ادامه بدین فقط نویسنده خواهشا آخرش ضدحال نزن بزارجداشن🤧