رمان عشق صوری پارت 271 - رمان دونی

 

 

-من اونو پیدا نکردم.اون منو پیدا کرد…

 

شهره با نگاه هاش بهم میفهموند حاضره همینجا منو

خفه کنه و بکشه آخه از چشمهاش خشم و نفرت

میبارید.

انگار همین که رو زمین نباشم و نفس نکشم کافی بود

براش!

با نفرت و انزجار براندازم کرد و گفت:

-دختره ی مارموز خرابکار دودره باز !

چقدر ما احمق بودیم که اجازه دادیم دختر یه تن

فروش که روز و شبشو با مردا میگذرونه زن

پسرمون بشه!

 

هر چی که میگفتن مهم نبود.

تنها یک چیز برای من اهمیت داشت.این که اونا قانع

بشن پسرشون منو طلق میده!

طبیعتا برای خالی کردن خشمشون از هیچ چرت و

پرتی دریغ نمیکردن!

فرهاد دستشو سمتم دراز کرد و گفت:

-موبایلتو بده!

پوزخند زدم.چرا تقل میکرد؟

مگه من چه سودی براش داشتم که حاضر نبود به

همچی خاتمه بده!؟

موبایلم رو از روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم و

بعد هم گفتم:

 

-بگیرش ولی اینو یادت باشه اونی که اون بیرونه و

اصل مدارک دستشه قرار نیست به واسطه این با من

در ارتباط باشه.

ما همه چیز زو یه جور دیگه باهم طی کردیم…

روزی که من با کیفم از اینجا بزنم بیرون اون زمان

اون مدارک نمیفتن دست پلیس!

دستش رو به آرومی پس کشید ودیگه گوشی موبایلم

رو ازم نگرفت.

نگاهی به پدرش انداخت تا ازاون کسب تکلیف بکنه.

آقای معتمد که تمام مدت خیره به من بود گفت:

-از کجا معلوم بعد اینکه طلقت داد اصل مدارک رو

نبری لو بدی !؟ ما به تو اعتمادی نداریم!

نیشخندی زدم و گفتم:

 

-من طلق میخوام و البته پولی که حس میکنم باید

مهریه ام میبود ولی شما با زرنگی تبدیلش کردین به

عدد صفر !

دو شرطم عملی بشن میرم و دیگه پشت سرم رو هم

نگاه نمیکنم.

اصل اون مدارک رو هم با پیک براتون میفرستم

 

برای اول مثل بازنده ها بهم خیره شده بودن.

مثل آدمایی که هیچکاری جز قبول شرایط طرف

مقابل ازشون برنمیاد!

نفس عمیقی کشید و بعد رو کرد سمت فرهاد و گفت:

 

-باشه…همین امروز برید دنبال کارای طلق!

فرهاد خیلی زود واکنش نشون داد و گفت:

-اما بابا من…

پدرش دستش رو بال گرفت و گفت:

-اما و اگر نداره.اون مدارک بیفتن دست نا اهل

دودمانمون برباد میره!

صدبار بهت گفتم حواست به منصوری باشه اینم

عاقبت سهل انگاری هات.

اونقدر دستکمش گرفتی که کار رسید به اینجا….

 

فرهاد با ندامت و حتی حشم سرش رو پایین انداخت و

پدرش درادامه گفت:

-زودتر شر این دخترو کم کن…از همین حال بیفت

دنبال کارای طلق!

شهره با داد گفت:

-دیگه نمیخوام حتی یک روز هم حضورشو ایتجا

تحمل کنم…

لبخند نامحسوسی زدم.چقدر حس خوبی داشتم…

چه حس فوق العاده ای…

بوی رهایی میومد.

بوی آزادی…

پدر و مادرش از اتاق

بیرون رفتن اما خودش مونده بود.

زل زده بود به صورتم و انتظار داشت ازم عقب

نشینی ببینه.

انتظار داشت به پاش بیفتم و بگم معذرت میخوام

همچین کاری کردم.

انتظار داشت سوختن و ساختن رو تحمل کنم ولی

محال بود…محال!

آب دهنش رو قورت داد و گفت:

-بیخیال شو شیدا…من برات خونه جداگونه میگیریم

میریم اونجا.

قول میدم یه زندگی جدید برات بسازم.

یه زندگی خوب…

خندیدم و پرسیدم:

 

-در عوضش چی میخوای؟

ر کمال پررویی جواب داد:

-مدارک رو بهم بده و بیخیال شو!

دروغ میگفت.

چشمهایی که دروغ میگن آشکار هستن…

عیانن!

من تو چشمهاش صداقت نمی دیدم.

دروغ می دیدم و ریا.

اما حتی دروغ نمیگفت هم این زندگی رو نمیخواستم!

به هیچ قیمتی….

 

از میز فاصله گرفتم و قدم زنان به سمتش رفتم.

رو به روش ایستادم.

لبخند زدم و گفتم:

-تو اسمت فرها ِد…درسته؟

آقا فرهاد….اگه منو قد فرهاد توی قصه ها هم

بخوای…اگه واسم بیستون که هیچ…کل کوه های

دنیارو هم بکنی من باز نمیخوامت!

من هیچوقت نمیخواستمت.

چرا باید یه نفر مثل تورو بخوام !؟

من بدم…تو خوبی…من بد به درد توی خوب

نمیخوره!

 

بازم انگار که بخواد تقل کنه و به نحوی فریبم بده تا

مدارک رو ازم بگیره گفت:

-بهت قول میدم شیدا…قول میدم هرچی بخوای به پات

بریزم.

خونه مجزا واست بخرم و هرچی بخوای واست عملی

کنم…

میدونستم که همه ی این حرفها واسه فریب منه برای

همین اصل بهشون توجهی نکردم.

سرم رو چرخوندم سمت ساعت دیواری و بهش

نگاهی انداختم.

فرصت انجام بعضی مراحل قانونی بود هنوز برای

همین گفتم:

-کشش بدی مدارک لو میدم پس بیا و همین امروز

کارارو انجام بدیم.

لباس میپوشم و بیرون منتظرت می مونم…

 

نفسش رو عمیق و محسوس بیرون فرستاد و دیگه

چیزی نگفت…

 

*چند روز بعد*

تمام وسیله های من خلصه میشدن تو کیف دستیم.

نمیخواستم هیچکدوم از چیزایی که متعلق به من نبودن

رو همراه خودم ببرم.

 

هر چیزی که روز اول همراهم بود همونهارو توی

کیف دستیم چپونده بودم تا باهمونها آماده ی رفتن و

رهایی بشم.

و حال جایی بودم باورم نمیشد واقعا همچی تموم شده.

 

چون همه چیز توافقی بود البته به اجبار، کارهای

طلق خیلی طول نکشید.

اما حتی اگه ماه ها هم طول میکشید مهم نبود و اهمیت

نداشت.

همینکه میدونستم همچی قرار بود ختم بشه به طلق

کافی بود.

من با اون امضا تو دفتر ازدواج و طلق- رسما

خودمو از جهنم خلص کرده بودم و به طور قانونی

طلقم رو از این آدم لعنتی گرفته بودم و دیکه زنش

نبودم.

این یه رویا بود.یه رویایی باورنکردنی و شیرین!

خودکاری که باهاش پای برگه رو امضا کرده بودم

لی همون دفتر بزرگ گذاشتم و لبخندی عمیق زدم.

دفتردار خودکار رو برداشت و گفت:

 

-خیلی ممنون! فی امان الل

چرخیدم سمت فرهاد.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-چک !؟

با نفرت و خشم برگه ی چک رو از جیب شلوارش

بیرون آورد و کف دستم گذاشت…

 

سرم رو خم کردم و نگاهی به چک انداختم تا مطمئن

بشم مبلغش برابر با تعداد سکه هایی هست که ازش

درخواست کرده بودم.

رزا که همراهش اومده بود و تمام مدت با اشتیاق و

ذوق فرهاد رو همراهی میکرد با نفرت گفت:

-پول شوهرم کوفتت بشه سلیطه!زهر بشه از چشمات

بزنه بیرون…

الهی همش خرج دوا درمونت بشه.

حناق بشه تو گلوت…

الهیی عمرت کفاف استفاده از این پول رو نده!

سرم رو بال گرفتم و با رضایت برگه چک رو تکون

دادم و بی توجه به حرفهای رزا خطاب به فرهاد گفتم:

-آفرین! حرف که گوش میکنی یکم متمدن تر به نظر

میرسی….

 

با اخم گفت:

-اصل مدراک !؟

برگه چک روز رو که قصد داشتم فردا تمام پبلغش

رو به حساب خودم انتقال بدم رو توی کیفم گذاشتم و

گفتم:

-فردا با پیک برات میفرستم.

البته…کپیشون دستم می مونه که یه وقت فکر ناجوربه

سرت نزنه!

 

جوابم اصل به مذاقش خوش نیومد.

براق شده تو چشمهام و گفت:

-قرارمون این نبود! قرار بود اصل مدرک رو بدی

نه اینکه هفت-هشت ده جین کپی ازشون بگیری!

مگه مسخره بازیه!

دسته های کیف رو سفت گرفنم و گفتم:

-از اون مدارک من دوتا کپی گرفتم.

کپی های اول دست خودته و اصل مدارک و کپی

های دوم دست دوستم!

اصل مدارک رو فردا با پیک میفرستم اما کپی های

دوم رو نه…اونا دفن می مونن یه جای امن که اگه یه

وقت به سرت زد دسیسه چینی کنی و واسه این مبلغی

 

که دادی بامبول بازی دربیاری برن که بشن واسطه

ی نابودیت!

اگه هم پسر خوبی باشی و دیگه ردی ازت تو زندگیم

پیدا نشه واسه همیشه اون جایی که الن هستن دفن

باقی می مون!

رزا دست فرهاد رو گرفت و گفت:

-ولش کن فرها! مهم این بود شر گندش از سر

زندگیمون کم بشه که شد!

اون پوله هم شک نکن کوفتش میشه!

اصل میدونی چیه!؟

صدقه سری بچمون! آیا حرفهای این دختر اهمیت

داشت !؟

نه…نداشت و نخواهد داشت.

اگه میدونست از آزادی خودم چه لذتی میبرم هرگز

خودش رو به زحمت گفتن همچین حرفهایی

نمینداخت!

 

 

برای آخرین بار به فرهاد نگاه کردم.

هیچوقت فکر نمیکردم همچین روز و لحظه ای

برسه.روزی که بکشونمش همچین جایی تا رسما

ازش جدا بشم!

اونم به اجبار و با زور خودم!

مثل فاتحان یک نبرد بزرگ….

لبخند زدم و گفتم:

-خیلی روز قشنگیه نه !؟

 

پر از حرص بود.پر از خشم.پر از گله پر از

عصبانیت.

فقط نفس نفس میزد.

انگار میدونست اگه دهنش باز بشه فقط بدو بیراه

ازش بیرون میاد!

اما…

اما مثل شکست خورده ها بود.مثل آدمایی که باختن.

یه چیز مهم رو باختن…

حال منو حتما درک میکرد!

منی که بخاطر زندگی و ازدواج اجباری باخودش

حس میکردم دیگه دلیلی نداره زنده بمونم!

خصمانه گفت:

-بد کردی شیدا….نمک خوردی و نمکدون شکستی…

پوزخندی زدم و گفتم:

-عجب…پس نمک خوردم و نمکدون شکستم…

 

به صورتش خیره بودم که رزا گفت:

-معلومه که روز قشنگیه! روزیه که از شر گند تو

خلص بشیم!

حال هم پولتو گرفتی طلقتو گرفتی پس هررری

سلیطه!

لبخند زدم و خطاب به فرهاد گفتم:

-امیدوارم دیگه هیچوقت ریختتو نبینم….

 

 

با حسرت نگاهم کرد.

شبیه کسی که داره یه چیز مهمی رو از دست میده.

نگاه آخرو بهش انداختم و رفتم سمت در.

صدام زد و گفت:

-شیدا…

ایستادم.چندقدم از پشت بهم نزدیک شد و بعد انگار

که بخواد بهم لطف بکنه یا منو از خطرات جدا شدن

از خودش آگاه بکنه گفت:

-شیدا تو هنوزهم فرصت اینکه با من بمونی رو

داری!

 

خندیدم.خدای من!

چه مزخرفاتی!

رزا از پشت سر خطاب به فرهاد با بدجنسی گفت:

-ولش کن ! تو فکر میکنی واسه چی داره ازت جدا

میشه !؟ اون هم با اینهمه پول!

شک نکن یکی رو تو چنته داره!

تو دیگه واسش مهم نیستی

با غیظ گفت:

-خفه شو …

کوتاه نیومد و مثل یه وزه در گوش فرهاد گفت:

-فکز کردی دروغ میگم !؟ شک نکن خیلی وقته دور

از تو با یکی دیگه در ارتباطه!

 

تاریخ همچین چیزایی رو ثابت کرده!

همیشه همچین زنی بخاطر یه مرد دیگه داره از

شوهرش طلق میگیره که البته چه بهتره!

سایه ی شومش از سر زندگیمون کم میشه!

فرهاد بیشتر بهم نزدیک شد و با غیظ پرسید:

 

-راس میگه شیدا !؟ تو با کس دیگه ای در ارتباطی !؟

 

نفس عمیقی کشیدم و خیلی آروم سرم رو به سمتش

برگردوندم.

 

نگاهی به صورت غضب آلودش انداختم و پرسیدم:

-آیا من الن زنتم !؟

دندون قروچه ای کرد و حتی وقتی اونو پرسیدم تند

شد و خواست جوابمو بده.

احتمال میخواست بگه زنمی اما خودش هم خیلی زود

متوجه شد دیگه زوج بودنی در کار نیست چون آهسته

جواب داد:

-نه!

لبخند زدم و گفتم:

-پس جواب این سوال به تو ربطی نداره.

 

با غیظ گفت:

-داره…

غضب آلود گفتم:

-دیگه هیچ چیز من به تو ربط نداره….تو بهتره به

فکر زن و بچه ات باشی.

به فکر زندگی خودت…

هر چی بین من و تو بود واسه همیشه تموم شده

واسه همیشه

اینا آخرین چیزایی بودن که بهش گفتم.

دیگه نموندم.

خیلی زود از اونجا زدم بیرون …

 

قدم زنان تو پیاده رو به راه افتادم.

صدای رعد و برق تو آسمون میپیچید و این صدا

اونقدر ترسناک و پر هیبت بود که هر کسی رو می

ترسوند و میکشوند گوشه امنی، اما من حتی از

شنیدن اون صداها هم داشتم لذت میبردم.

حال مثل پرنده ای بودم که بالخره از قفس آزاد شده!

پرنده ای که در قفسش به سمت آزادی وا شده.

سرمو رو به آسمون گرفتم و بلند بلند گفتم:

-سلممممم آزادی….

 

بارون نم نم میبارید و من عاشق این بارونای نم نمی

بودم که حتی اولش بوی خاک میدادن.

راه میرفتم زیر بارون و لذت میبردم از هوا..لز رعد

و برق ها از بارون خاک آلود بی موقع!

با بغض خندیدم.

تو چشمهام اشک جمع شد.

زیر لب باخودم زمزمه کردم:

“تموم شد…همچی رو تموم کردم…همچی رو…”

اما حال باید کجا میرفتم !؟

پیش مادرم !؟

نه…مستانه هیچوقت از من خوشش نمیومد چه برسه

به اینکه بفهمه من از فرهاد طلق گرفتم.

باید میرفتم پیش شیوا…

آره!

تنها گزینه ای که میتونستم الن بهش فکر کنم شیوا

بود!

 

 

تمام راه رو تا خونه ی شیوا و شهرام پیاده اومده

بودم.

طبیعتا بابت همچین فاصله ای باید پاهام رمق سر پا

ایستادن نداشته باشن اما من سرحال بودم!

سرحال تر از همیشه !

اصل مگه میشه نبود؟!

من از یه رابطه ی سمی و خطرناک خودمو نجات

داده بود.

از یه رابطا ی سراسر درد البته به کمک فرزاد!

اگه اون نبود شاید من تا ابد باید تو اون جهنم می

موندم! رو به روی در خونه شون ایستادم.

 

تمام هیکلم زیر اون بارونی که حال دیگه نم نم نبود و

شلقی میبارید خیس و آبکش شده بود!

جلو رفتم و زنگ خونه رو یکبار فشار دادم.

طولی نکشید که در باز شد و من با قامت شهرام تو

چهارچوب در رو به رو شدم.

از دیدن منی که فرقی با یه موش آب کشیده نداشتم

متعجب شد.

آهسته گفتم:

-سلم…

با همون تعجب پرسید:

-سلم شیدا خانم…شما…

میخواست سوال بپرسه ولی لطف کرد و نپرسید.

در عوض من گفتم:

 

-میتونم بیام داخل!؟

خیلی سریع کنار رفت و با کمال میل گفت:

-معلوم که میتونین خیلی هم خوش اومدین…بفرمایین

داخل!

اون کنار رفت و من هیکل سراسر اب بارونمو تکون

دادم و رفتم داخل!

 

 

اونقدر خیس بودم که عین شیروونی ازم آب میچیکید.

این باعث خجالتم میشید خصوصا وقتی آب قل

میخورد و چیک میفتاد رو پارکتها !

سرم رو خم کردم و خجل و شرمیگن گفتم:

-ببخشید که من خیسم و اینجوری همه جارو خیس …

حرفم رو برید و تند تند گفت:

-نه نه! اصل این چه حرفیه! شما ببخشید که من

پیرهن تنم نیست!

صبحونه خوردین !؟

خندیدم و همونطور که پشت سرش راه میرفتم گفتم:

 

-ساعت یازده و نیم! این موقع تو خونه ی شما وقت

صبحونه اس!؟

دستشو پشت گردن خودش کشید و با لبخند جواب داد:

-نه شیوا همیشه دیر بیدار میشه وقتی هستم براش

صبحونه آماده میکنم!

یازده-یازده و نیم صبحونه اش رو میخورده یک یا

دو ناهار!

خنده ام گرفت از خواهر نمونه ای که تا لنگ ظهر

میخوابید و همچین کارایی رو شوهرش براش انجام

میداد!

 

به سمت نشیمن کوچیکشون راهنماییم کرد.کیفمو روی

یه مبل گذاشتم و پرسیدم :

-یعنی شیوا الن خوابه !؟

سر تکون داد و گفت:

-آره! چندبار صداش زدم بیدار نشد…بیدار بشه

بداخلقه! معمول میزارم خوابشو کامل بکنه بعد بیدار

بشه!

عجب!

 

نمیدونستم خوشحال باشم که شیوا اصل روش

زندگیش به سبک من نبود یا دلم واسه شهرام بدبخت

بسوزه که واسه اینکه شیوا ازش عصبانی نشه تا لنگ

ظهر بیدار نشه!

پرسید:

-چایی بیارم واستون یه قهوه یا کاپو ؟!

عجب مرد خونه دادی بود!

تند و سریع گفت:

-هیچکدوم…شما لزم نیست بیفتی تو زحمت…بشینین

من خودم درست میکنم..

اخم کرد و گفت:

 

-این چه حرفیه! شما فقط از منو انتخاب کردم!

خندیدم و گفتم:

-باشه! پس کاپو…

چشم کشداری گفت و بعد هم به سمت آشپزخونه

رفت…

 

 

نه تنها برام یه کاپاچینو ی داغ و خوش طعم و بو آورد

بلکه حتی یه حوله و پیرهن و شلوار هم آورد که

بپوشم.

وقتی داشتم اون نوشیدنی داغ رو مزه میکردم

 

لباسهارو به سمتم گرفت و گفت:

-بفرمایید شیدا خانم! چندبار شیوا رو صدا زدم بیدار

نشد اینارو از تو کمد آوردم براتون!

برید تو اتاق لباسهاتون رو عوض کنید بعد بیاین

نوشیدنیتو بخورین…اونجوری سرما میخورین!

چه مرد فوق العاده ای!

فوق العاده تر از اونچه که فکرش رو میکردم و

انتظارش رو داشتم.

لبخند زدم و گفتم:

-ممنون! فکر خوبیه…

 

لباسهارو ازش گرفتم و به سمت جایی که خودش

راهنمایی کرد رفتم.

لباسهای خیسمو درآوردم و لباسهای شیوا رو پوشیدم

و بعد هم موهام رو خشک کردم و از اتاق اومدم

بیرون.

برگشتم همون جای قبلی و با نشستن روی مبل خم

شدم و لیوان نوشیدنی رو برداشتم و خطاب به شهرام

که حال تیشرت پوشیده بود گفتم:

-ممنون بابت همچی!

با خوش رویی گفت:

-اختیار دارین! من برم شیوارو اینبار هرجور شده

بیدار کنم!

 

لبخند زدم و گفتم:

-باشه ولی مواظب خودتون باشید…

خندید و گفت:

-حواسم هست…

 

داشتم نوشیدنی توی دستم رو ذره ذره میخوردم که

صدای جیغ شیوا از پشت سر وحشت زده ام کرد.

فورا خم شدم و لیوان رو گذاشتم رو میز و همزمان با

ترس سرم رو چرخوندم تا عقب رو نگاه بندازم.

بدو بدو به سمتم میومد درحالی که هیچی تنش نبود

جز تیشرتی که حدس میزدم مال شهرام بوده!

و بعله!

شهرام،چیزی تنش نبود چون پیرهنش تن شیوا بود!

فکر کردم مشکلی پیش اومده که اونجوری متحیر و

با عجله داره سمت من میاد واسه همین زانو سست

کردم و حتی نتونستم بلند بشم.

فقط بهش خیره موندم تا وقتی که خودش رو بهم

رسوند و پرسید:

-شیدا ؟؟؟ واقعا خودتی !؟ با کی اومدی !؟

چه جوری اومدی !؟

اون حیوون گذاشت تو بیای؟

فرهاد خر رو میگم!؟

خاک تو سرش کنم مرتیکه ی سادیسمی رو.

میگم نکنه فرار کردی !؟

 

شهرام نیشخندی زد و گفت:

-ترمز بگیر بابا چه خبرته!؟

ترسوندیش که!

رفته رفته حالیم شد واسه چی اینقدر تعجب کرده.

از بودن من دچار حیرت شده بود!

فرهاد اونقدر سخت گیر بود و اونقدر اجازه نمیداد

جایی برم که خواهرم از اومدنن به خونه ی خودش

شاخ درآورده بود…!!!

در واقع شیوایی رو

که توپ هم از خواب بیدار نمیکرد خبر اومدن من

بیدار کرده بود!

 

منی که خودمم هنوز باورم نمیشد اینجام.

لبخند زدم و گفتم:

-نه فرار نکردم!

تمام دارو ندارش مشخص بود.یقه تیشرت واسه اون

گشاد بود و چون هیچی نپوشیده بود سینه هاش کامل

مشخص بودن.با هر بال و پایین کردنی هم که پاهاش

عیان میشدن و اونجا بود که مشخص میشد حتی

ش*ورت هم نپوشیده!

کل آزاد و راحت بود و حتی از کبودی های گردن و

سینه اش که کامل تو چشم بودن و اصل هم سعی در

پنهانشون نداشت پر واضح بود شب در حال اجرای

چه عملیاتی بود!

موهاش رو با دستهاش بالی سرش نگه داشت و بعد

هم گفت:

 

-اگه فرار نکردی چه جوری اومدی !؟ نکنه عقلش

اومده سر جاش و گذاشته خودت تنهایی اینور اونور

بری…؟

نکنه مرده ؟ کاش مرده باشه! این خیلی بهتره…

شهرام بازم با تلنگر گفت:

-شیوا بس کن! این حرفها چیه میزنی…؟

شیوا بیخیال نشد. همون چندقدم فاصله بینمون رو هم

دوید سمت من .

دستهاش رو گذاشت رو شونه هام و همونطور که با

وحشت براندازم میکرد،تند تند پرسید:

-نکنه دست روت بلند کرده؟ نکنه بازم کتکت زده ؟

اگه زده بگو همین حال با شهرام بریم کونش

بزاریم….دستشو میشکنم!

 

ایندفعه نمیزاریم زنده بمونه!

واسه خاتمه دادن به تمام این دل آشوبی ها گفتم:

-من طلق گرفتم…

 

حرف بی مقدمه ی من سکوت سنگینی برقرار کرد.

یه سکوت بینهایت سنیگین.

سکوتی که نمیدونستم بعدش قراره خوشحالی اون

دونفرو ببینم یا نا راحتیشون رو!

 

در واقع از بیان هر گونه حدسی عاجز بودم!

شیوا بهت زده پرسید:

-واقعا ؟ جدی میگی !؟

سرم رو به آرومی تکون دادم و با صدای ضعیفی

گفتم:

-آره! بالخره طلقمو ازش گرفتم…بالخره…اینکارو

کردم

پذیرش این خبر براس انگار خیلی سخت بود چون

باهمون حالت بهت زده لب زد:

-باورم نمیشه! اصل باورم نمیشه

 

شهرام اما خیلی مثل شیوا تو شوک فرو نرفته بود.

لبخندی دل شاد کنتده روی صورت نشوند و انگار که

ذوق من موقع دادن اون خبر رو کامل حس کرده

باشه گفت:

-بهتون تبریک میگم شیدا خانم!

اتفاق خوبیه…

و یه چشمک زد که من رو باهاش ناغافل خندوند…

 

 

همه دور هم نشسته بودیم درحالی که شیوا همچنان

اون حالت شوکه بودن رو به همراه داشت!

لنگهاش باز بودن و دارو ندارش مشخص و اصل هم

تلشی واسه پنهون ساختن بدن سفید خودش نداشت.

زیادی راحت بود.

البته که باید هم راحت باشه اما نمیدونم چرا حس

میکردم منم پیششونم یکم خودش رو سانسور بکنه بد

نیست.

لیوان آبی که شهرام براش آورده بود رو یه نفس سر

کشید و بعد گذاشتش رو میز و گفت:

-باورم نمیشه! یارو یه عوضی تمام عیار بود!

هیچوقت فکرشو نمیکردم مجاب بشه اینکارو بکنه!

شهرام با چشم و ابرو یه اشاره به لنگهای باز و

 

شکاف مشخص ما بین پاهای شیوا انداخت و گفت:

 

-عزیزم شما اول بدنتو بپوشون بعد دهد و هوار راه

بنداز

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-حال انگار چیه! یه لپای ناقابله دیگه!

لب گزیدم و با خجالت گفتم:

-شیوااا…

سر تکون داو و گفت:

-هااااان ؟چیه ؟مگه بد گفتم….

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفت:

-واقعا که!

 

با بیخیالی و بیتفاوتی دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

-بیخیال!بگو ببینم…معجزه شد که اون راضی شد

طلق بگیری !؟ هاااا !؟

باورم نمیشه! احساس میکنم خوابم!

اصل اگه بهممیگفتن آدم فضایی ها حمله کردن اینقدر

شوکه نمیشدم…

 

رو کرد سمت شهرام و همزمان با انگشت اشاره ی

خودش به لبهاش زد و گفت:

-بیا یه لب ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار

با لبخند سرق به تاسف براش تکون دادم.

شهرام خندید و با حرص پرسید:

-حتما باید لب بگیرم تا بفهمی خوابی با بیدار…؟

پشت چشم نازک کرد و گفت:

-بهترین راهه…

 

-میتونم بجاش بهت سیلی بزنم به گوشت! یا لپتو

بکشم؟ کدومش !؟

شهرام رو چپ چپ نگاه کرد و گفت:

-نه خیر لرم نکرده…حال که فکرشو میکنم میبینم

بیدار بیدارم…

اینو گفت و بعد دوباره رو به من پرسید:

-مامان میدونه !؟

 

 

موهام رو که حال تقریبا خشک شده بودن پشت گوش

نگه داشتم و بعد اه عمیقی کشیدم و جواب دادم:

-نه! مامان نمیدونه…هیشکی نمیدونه البته جز شما

دوتا…زندگی با اون دیگه شدنی نبود!

با آدم رذل و پستی که منو به فکر مردن انداخته بود!

شیوا غمگین لب زد:

-خدا لعنتش کنه…تا آخر عمرم به خاطر اذیت و

آزارای تو نمیبخشمش…

اشکی که از چشمم قل خورد و افتاد روی گونه ام رو

کنار زدم و گفتم:

 

-وقتی همه چیز برام غیرقابل تحمل شد که دست زنی

که تو خیابون باهاش آشنا شده بود و باهم صکص

کردن رو گرفت و آورد تو خونه…

شیوا ناباورانه پرسید:

-اون عوضی واقعا همچین کاری کرد !؟

سر تکون دادم و جواب دادم: -آره… اونم وقتی که

اون زن ازش حامله شاه بود.

من هرروز اون زنو می دیدم اما این تلخ نبود…

تلخی زندگی من اونجایی بود که نه حق داشتم برم

بیرون نه کسی رو ببینم نه با کسی صحبت کنم.

سر هر چیز بیخودی دعوا میشدم و کتک میخوردم.

کم کم داشتم فکر میکردم آدم نیستم …برده ام…

برده ای که سزاوار این زندگیه!

 

شیوا با بغض لب زد:

-خدا لعنتش کنه…چطور دلش میومد با تو همچین

کاری بکنه !؟

امیدوارم بمیره…

 

قطره اشکهایی سرازیر شده از چشمهام رو کنار زدم.

حال وقت ناراحتی و اشک ریختن نبود.

برعکس…من الن حس خوبی داشتم.

 

حس خوب خلصی!

حس خوب رهایی…

دماغمو بال کشیدم و گفتم:

-اما بالخره بعد از یکم دوندگی امروز همچی تموم

شد! مهریه ام رو هم ازش گرفتم…یه مهریه سنگین!

تمام و کمال!

دست بردم تو کیف و چک رو بیرون آوردم و گذاشتم

رو میز و گفتم:

-نتونستم به خودم بقبولونم نباید بدون هیچی ولش کرد!

شهرام چک رو برداشت و همونطور که مبلغش رو

نگاه میکرد با لبخند گفت:

 

-تازه به این پدرسگ لطف هم کردی! ولی آفرین!

خوب از پسش براومدی…

من با ذوق خندیدم و شیوا باز با کج کردن خودش و

نگاه کردن به چک توی دست شهرام کنجکاوانه

پرسید:

-چه جوری آخه ؟ چطور تونستی هم طلقتو بگیری

هم همچین پول گنده ای از اون ناخن خشک ها به

جیب بزنی!؟

تا این سوال رو پرسید ذهن و فکرم رفت پی فرزاد…

 

 

تا این ساال رو پرسید ذهن و فکرم رفت پی فرزاد.

فرزادی که اگه نبود هیچکدوم از این اتفاقهای خوب

نمیفتاد.

فرزادی که حضورش به زندگیم امید داد.

فرزادی که شد انگیزه ی گذر از رنجها…

فرزادی که شد منجی!

شد نجات دهنده….

ولی حال کجا بود !؟ درچه حال بود !؟

آیا میدونست بالخره به لطف خودش تونستم از اون

جهنم رهایی پیدا کنم !؟

اصل ممکن بود بیاد سراغم کاش زنگ بزنه…کاش

پیام بده…

کاش خبری ازش بشه تا بهش بگم کجا هستم!

بگم خلص شدم!

لبخند محو و کمرنگی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

-با کمک یه دوست!

دختر تیزی بود واسه همین خیلی سریع رفت سراغ

درست ترین حدس و پرسید:

-فرزاد !؟ داداش فرهاد !؟آره ؟

همونی که تو عروسی ما کنارت بود !؟

شهرام یه چشم غره بهش رفت و گفت:

-شیوا…

آهسته گفت:

-خب چیه…

 

-اول فضولی نکن دوما پاشو یه چیزی بپوش…همه

باید همه جاتو ببینن!؟

خودشو لوس کرد واسه شهرام .سرش رو انداخت رو

شونه اش و دستشو دور بازوش حلقه کرد و گفت:

-منو دعوا نکن وگرنه دیگه نمیدم بکنی یا بخوری!

حرفهاش شهرام بیچاره رو اونقدر خجل کرد که رنگ

از صورتش پرید…

 

 

حرفهاش شهرام بیچاره رو اونقدر خجل کرد که رنگ

از صورتش پرید و کم مونده بود آب بشه از خجالت!

چندتا سرفه کرد و بعد شیوا رو به زور از خودش جدا

کرد و گفت:

-تو روحت! برو اونور…برو اصل به من نزدیک

نشو!

شیدا خانم ایشون هیچ نسبتی با من ندارن…

خندیدم و گفتم:

 

-جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه حتی شما دوست

عزیز….

 

شیوا صورت شهدام رو جلوی من آبدار ماچ کرد و

بعد هم گفت:

-من تا آخر عمرت بیخ ریشتم…پس دلتو خوش نکن!

شهرام آهی کشید و گفت:

-آره میدونم…

 

کنارشون حس خوبی داشتم و جز اونا اصل من کی

رو داشتم که بخوام با بودنشون امنیت رو حس بکنم و

 

یا حتی این احساس برام پررنگ بشه که من هم کسانی

رو دارم!

خانواده و دوست دارانی که عشقشون واقعیه!

لبخندی زدم و با حالتی خجل گفتم:

-میشه یه چند روزی اینجا بمونم تا بتونم با مدلی که

دارم یه خونه نقلی بخرم !؟

شیوا خیلی زود گفت:

-اصل تو تا آخر عمرت اینجا بمون!

خندیدم و گفتم:

-محبتت زیادی گل کرداااا

 

شهرام با مهربانی ای که عمیقا واسه من قابل حس بود

گفت:

-از نظر من اصل نیازی به خونه خریدن نیست.

شما تا هر زمان و موقعی ای که بخواین میتونین اینجا

بمونید

ولی در کل واسه هر موردی رو من حساب باز کن!

خونه بخوای بخری من هستم.

کسب و کار بخوای راه بندازی من هستم…

من همه جوره هستم البته…

لبخند با محبتی تحویلش دادم و گفتم:

-ممنونم آقا شهرام….

 

یکم از قهوه ای که برای خودش آورده بود رو

چشید و گفت:

-خواهش میکنم…ما که باهم این حرفهارو نداریم

مکث کرد و بعد انگار که تازه چیزی یادش اومده

باشه گفت:

-ولی با پولت کاسبی راه بندازی به نظر من بهتره!

 

چشمامو تنگ کردم و کنجکاو پرسیدم:

-کارو کاسبی؟

سر تکون داد و گفت:

-آره…اینجوری اون استقللی که میخوای به دست

میاری و میتونی رو پای خودت وایسی!

تو دانشگاه چی خوندین !؟

منظورم اینه که حرفه تون چیه و توی چه چیزی

احساس میکنید میتونید کاسبی راه بندازی و به درامد

برسین !؟

بدون فکر کردن جواب دادم:

-طراحی لباس…

 

سری تکون داد و گفت: -پس رو همون سرمایه

گذاری کنید..من یه خونه کوچیک دارم که قبل ازش

به عنوان انبار استفاده میگردم.

همونو میدم دستتون تا هر وقت که خواستی بمونین با

پولتونم یه جایی رو بخرید و کاسبی راه

بندازید..اینجوری بهتره!

 

*یک هفته بعد*

اغراق نمیکنم…

نیم ساعتی میشد که خیره شده بودم به شماره اش.

 

پر پر میزدم واسه لمس اون شماره.

واسه اینکه بهش رنگ بزنم ولی…ولی یه چیزی مانع

ام میشد.

چیزی که نمیدونستم براش باید چه اسم مشخصی

بزارم!

هرچی که بود هر بار که من عزمم رو جزم میکردم

بهش زنگ بزنم منصرفم میکرد از اینکار.

زیر لب زمزمه کردم:

“لعنت به من ! ”

گوشی رو پرت کردم کنار و با دستهام صورتمو

پوشوندم.

خوب بودم اما…

اما یه چیزی آزارم میداد.

بی تابم میکرد و ذهنم رو پرت خودش!

کجا بود فرزاد !؟

چرا خودش رو از من دور نگه میداشت !؟

 

چرا نمیخواست باهام تماس بگیره.

یحتمل قیدمو زده بود.

آره بابا…پسری مثل اون هزار گزینه ی رنگارنگ و

جورواجور داره چرا باید من اولویتش باشم !؟

منی که به ازدواج ناموفق داشتم….

صدای باز شدن در به گوشم رسید اما واکنشی نشون

ندادم تا وقتی که شیوا گفت:

-کاش میومدی میرفتیم پیاده روی…آی هوا خوبه…آی

خوبه!

یعنی هرچقدر از خوب بودنش بگم کم گفتم!

دستهامو پایین آوردم و سرمو بال گرفتم.

بهش نگاه کردم.

فنجون قهوه رو به سمتم گرفت و بعد گفت:

-چرا پکری !؟

 

 

نمیخواستم وا بدم چه مرگمه.

زورکی لبخندی روی صورت نشوندم و با گرفتن

فنجون قهوه گفتم:

-نیستم…یه کوچولو بخاطر پیگیری پروانه کسب

خسته ام …همین

آهانی گفت و کنارم نشست.

قهوه رو بو کشیدم بلکه یکم سرحال بیام.

دستشو روی موهام کشید و بعد گفت:

 

-کاش میشد همینجا می موندی ولی…

انگشتمو رو گردی لیوان کشیدم و گفتم:

-همین حالش هم زیاد موندم…

با ذوق گفت:

-باور کن تو این یه هفته اونقدر بهت عادت کردیم که

نگو!

من دلم میخواد اینجا بمونی شیدا…

چپ چپ نگاهش کردم و بعد شوخ طبعانه گفتم:

 

-نمیخوام! صدای ناله ها و اوف اوفهای توی بی شرم

مگه میزاره من شبا راحت بخوابم… !؟

همون برم بهتره…حداقل شبا راحت میخوابم!

تا اینو گفتم بجای خجالت کشیدن بلند بلند زد زیر

خنده…

 

بجای خجالت کشیدن زد زیر خنده.

خجالت سرش نمیشد که این دختر!

یه مشت آروم به شونه اش زدم و یکم از اون قهوه رو

مزه کردم و زمزمه کنان گفتم:

 

-دی*وثی دیگه…

خنده هاش که تموم شد گفت:

-باشه من دیگه آه و اوف راه نمیندازم…

ولی حقیقت این نبود برای همین یه نفس عمیق کشیدم

و گفتم:

-من دلم میخواد راحت باشم.نه اینکه اینجا نباشم

نه…فقط دوست ندارم اینجا مزاحم زندگی شماباشم و…

پرید وسط حرفم و گفت:

 

-نیستی…نیستی شیدا!

باور کن نه من نه شهرام هیچکدوم فکر نمیکنیم تو

مزاحمی…

یه کوچولو چرخیدم سمتش.دستمو روی دستش گذاشتم

و گفتم:

-میدونم شیوا…من اینجا کنار تو و شهرام واقعا

راحتم.این یه هفته بهترین یه هفته ی عمرم بود ولی تا

همیشه که نمیتونم بمونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryamy Alad
Maryamy Alad
1 سال قبل

اره چ خوبه پارت ها واقعا پارت شدن الان …قبلاً دوتا جمله بود 😄 ووو اینکه پایانش اینجور تمومشه ک بچه رزا از فرهاد انتر نیس تافرهاد قشننگگ بسوزه

Mobi☆
Mobi☆
1 سال قبل

واییییییی عالی بود دمت گرم نویسنده😍
بالاخره بعد از ۳ سال و نیم داره تموم میشه😂
خوب حق اون فرهاد بیشرف گرفت مرتیکه سادیسمی بی همه چیز ه.ر.ز.ه😬😬😬😬

Paniz
Paniz
1 سال قبل

ما به عنوان خواننده این رمان واقعا دیگه عصبی شده بودیم اگه از اول پارتا اینجوری بود تو کامنتا ناراحتی پیش نمی اومد ولی الان تشکرم میکنم از نویسنده و ادمین ❤

ستایش
ستایش
1 سال قبل

واییی چقدر خوبه که شیدا ازاد شد

نیلو
نیلو
1 سال قبل

خدا شاهده خیلی خوشحالم امروز ک این پارت رو خوندم شیدا از فرهاد جدا شد😍❤

راحله
راحله
1 سال قبل

آخ که چقدر خوشحالم شیدا راحت شد فقط دلم میخواست شیدا اون رزای احمق رو قشنگ از سر تا پاش رو قهوه ای میکرد اون وقت دلم خنک میشد دختره هرزه اکبیری

Narges
Narges
1 سال قبل

حس میکنم من به جای شیدا آزاد شدم چه حس خوبیه بلاخره همه چی رو به راه شد ادمین جون مرسی و خسته نباشی بی زحمت تموم شد کاملش بزار تو کانال تلگرام ما دانلود کنیم

آسیه
آسیه
1 سال قبل

لایک داری

ریحان
ریحان
1 سال قبل

فاطمه جون چندتا پارت دیگه هست

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
1 سال قبل
پاسخ به  ریحان

یه پارت دیگه هس ک پارت آخره

ریحان
ریحان
1 سال قبل
پاسخ به  ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ

خب خدا رو شکر بعد از ۳ سال داره تموم میشه

Maryamy Alad
Maryamy Alad
1 سال قبل
پاسخ به  ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ

سلام اجازه هست رمان رو کپی کرد ؟

Z-2373
Z-2373
1 سال قبل

آخ عشق کردم فقط کاش مدارکم دست پلیس میرسید از بی همه چیز شدن فرهادوشهره حال میکنم

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x