رمان عشق صوری پارت 59 - رمان دونی

رمان عشق صوری پارت 59

 

 

هیچوقت برای یه بیرون رفتن عادی اینقدر به خودم نرسیده بودم اینبار اما با تمام اون دفعات عادی فرق داشت.

میخواستم حساب کار دستش بیاد.باید بدونه اگه به اذیت کردن من تو اینکار بیشتر حرفه ایم تا اون‌.تصلا هر چقدر هم که باخودم کلنجار می رفتم باز

نمیتونستم اجازه بدم شهرام هرجور دلش میخواد باهام رفتار کنه.

البته…تقصیر خودمم بود.خودم باعث شدم اون این اجازه رو به خودش بده از یه طرف بامن عشق و حال کنه و از طرف دیگه با ژینوس و تازه هارت و پورت هم واسم راه بندازه.

حالا خودمم باید همه چیز رو درست میکردم.

حاضر و آمده مقابل آینه ی قدی ایستادم.

بارها خودم رو برانداز کردم تا بالاخره به این نتیجه رسیدم این احتمالا خفنترین تیپ و یا بهتره بگم چشم درار ترین تیپیه که میشد زد!

کیفمو برداشتم و رفتم سمت در.

چون صدایی ازش نشنیدم فکر رفته تا اینکه مشت دیگه ای به در زد و گفت:

 

 

-دیلیت کردی اون عکسارو یا نه!؟

 

 

هه! چه پررو.با نفرت گفتم:

 

 

-نَکردم و نمیکنم هم!

 

 

با صدای بلند داد زد:

 

 

-توی عوضی خجالت نمیکشی همچین عکسی از خودت میزاری؟ این کارو میکنی که چندتا قرمساق بیان و زیر عکست قربون صرقه بوپدنت برن؟ من تورو میکشمت شیوا…میکشمت و اون گوشی رو میکنم تو کونت….

 

 

خیلی بددهن شده بود!

نچ نچ کنان گفتم:

 

 

-آخه به تو چه؟ هان؟ به تو چه که من چه عکسی از خودم میزارم ؟ربط تو به من چیه که واسم خط و نشون میکشی…اصلا میدونی چیه؟ آره دلم میخواد عکس بزارم و بقیه قربون صدقه بدنم برن به…

 

حرفم تموم نشده بود که آنچنان مشت محکمی به در زد که یه لحظه حس کردم قراره از جا کنده بشه.وحشت زده و عقب رفتم و گفتم:

 

 

-وحشی…وحشی لعنتی…

 

 

خصمانه تر از قبل با لحنی تهدید کننده پرسید:

 

 

-میای بیرون یاخودم بیام سراغت؟

 

 

یکی دیگه از اون رفتارهای گه و مزخرفش دقیقا همین بود.اینکه مدام زور میگفت.اینکه همچین مواقعی فکر میکرد صاحاب من و میتونه هر طور دلش میخواد کنترلم بکنه.

دست به سینه چندقدمی در ایستادم و گفتم:

 

 

-شهرام یا میری یا من همین الان با بابات تماس میگیرم و بهش میگم دارب مزاحمم میشی و اذیتم میکنی!

 

 

صدای خنده های عصبانی و هیستریکش منو بیشتر ترسوند ولی همچنان تا وقتی اون بیرون بود و من داخل اتاق هیچ واهمه ای ازش نداشتم.هیچ واهمه ای….

دستشو زد به در و گفت:

 

 

-میای بیرون یا خودم بیام داخل !؟

 

 

واسه اینکه لج و حرصش رو دربیارم جواب دادم:

 

 

-هیچ غلطی نمیتونی بکنی شهراااااااام….برو گمشو…برو با همون عنتر خانمت خوش بگذرون…

 

 

 

مکث کرد و با صدای آرومتر اما عصبی تر گفت:

 

 

-ببین…چیزی نگو که بعداز ترسش حتی نتونی چند کیلومتری منم رد بشی

 

 

کم نیاوردم و جواب دادم:

 

-توهم‌چیزی نگو که آمارتو بدم بابات..

 

 

اگه میخواست حرفی بزنه یا حتی اگه واقعا قصد داشت درو بشکنه نتونست چون درست همون موقع صدای زنگ توی خونه پیچید.

همون لحظه مچ دستمو بالا آوردم و زمان رو چک کردم.

معمولا ابن موقع خدمتکار میومد خونه، ناهار و شام رو آماده میکرد و بعدهم می رفت.

نفسمو با خیال راخت فوت کردم بیرون…

چقدر درست و به موقع اومده بود اون خدمتکار.

شهرام هم دیگه نتونست کاری بکنه چون مجبور شد بره درو باز بکنه.

آروم آروم و پاورچین جلو رفتم.درسته واسه بیرون رفتنم حتی با مونا هم هماهنگ نکرده بودم اما فقط دلم میخواست از خونه بزنم بیرون.

اونم باهمون تیپ و قیافه و هدفمم فقط در آوردن حرصش بود.

دلم میخواست همونقدری که اون منو اذیت کرده همونقدر و حتی بیشتر، منم اذیتش کنم.

قفل رو زدم و با باز کردن در، سرمو بردم بیرون و سرکی به اطراف کشیدم.

خوشبختانه خبری ازش نبود واین یعنی رفته تا درد باز کنه.

لبخند پیروزمندانه ای زدم و از اتاق بیرون اومدم.

بهترین زمان واسه بیرون رفتن از خونه دقیقا همین حالا بود چون نمیتونست جلوی خدمتکار باهام دعوا بکنه .

کیفم رو دوشم جا به جا کردم و به قدمهام سرعت بیشتری دادم.

باید زودتر می رفتم پایین نه اینکه اونقدر لفتش میدادم که باز باهم تنها میشدیم تا هرجور دلش میخواست رفتار میکرد.

رسیدن من تا نزدیکی در همزمان شد با زمانی که شهرام گوشی آیفن رو گذاشت سر جاش…

” تق و تق” کقشهای من خبر دارش کرد که خیلی سریع سرش رو برگردوند سمتم.

ایستادم درحالی که فاصله مون بیش از ده قدم نبود.

با چنان اخمی سر تا پام رو برانداز کرد که شک نداشتم الان کمتر از یه گوله ی آتیش داغ آماده ی پرتاب شدن نیست.

دست یه کمر یکی دو قدمی جلو اومد و گفت:

 

 

-میخوای بری سر چهارراه ها نرخ بدی که همچین تیپی زدی!؟

 

 

لبخند حرص دربیاری زدم و جواب دادم:

 

 

-آقای شهرام خان شما بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست اصلا دخالت نکنی

 

 

چشماشو ریز کرد و با زدن یه پوزخند عصبی پرسید؛

 

 

-چی!؟

 

 

لذت میبردم از اینکه سرراهش راه برم واسه همین جواب دادم:

 

 

-گفتم برو به کسی گیر بده که اقلا باهاش یه نسبت ناقابل داشته باشی نه کسی که نه ربطی بهش داری و نه ربطی بهت داره!

 

 

میدونم کارد میزدن خونش در نمیومد.

جواب من چنان برافروخته اش کرد که شاید اگه هردومون نمیدونستیم قراره الان خدمتکار بیاد داخل حتما یه جنجال بزرگی یه پا میشد.

دندون قروچه ای کرد و گفت؛

 

 

-برمیگردی و میری داخل .تو هیچ جا نمیری امروز….

دندون قروچه ای کرد و گفت؛

 

 

-برمیگردی و میری داخل .تو هیچ جا نمیری امروز….

اولینبارش نبود اینجوری قلدرانه امرونهی میکرد.نیشخندی زدم و گفتم

 

-نرم چیکار میکنی!؟

 

با جدیت جواب داد:

 

-خیلی کارا…که هیچکدوم هم به مذاق تو خوش نمیاد

 

 

اینو خوب میدونستم که تا وقتی به غیر از خودمون کس دیگه ای هم اونجا هست نمیتونه زورگویی کنه و خودخواهانه منو سر جام بنشونه.

لبخندی دندون نما تحویلش دادم تا از حرص منفجر بشه و بعد گفتم:

 

 

-پیدونی چیه؟اجازه ی من دست خودم نه دست توووو….

 

 

دندونهاش رو باخشم و عصبانیت روی هم فشرد و با مشت کردن انگشتهاش گفت:

 

 

-خبببب! مثل اینکه باید تورو به زور بنشونم سر جات!

 

 

همینکه خواست بیاد سمتم تا احتمالا دستمو بگیره و به زور وادارم بکنه برگردم توی اتاقم ، درهای هال باز شدن و خدمتکار اومد داخل.

کاملا به موقع!

لبخند ژکوندی زدم و از گوشه چشم نظری به شهرامی انداختم که کارد میزدن خونش در نمیومد.

میدونم چقدر دلش میخواست خدمتکار الان اینجا نباشه تا منو به روش خودش برگردونه تو همون اتاق.

خدمتکار سرتاپای منو براندار کرد و بعد آهسته گفت:

 

 

-سلام خانم…سلام آقا…

خدمتکار سرتاپای منو براندار کرد و بعد آهسته گفت:

 

 

-سلام خانم…سلام آقا…

 

 

جواب سلامش رو دادم و گفتم:

 

 

-من دارم‌ میرم بیرون

 

 

اینو گفتم و بعداز کنارش رد شدم.چرخید سمتم و پرسید :

 

-شیوا خانم برای ناهار نمی مونید!؟

 

 

دستمو رو لنگه ی در گذاشتم و سرمو به سمتش برگردوندم و با مکث کوتاهی جواب دادم:

 

 

-نه…جایی دعوتم!

 

 

-باشه به سلامت!

 

 

از گوشه چشم نگاهی به شهرام انداختم و بعدهم درو باز کردم و از خونه زدم بیرون.

جوابی که به خدمتکار دادم دروغی خرکی بیشتر نبود.

نه جایی دعوت بودم و نه حتی قرار بود دعوت بشم.

حتی تصمیم نداشتم با مونا هم تماس بگیرم و از اون بخوام بیاد بیرون چون شک نداشتم شهرام صدرصد به مونا زنگ میزنه تا آمارمو ازش بگیره…

قدم زنان تو خیابون به راه وفتادم و خودم رو به ایستگاه اصلی رسوندم.

یه تاکسی گرفتم و بدون اینکه خودمم از مقصدم باخبر باشم فقط ازش خواستم مسیر رو ادامه بده.

روز تعطیل بود و دو به شک بودم به دیاکو زنگ بزنم یا نه اما احتمال میدادم الان خونه باشه.

تلفن همراهمو از کیفم بیرون آوردم و با تردید نگاهی به شماره اش انداختم.

دوست داشتم مدام اون باشه که به من زنگ میزنه ….

پیام بده…

دعوتم کنه اینور اونور ولی انگار سرش شلوغ تر از این حرفها بود که وقت همچین چیزایی رو داشته باشه….

اینبار دودلی رو کنار گذاشتم و با این دلیل که یه بار هزار یار نمیشه شماره اش رو گرفتم.

بعد از چند بوق صدای دلبرانه اش تو گوشهام پیچید:

 

 

-جانم…

وای که من اون لحظه دلم غش رفت واسه جانم گفتنش.لبخند عریضی روی صورتم نشوندم و گفتم:

 

 

-سلام دیاکو….

 

باخوش رویی جواب داد:

 

 

-سلام عزیزم…چطوری!؟

 

 

ناخواسته تو ذهنم رفتار و برخورد شهرام و دیاکورو مقایسه کردم.این کجا و اون کجا….

این تا به این حد خوش اخلاق و اون لعنتی زورگو بددهن و گستاخ و پررو…

انگار که همین رو به روم نشسته باشه ،لبخند ملیحی زدم و جواب دادم:

 

 

-مرسی ممنون…خوبم..خصوصا وقتی صدای تورو میشنوم

 

 

خندید و گفت:

 

 

-ای جاااان!

 

 

من حتی واسه ای جان گفتمش هم غش می رفتم.لبهام رو هم فشردم و بعداز کلی سرو کله زدن باخودم بالاخره گفتم:

 

 

-دیاکووو…من الان بیرونم.میشه تو هم بیای!؟ باهم بریم کافه ای…رستورانی جایی….

 

 

یکم مکث کرد و بعد گفت:

 

 

-بیرون چرا؟ کجا بهتر از خونه ی من…دوست داری بیای اینجا!؟

 

 

پیشنهادش یکم هیجان زده ام کرد اما راستش نمیدومستم خوشحال باشم یا ناراحت یا مضطرب.

از طرفی خیلی کنجکاو بودم ببینم کجا زندگی میکنه…خونه اش چه جوریه…

برای همین گفتم:

 

 

-مزاحم که نیستم!؟

 

 

با صدای بشاشی جواب داد:

 

 

-نه بابا تو مراحمی عشق جااا ن…آدرس رو برات پیامک میکنم…زود بیا…

 

ذوق زده گفتم:

 

-باشه…مرسی!

 

 

-پس منتظرتم…

 

 

گوشی رو پایین گرفتم و با لبخند و شوق و هیجان منتظر تماسش موندم.حالا دیگه آدمی نبودم که حتی نمیدونه مقصدش کجاست..میدونستم که قراره چه جای خوبی بدم….

شیوا در سرزمین عجایب !

از تاکسی پیاده شدم و آدرسی که دیاکو برام فرستاده بود رو یکبار دیگه چک کردم تا مطمئن بشم راننده منو درست آورده …

موبایلمو انداختم توی کیفمو به سمت در رفتم.

چند سرفه خشکه کردم و بعد صاف و صوف ایستادم و دکمه ی زنگ رو فشردم….

کمتر از یک دقیقه بعد خود دیاکو جواب داد:

 

 

-سلام خوشگله…بیاتو که خیلی وقت منتظر اومدنتم!

 

 

لبخند زدم و وقتی درو برام باز کرد با اشتیاق رفتم داخل.استرسی نداشتم حتی برعکس …خیلی هم خوشحال بودم.این همیشه یکی از آرزوهای کوچولوی مورد علاقه ام بود که بتونم برم دیدنش…

قدم زنان روی همون سنگفرش یه راه افتادم و همزمان نگاهی به دور و اطراف انداختم.

به حیاط خوشگلی که آدم از تماشاش سیر نمیشد.البته این خونه به خوشگلی و بزرگی عمارت پدر شهرام نبود اما یه حالت مدرنیسته ی پر زرق و برق جالب داشت که نمیشد نادیده اش گرفت.

یه خونه ی عیونی شکیل و شیک که پولداری صابخونه و لِول بالای مالیش رو می رسوند.

نزدیک ورودی که رسیدم دستگیره ی بزرگ سلطنتی مانند رو کنار زدم و بعد رفتم داخل….

خبری ازش نبود برای همین خودم، شخصا خودم رو به جلوتر رفتن دعوت کردم.

لبخندی روی صورت نشستم و حین گذر از راهرو به تابلوهای جالب نصب شده رو دیوارهای طرفین نگاه کردم.

همه ی اینها نشون میداد چقدر به همچین چیزهایی علاقمند.

همینطور داشتم جلوتر می رفتم و تابلوهارو تماشا میکردم که بالاخره چشمم به جمال قشنگش افتاد.

انتهای راهرور ایستاد و گفت:

-سلاااام! خوش اومدی…

 

 

به سمتش پا تند کردم و وقتی یک قدمیش رسیدم لبخندی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-سلام مرسیییی!

 

 

دستهاشو باز کرد.یعنی باید می رفتم تو آغوشش!؟

هی باخودم این حرکتش رو تجزیه تحلیل میکردم.

که چیکار کنم چیکار نکنم تا اینکه خودش انگشتهاشو تکون دادو گفت:

 

 

-یالا بدوووو بغل !

 

 

خودش با این حرف به شک و دودلی هام پایان داد.دویدم سمتش و خودمو انداختم تو بغلش.

دستهامو دور تنش حلقه کردم و سرمو چسبوندم به سینه اش…

کی میتونست باور کنه من اینجا پیش دیاکو هستم اونم دیاکویی که با اونهمه جلال و موقعیت هرکسی رو تحویل نمیگرفت…

من میدونستم.میدونستم اگه ما یه روز همدیگرو ببینیم میتونسم زوج خوبی بشیم…

 

دستشو نوازشوار روی کمرم کشید و پرسید:

 

 

-اینجارو راحت پیدا کردی!؟

 

 

-آره سخت نبود…

 

 

دستهاشو از دور تنم جدا کرد و گفت:

 

 

-خب بیا بریم داخل…هوا سرده حتما یکم سردت شده!

 

 

دستشو رور شونه ام انداخت و باهم رفتیم داخل و اون منو به سمت نشیمن خصوصی برد.

آتیش شومینه به راه بود.ازم خواست بشینم روی کاناپه و خودش رفت سمت آشپزخونه.

کیفم رو گذاشتم یه گوشه و شوخ طبعانه گفتم:

 

 

-حالا پذیرایی کردن هم بلدی!؟

 

 

خندید و بعد از توی همون آشپزخونه جواب داد:

-حالا پذیرایی کردن هم بلدی!؟

 

 

خندید و بعد از توی همون آشپزخونه جواب داد:

 

 

-معلوم که بلدم! حالا درسته همه ی کارای منو خدمتکارا انجام میدن ولی دیگه یه قهوه درست کردنو که بلدم!

 

 

ازش رو برگردوندم و نگاهی به اطراف انداختم که تلفنم زنگ خورد.

خیلی زود بیرونش آوردم و نگاهی یه صفحه اش انداختم.

شهرام بود.

لبخندی خبیث زدم و رد تماس دادم…

دوباره زنگ زد و من عصبی جواب دادم:

 

 

” چیه چی میخوای !؟

 

-کجایی!؟

 

-یه تو چه !؟

 

-شیوا هر جا هستی همین حالا بلند میشی میای خونه!شیرفهم شد !؟

 

 

پوزخندی زدمو گفتم:

 

 

-دلیلی نداره گوش به فرمان تویی باشم که هیچ نسبت و ربطی باهام نداری!

 

 

اینو گفتم و تماس رو قطع کردم و بعدهم گوشی رو گذاشتم رو کیفم و بعد دوختم به دیاکو.

با دو لیوان خوشگل بزرگ از آشپزخونه بیرون اومد و لبخند بر لب جواب داد:

 

 

– یه قهوه ی خاص برای یه مهمون خاص!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-فکر کنم این قهوه تو بهترین کافه ها هم‌گیرم‌نیاد!

 

 

ار همون فاصله چشمک زد و گفت:

-دقیقاااا

 

 

*شیدا*

 

 

*فلش بک*

 

 

صورتمو چسوبندم به اون رو تختی لطیف ابریشمی و لذت بردم از خوابی که خیلی وقت بود ازم دریغش کرده بودن.آره حتی خواب راحت هم از من دریغ شده بود.حتی خواب…

پلکهام تکون خوردن اما ازهم باز نشدن دلم میخواست بخوابم اما

اونقدر گیج نبودم که نفهممم الان کجا هستم.

وحشت اتفاقات دیروز هنوز توی تنم بودن.

وحشت اون زیر زمین نمور، وحشت اون مارهایی که زل میزدن تو چشمهامو زبونشونو بیرون میاوردن….لعنت به تو فرهاد لعنت که آرامشم رو ازم گرفتی.‌..

لعنت به تو که دنیارو تموم شده میبینم.

سرمو خیلی آروم بلند کردم و بعد با کنار زدن پتو نیم خیز شدم.چیزی که در مورد ساعت فکر میکردم این بود که حدودای هفت یا نهایت هشت صبح هست اما وقتی چندبار پلک زدم و تاری چشمهام جاش رو به وضوح دید داد عقربه هارو دیدم که عدد یازده رو نشون میدادن….

پووووفی کردم و پتورو از روی تنم کامل کنار زدم وبلند شدم هرچند دلم همچنان خواب میخواست.

یه جا دور از فرهاد….

که اون یه جا، هر جای دنیا که باشه نقطه امن من!

لباسهامو پوشیدم و بعد

کش و قوسی به بدنم دادم واز اتاق اومدم بیرون.

سمت راست همون اتاق یه سرویس بهداشتی بود.

رفتم داخل و دست و صورتم رو شستم و بعد چندتا دستمال برداشتم و همونطور که صورتمو خشک میکردم از پله ها پایین اومدم.

نمیدونستم فرزاد برگشته یا نه اما سرو صدایی از آشپزخونه میشنیدم که بیشتر صدای تکون خوردن لیوانها یا زدن فندک و بازو بسته شدن درهای یخچال بود.

بی سرو صدا جلوتر رفتم.

ترس داشتم.

نکنه فرهاد باشه؟

حس سرگیجه بهم دست داد اما خیالم وقتی راحت شد که با فرزاد چشم تو چشم شدم.

نون سنگگ توی دستشو گذاشت روی میز و پرسید:

 

 

-من بیدارت کردم!؟

 

 

پشت اپن ایستادم و جواب دادم:

 

 

-نه…یه وقت فکر نکنی من خیلی خوابالوام….نمیدونم چیشد تا الان خوابیدم….

 

 

دو کاسه ی نارجی رنگ با طرح گلهای مشکی گذاشت روی میز و گفت:

 

 

-خوابیدن که بدنیست….خوابیدن گاهی یه نوع فرار از بیداریه که اتفاقا به درد هم میخوره

 

 

لبخند کم جونی زدم و گفتم:

-تحلیل خوبیه موافقم…خواب گاهی فرار از بیداریه به شرطی که با کابوس ادغام نشه

 

اینو که گفتم سرش رو بالا گرفت و پرسید:

 

 

-پس شب سختی بود آره!؟

 

 

پلکهامو بازو بسته کردم و جواب دادم:

 

 

-و تلخ..

 

 

با گام های آروم وارد آشپزخونه شدم.دستمالای توی دستم رو انداختم توی سطل آشغال و رو به روش نشستم.

یه قاشق داد دستم و گفت:

 

 

-امیدوارم حلیم دوست داشته باشی!

 

قاشق رو که ازش گرفتم جواب دادم:

 

-دارم!

 

اشاره کرد و گفت:

 

-خب پس شروع کن نا سرد نشده..

 

 

مشغول خوردن شدم هرچندگاهی زخم لبم اذیتم میکرد.نسبتا عمیق بود و حس میکردم با یه لمس ساده ممکن دوباره خون ازش سرریز بشه..آهسته میخوردم که این اتفاق نیفته.

فرزاد با سر خمیده و حین خوردن حلیمش پرسید:

 

 

-دیشب راحت خوابیدی!؟

 

 

پوزخند زرم و گفتم:

 

 

-تا صبح کابوس می دیدم

همش فکر میکردم هنوز تو همون زیر زمینم…هرچیزی که تو خواب لمس میکردم حتی وقتی پام به پتو میخورد حس میکردم یه مار نیشم زده…مسخرس…میدونم

 

 

عصبی ،اونم درحالی که تند تند حلیم میخورد گفت:

 

 

-مقصر اون فرهاد احمقیه که همچین کاری کرده مرتیکه سادیسمی…روانپزشک لازم!

 

 

بغضمو قورت دادم و چون لبم درد گرفت دست از خوردن کشیدم و با بیرون کشیدن یه دستمال از جعبه اونو کنج لبم گذاشتم و سکوت کردم…..

ابن تقدیر من بود.چه میشد کرد.

خیلی سریع واکنش نشون داد و پرسید:

 

 

-چیه!؟ دردت گرفت…؟

 

 

نگاهی به دستمال خونی انداختم و گفتم:

 

 

-مهم نیست..باهاش کنار میام!

 

 

نفس عمیقی کشید و از پشت مبز بلند شد.از جعبه یه برگ دستمال بیرون کشید و بعد رفت سمت اپن.یه نایلون اونجا بود و اون از داخلش یه پماد بیردن آورد و بعد اومد سمتم.

صندلی ای که روش نشسته بودم رو به سمت خودش برگردوند و درست رو به روم ایستاد.

یکم از اون پماد رو با دستمال مالید و بعد گفت:

 

 

-دستتو بردار…اینارو از داروخانه برات گرفتم امیدوارم واقعا بدرد بخور باشن….

یکم از اون پماد رو به دستمال مالید و بعد گفت:

 

-دستتو بردار…اینارو از داروخانه برات گرفتم امیدوارم واقعا بدرد بخور باشن….

 

آهسته لب زدم:

 

-نیازی نبود خودتو بندازس تو زحمت‌..

 

-من به این‌نمیگم زحمت…

 

دستمو خیلی آروم پایین آوردم تا اون کارش رو انجام بده.

پماد رو دستمال رو خیلی آروم به زخم لبم مالید .چشمام رو از درد رو هم گذاشتم.هم کنج لبم زخم بود هم روی لب پایینیم.

زخم صورت رو میشه اینجوری دوا درمون کرد اما زخم قلب رو چی!؟

اونو چه جوری میشه تسکین داد!؟

با اینکه یه آدم جدی و حتی در ظاهر اخمو به نظر می رسید اما حس میکردم دل مهربون و رئوفی داره.

چشمامو باز کردم و تو همون حالت نشسته بهش خیره شدم و پرسیدم:

 

-فرهاد بهت زنگ نزد و سراغ زندونیشو نگرفت ؟

 

یه لحظه مکث کرد.نگاهی بهم انداخت و بعد جواب داد:

 

 

-چرا زنگ زد ….

 

پکزخند زدم و گفتم:

 

-هه…میدونستم…خب چیگفت؟

 

 

درحالی که به کارش ادامه میداد جواب داد:

 

 

-گفتم من محل کارمم تو هم چای دیگه ای هستی از زنده یا مرده بودنت هم خبر ندارم!

 

 

مچ دستشو گرفتم.یکم تعجی کرد اما اون تعجب خیلی ازرصورتش مشخص نبود.چشماشو ریز کرد و بهم خیره شد.

نفس عمیقی کشیدمو گفتم:

 

 

-منو برنگردون پیش اون…خواهش میکنم فرزاد…خواهش میکنم!

 

 

خودشو کشید عقب.دستمال توی دستشو پرت کرد تو سطل زباله و بعد قدم زنان رفت سمت پنجره ی آشپزخونه که رو به بیرون بود و بعد گفت:

 

-چرا باهاش ازدواج کردی که حالا نخوای حتی برگردی پیشش؟ توهم گول زرق و برق های زندگیشو خوردی!؟ گول ماشین زیر پاش و خونه ای که توش داره زندگی میکنه!؟

 

 

داشت درر مورد من بد قضاوت میکرد.خیلی هم بد قضاوت میکرد.من اونی نبودم که اون فکر میکرد.یه پول پرست که میگه طرف پولدار باشه گُه باشه.

دستمو ردی میز گذاشتم و پرسیدم:

 

-به قضات دیگران عادت داری!؟

 

دستهاشو تو جیب شلوارش فرو برد و درحالی که همچنان از اون پنجری بلند با قاب زرد، بیرون رو تماشا میکرد گفت:

 

 

-تشخیص همچین چیزایی نیاز به قضاوت نداره…چون مشخصن!

 

 

دوست نداشتم تصورم ازش بهم بخوره.تصوری که از دیروز تاحالا ازش توی ذهنم ساختم.

درست از لحظه ای که مثل یه فرستاده از طرف خدا به دادم رسید و نجاتم داد.

باخشم گفتم:

 

-چی مشخص!؟ دروغگو بودن من!؟؟

 

ابروهاش رو بالا انداخت و جواب داد:

 

-من هیچوقت نگفتم تو دروغگویی!

 

 

لبخند تلخی زدم و بعد موهامو باحالتی عصبی پشت گوش زدم و گفتم:

 

 

-ولی حرفهات همین معنی رو میده…تو داری باحرفهات به من میفهمونی یه دختر پول پرستم.یکی که بخاطر مادیات زن برادرت شده ولی گور بابای پول…گوربابای خونه و ماشین….

 

 

مکث کردم.خیلی جلوی خودمو گرفتم که بغض نکنم.ای کاش میتونستم مثل شیوا باشم.

جسور و زبون دراز و خودخواه…آره.شاید اگه خلق و خوی اونو داشتم تا حد صدبار اونو بازیچه ی خودم کرده بودم نه اینکه همه چیز برعکس باشه.

یه نفس گرفتم و بعد ادامه دادم:

 

-من مجبور شدم با فرهاد ازدواج کنم….میفهمی!؟ از جبر و اختیار سردرمیاری!؟

 

 

پرده هارو کشید.نمیدونم چرا آشپزخونه ی خوشگلش رو از نور آفتاب محروم کرد.شاید چون نمیخواست کسی به داخل دید داشته باشه.

چرخید سمتم و گفت:

 

-مجبور بودی!؟

 

 

سر تکون دادم و درجواب سوالش گفتم:

 

 

-آره…مجبور بودم.مجبورم کردن…بزار یه اعترافی بکنم.من…ذره ای علاقه به برادرت نداشتم و ندارم….نه تنها بهش علاقمند نبودم بلکه ازش متنفر هم بودم و هستم…

اگه مجبورم نمیکردن….اگه پا رو خرخره ام نمیذاشتن هیچوقت تن به این خفت و خاری نمیدادم….

 

 

برگشت سمت میز و نشست روی صندلی.

یه نمکدون رو میز بود.برداشتنش و مثل ساعت شنی وارونه اش کرد و گفت:

 

-چه بخوای چه نخوای میاد سراغت که برت گردونه!

 

 

دستامو دور خودم حلقه کردم و گفتم:

 

 

-من برنمیگردم…نه نه….من برنمیگردم.پیش اون روانی سادیسمی!

 

 

سرش رو بالا گرفت و با تاسف گفت؛

 

-شیدا…

 

مکث که کرد فهمیدم میخواد حقایق تلخی رو بکوبونه تو صورتم.

پلک زدم و بهش خیره موند.

نفس عمیقی کشید و حقیقا کوبنده رو یکبار دیگه به روم آورد:

 

 

-اون روانی سادیسمی شوهرت….چه بخوای چه نخوای!پس بهتره باهاش لج نکنی!

 

 

ناباورانه نگاهش کردمو پرسیدم:

 

-این حرفها مقدمه ی چی هستن!؟

 

با صراحت جواب داد:

 

-که تو برگردی…

 

باورم نمیشد همچین چیزی ازم میخواد.اشک تو چشمهام حلقه زد.

با تفرت پرسیدم:

 

 

-تو میخوای من برگردم!؟برگردم که اون برادر روانیت دوباره منو تا پای مرگ بکشونه!؟

واقعا که برای خودم متاسفم…متاسفم که به تو پناه آوردم

 

 

عصبی شد و گفت:

 

 

-نمیتونی تا همیشه اینجا بمونی میفهمی؟!

 

 

از روی صندلی بلندشدم و با پوزخند گفتم:

 

 

-بگو دوست نداری من اینجا بمونم….

 

 

قیافه ی عبوسی به خودش گرفت و پرسید:

 

 

-این حرفها چیه میزنی!؟

 

 

بانفرت براندازش کردم.چرا بهش پناه آوردم‌

چرا اصلا فکر کردم اون نمیتونه نقل برادرش باشه؟

متاسف تر از قبل گفتم:

 

 

-تو که دوست نداری من اینجا بمونم چرا حاشیه میری!؟ ولی نگران نباش…

من خودم از اینجا میرم!

 

 

نگاه پر تاسف و سرزنشباری بهش انداختم و بعد با قدمهای سریع از آشپزخونه زدم بیرون تا هرچه زودتر خودمو به در برسونم و از این خونه برم…

نگاه پر تاسف و سرزنشباری بهش انداختم و بعد با قدمهای سریع از آشپزخونه زدم بیرون تا هرچه زودتر خودمو به در برسونم و از این خونه برم.

من احمق بودم.هر ضربه ای که میخوردم از ساده لوحیم بود.

نباید بین این دوتا بردار فرق میذاشتم نباید.

فرزاد هم قطعا عین فرهاد بود.یه آدم مبهم مریض و بی رحم.

اصلا موندم چرا من باخودم به این نتیجه رسیدم که میتونن فرق داشته باشن یا اینکه فرزاد بهتره ..مهربون .بامرام…

دستمو سمت دستگیره دراز کردم که درو وا کنم و از اونجا بزنم بیرون اما درست قبل از اینکه خم و راستش بکنم حضور فرزاد رو پشت سر خودم احساس کردم.

دست راستشو گذاشت رو در که من نتونم بازش کنم و بعددرحالی که دقیقا پشت سرم ایستاده بود گفت:

 

-تو هیچ جا نمیری!

 

ایستادم ودیگه دستگیره رو بالا و پایین نکردم.فکر نمیکردم بخواد دنبالم بیاد.

دستم رو خیلی آروم از روی دستگیره ی در برداشتم وخیلی سخت تو اون فضای تنگی که خودش ایجاد کرده بود به سمتش چرخیدم.

فاصله ی بینمون شاید یه یکی دو سانت هم نمی رسید.

صورتم درست رو به روی سینه اش بود واسه همین برای اینکه تو چشمهاش نگاه کنم سرمو بالا تر گرفتم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

-هه…تا چند دقیقه پیش که میخواستی منو بندازی بیرون!

 

بدون اینکه دستشو از کنار صورتم برداره یکم سرش رو خم کرد که تا یه حدودایی همقدم بشه و بعد گفت؛

 

 

-حرفهای منو اونجوری که دلت میخواد برداشت نکن!

 

 

اعتراف میکنم زل زدن تو چشمهاش سخت بود.

نافذ بودن اما مهربون.

اون بدی و بد ذاتی ای که حس میکردم همیشه تو صورت و چشمهای فرهاد می دیدم تو نگاه فرزاد خبری ازش نبود.

آب دهنمو قورت دادم و با اخم گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشمان به صورت pdf کامل از نگار

        خلاصه رمان:   چشمان دختری که حاصل یک تجاوزه .که بامرگ پدرش که یک تاجر ناموفق است مجبور میشه که به خونه همکار پدرش بره تا تکلیف اموال وبدهی های پدرش مشخص بشه اما این اقامت پردردسر تو خونه بهزاد باعث متوجه شده رفتار های عجیب بهزاد بشه و کم کم راز هایی از گذشته چشمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mfn342
Mfn342
1 سال قبل

قشنگ بود.😉

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x