رمان عشق صوری پارت 71 - رمان دونی

چون پلیس زیاد گیر میداد به ناچار با بودنش کنار اومدم وماشین رو روشن کردم.
حین رانندگی نگاهی بهش انداختم.
حالا تنها چیزی که ازش میدونستم فقط و فقط این بود که بقول خودش اسمش شیرینه حالا اینکه چیشده این شیرین خانم تصمیم گرفته بپره تو ماشین من رو نمیدونستم!
یکم که از اون جای قبلی فاصله گرفتیم ، درست عین اینکه رو پشتی نشسته باشه چهار زانو روی صندلی نشست و چرخید سمتم.
آرنجش رو به تکیه گاه صندلی تکیه داد و بعد یه دونه آدامس گذاشت توی دهنش و گفت:

-خب آقاااا فرهااااد! نگفتی!؟

عصبی سرم رو به سمتش چرخوندم.با اخم تماشاش کردم و پرسیدم:

-چی رو نگفتم!؟

دست برد توی کیفش و یه چیزی بیرون آورد که چنددقیقه بعدش متوجه شدم بسته ی آدامس.سرخوشانه باهاش ور رفت وبعد بسته ی آدامسش رو به سمتم گرفت و جواب داد:

– اینکه چرا بداخلاقی!

کنج لبم رو به حالت یه پوزخند کج کردم ولی چیزی نگفتم.
اما اون که انگار مدام پی وا کردم سر صحبت بود دستشو تکون داد و گفت:

– بخور…حال میداد هااا

خیلی سعی کردم ماشین رو نگه دارم و بعد بندازمش بیرون اما نمیدونم چرا خودمم کمکم داشتم به کشف هویت این دخترو این که دلیلش واسه اینجا بودن چیه علاقمند میشدم.
بااینحال بااخم گفتم:

-نمیخورم…

دستشو پس کشید و گفت:

-چ چ چ! قشنگه معلومه از اونایی هستی که فکرشو میکردم

-از کدوما

-از کدوما

خندید و جواب داد:

– از همونها که دنیای گهشون رو با لنز عسلی هم نمیشه قشنگ تماشا کرد! بداخلااااق….

واسه اینکه بیخیالم بشه گفتم:

-آره درست فکر کردی ….پس دم به دمم نزار

با آدامس توی دهنش یه بادکنک بزرگ درست کرد و بعداز ترکوندنش گفت:

-بابا لااقل یه موسیقی پلی کن یکم حال کنیم…دلمون پوکید اههههه!

چپ چپ نگاهش کردم.خیلی سعی میکردم اجازه ندم چشمم پش ممنوعه های بدنش نره ولی خیلی موفق نبودم.
نحوه ی لباس پوشیدنش وکلا تیپ و ظاهرش جوری بود که چه میخواستم چه نمیخواستم این اتفاق میفتاد
واسه اینکه وسوسه نشم پرسیدم:

-کجا ؟!

آدامس رو توی دهنش جوید و با ترکوندن بادکنک آدامسش جواب داد:

-چی کجا!؟

با غیظ گفتم:

-کجا پیاده میشی!؟

بجای جواب دادن ویا حتی پیاده شدن بدنش رو یکم کش آورد و بعد خودش سر خود یه موسیقی پلی کرد.
بحث رو عوض کرد و بعد پرسید:

-آخه این چه آهنگهاییه که میزاری….چندتا از کشتی هات غرق شده؟ آخه قمیشی؟؟ اونم چی….تو تنها نبودی که حال دل بیقرارو …ای بابا…

آخه این چه آهنگهاییه که میزاری….چندتا از کشتی هات غرق شده؟ آخه قمیشی؟؟ اونم چی….تو تنها نبودی که حال دل بیقرارو …ای بابا…

هی میزد تکست و آهنگهارو یکی یکی تست میکرد.عصبی سرمو تکون دادم و بعد دستشو گرفتم و کشوندم عقب و گفتم:

-چیکار میکنی؟؟؟ بیا عقب بیینم!

خودش رو کشید عقب.خیلی لوس نگاهم کرد.
لبهاش رو غنچه کرد و یعد پرسید:

-بابا خب خواستم جو رو عوض کنم…یه آهنگ درست و حسابی پلی کنم چیه آخه این!؟

بااخم گفتم:

-لازم نکرده به فکر جو باشی

فکر میکردم این اخم و تخمها باعث میشه بهش بربخوره ولی نخورد چون لبخند زد و گفت:

-ولی من کلا همیشه فکر جَو م…

اینو گفت و دوباره خودش رو کشید جلو.اینبار یه آهنگ شاد پلی کرد و بعد شروع کرد بشکن زدن و توی همون حالت قر دادن .از کنج چشم‌تماشاش کردم سرخوش و شاد گفت:

-ژوووون! به این میگن آهنگ…دلت باید شاد باشه

دستمو دراز کردم و با خاموش کردن موسیقی گفتم:

-جواب ندادی! کی هستی و چی میخوای!؟ اینم بگم اعصاب لودگی و آهنگ گوش دادن ندارم پس بنال!

چنددقیقه ای سکوت کرد و بعد چند تار بلند موش رو دور انگشتش پیچوند و گفت:

-فرهاد جون تو همیشه اینقدر بداخلاقی ….؟

خیره به مسیر جواب دادم:

-فکر کن آره…خب که چی!؟

لبخندی زد و بعد خودش رو کشید جلو.
سر انگشتاشو وسوسه انگیز روی بازوم کشید و بعد خیلی آروم کنار گوشم ر گفت:

-آخه من خوب بلدم یه کاری کنم خوش اخلاق بشیااااا

سر انگشتاشو وسوسه انگیز روی بازوم کشید و بعد خیلی آروم کنار گوشم گفت:

-آخه من خوب بلدم یه کاری کنم خوش اخلاق بشیااااا….

آب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه کردم.
سینه های بزرگش رو چسبونده بود به بازوم و با لبخند از نزدیک ترین فاصله تماشام میکرد.از کنج چشم نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:

-چرا جادو بلدی!؟

درست مثل یه پورن استار کف دستهاشو درحالی که سر انگشتاش یه حالت رو به بالا داشت از روی سینه های بزرگ تا روی شکمش کشید و بعد گفت:

-اومممم….تو تین طور فکر کن….فکر کن من یه جادوگرم….

اگه این حرکات لوندش رو همینطور ادامه میداد حتما این ماشین رو میکوبندم به یه جای برای همین نه به سخت گیری قبل بلکه یکم آرومتر گفتم:

-میشه بری عقب!؟

سر انگشتش رو زد به صورتم و بعد آروم آروم روی ته ریشم پایینش آورد و گفت:

-چشم!

این رو گفت و خودش رو کشید عقب و روی صندلی نشست.دکمه اولی پیرهنمو وا کردم چون احساس نفس تنگی بهم دست داده بود و بعد از کنج چشم نظری بهش انداختم و گفتم:

-چه عجب!

آدامسش رو با سرو صدا توی دهنش جوید.جویده شدنش زیر دندونهاش کاملا به گوشم می رسید.تو همون حالت چهار زانو پرسید:

-چی چه عجب!؟

-چی چه عجب!؟

نیشخندی زدم و جواب دادم:

-اینکه یه بار هم گفتی چشم!

خندید.حتی تو خنده هاش هم ناز و عشوه بود.اول جلو رو نگاه کرد بعد دویاره سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:

-متاهلی!؟

نگاهی به حلقه ام انداختم.آره…متاهل بودم و عاشق ولی نمیدونم چرا شیدا دل به دلم نمیداد.
هی میزد تو پرم و تو هیچی باهام راه نمیومد.
ولی من عاشقش بودم.عاشق همه چیزش….
حین رانندگی جواب دادم:

-آره…یه نگاه به دستم بندازی متوجه میشی !

سرش رو تکون داد و بعد نگاهی به حلقه ی روی دستم انداخت.یه بادکنک دیگه با دهنش درست کرد و بعد گفت:

-ولی…معلوم زندگی به کامت نیست!

با اخم نظری بهش انداختم.اصلا خوشم نمیومد کسی راجع به زندگی خصوصیم صبحت بکنه برای همین حرفی نزدم.آدامس جویدنش رو اعصابم بود.
یدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

-میشه این آدامس لعنتیتو بندازی بیرون؟رو اعصابمه…

بازهم چشم بلند بالایی گفت.دستشو به لبهاش نزدیک کرد و بعد آدامسشو بیرون آورد و با پرت کردنش گفت:

-این هم اطاعت شد قربااان!

یه لبخند کمرنگ زد و بعد به صورتم اشاره کرد و گفت:

-عهههه! بالاخره لبخند زدی!چه عجبببب! شکار لحظه هاست اصلا!

لبخند محوم یکم جون دارتر شد.خودشو کشید جلو.از فاصله ی کمی به نیمرخم خیره شد و بعد گفت:

-امشب چیکاره ای!؟ میدونی….من که امشب خونه تنهام…ولی خیلی دوست دارم یه نفرو دعوت کنم و حسابی ازش پذیرایی بکنم! امممم….دوست داری امشب اون مهمون خاص من باشی!؟ هوم ؟

نیم نگاهی بهش انداختم.کم کم داشتم وسوسه می شدم شبم رو با اون بگذرونم.
دستی به گردنم که حس میکردم خیلی داغه کشیدم.
زبونمو توی دهن چرخوندم و گفتم:

-مثل اینکه زیاد مهمون خاص به خونه ات دعوت میکنی!

فکر میکردم به من من بیفته ولی نیفتاد.لبخند دندون نمایی زد.
الماس تزئینی روی دندونش درخشید و سفیدی دندونهاش بخاطر سرخی لبهاش بیشتر به چشم اومد.
انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت:

-نه نه! همیشه که نه…هر وقت یه آدم خاص ببینم دلم میخواد دعوتش کنم خونه!
و الان…تو همون آدم خاصی هستم که خیلی دلم میخواد دعوتش کنم خونه ام!

اینبار دستمو پشت گردنم کشیدم.
اگه می رفتم و شیدا میفهمید چی!؟
بی برو برگرد دوباره یه دلیل دیگه واسه طلاق پیدا میکرد.
ولی اعصابم خیلی بهم ریخته بود و حس میکردم شاید فقط همچین چیزی بتونه آرومم بکنه.
سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-تنها زندگی میکنی!؟

لم داد رو صندلی و بالاخره پاهاش رو پایین گرفت.
به بهونه ی مرت کردن پیرهنش،یقه لباسش رو داد پایین تا سینه هاش رو بیشتر در معرض دیدم بزاره و بعدهم گفت:

-تنهای تنهای تنهاااا….درضمن فرهاد جون…

مکث کرد.لبخند زد و بعد خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد و بعد دستشو سمت وسط پاهام دراز کرد.بدنم رو خیلی آروم مالوند و گفت:

-من عادت دارم تو خونه ام هیچی نپوشم و لخت باشم.تو که با این موضوع مشکلی نداری؟

خیلی وقت بود هیچ رابطه ای نداشتم.یعنی شیدا اجازه نمیداد حالا همین لمس کوچیک باعث شده بود حالی به حالی و وسوسه بشم….

خیلی وقت بود هیچ رابطه ای نداشتم.یعنی شیدا اجازه نمیداد حالا همین لمس کوچیک باعث شده بود حالی به حالی و وسوسه بشم.
تو ذهنم درگیری بود…
درگیری باخودم.سر اینکه اینکارو بکنم یا نه…
سر اینکه اگه بکنمو شیدا بفهمه چی!؟
اگه فهمید و یه دلیل محکم واسه طلاق پیدا کرد چی؟
همینجوریش هم هرازگاهی دم از طلاق میزد و سفت و سخت چیزی رو میخواست که محال ممکن بود بهش بدم!
ولی نه…این زنها هستن که اگه خیانت بکنن لایق سلاخی ان نه یه مرد!
این منطق من بود و اصلا برام اهمیت نداشت تا چه حد درست و غلطه!
نگاهی به دستش که هنوز روی بدنم بود انداختم و گفتم:

-میشه دستتو برداری!؟

یجاب اطاعت کردن، دستو بیشتر به بدنم فشار داد و بعد گفت:

-حس میکنم ازش حرارت میزنه بیرون….

این حرفها بعلاوه ی اون لمسهای نامسحوس و ظریف اما پر شیطنت بدجور داغم کرده بود.
آب دهنمو قورت دادم و با صدای آرومی پرسیدم:

-این حرارت خوبه یا بد!؟

با ناز و عشوه موهاش رو که یه طرفشون تقریبا تا روی شونه اش پایین بودن کنار زد و بعد جواب داد:

-خب معلوم که خوبه….
میدونی کی خوبتر میشه!؟

سخت بود تو همچین شرایطی رانندگی کردن.
خصوصا اینکه اون لمس ها و این حرفها حالمو لحظه به لحظه بدتر میکرد و دلم میخواست زودتر پا به خونه اش باز بشه و تا سر حد مرگ بکنمش….
نیم نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:

-کی !؟

زبونش رو با حالتی لوند دور تا دور لبهای سرخش کشید و بعد جواب داد:

-وقتی که این کلفت داغ تو، بره تو بدن داغ و تنگ من!

نه! دیگه نمیتونستم صبر کنم یا به این فکر کنم که شیدا ممکن بفهمه یا نفهمه.
اصلا از کجا میخواد بفهمه!؟
علم غیب که نداره…
دل رو زدم به دریا.
دستمو از پشت گردنم برداشتم و پرسیدم:

-آدرس خونه ات کجاست ؟!

خندید و یه بشکن زد.این شدت از خوشحالی واقعا واسه من بود یا بدنم رو نمیدونم.فقط میدونم حس میکردم به عنوان یه مرد دلم یه رابطه توووووپ میخواد حتی اگه حین سکس با این دختر شیدا رو تصور کنم.

خوشحال و خوش خنده گفت:

-پس بالاخره حاضر شدی واسه یه شب هم که شده مهمون من بشی!؟

این تصمیمی بود که در لحظه گرفته بودم و امیدوار بودم پشیمون نشم.
سرمو واسه چند لحظه به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-آره و اگه نمیخوای پشیمون بشم زودتر آدرس رو بگو!

جفت ابروهاش رو همزمان و هماهنگ باهم بالا انداخت و بعد گفت:

-نه ! پشیمون نمیشی…میدونی چرا!

مکث کرد و بدون اینکه منتظر شنیدن جواب سوالش از طرف من بمونه خودش رو کشید جلو وتو گوشم گفت:

-تو دستم داره لحظه به لحظه بزرگتر میشه!

-تو دستم داره لحظه به لحظه بزرگتر میشه!

لعنتی! بدجور داشت بهمم می ریخت.
نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه از طاقت برم و تو همین ماشین داخلشو بیارم مچ دستش رو گرفتم و گفتم:

-خیلی دوست داری همینجا توی ماشین جرت بدم!؟

قه قهه زنان خندید و جواب داد:

-نههههه….برای اینکه من دلم یه چیز دیگه میخواد…یه مدل دیگه…
دل میخواد لنگهامو باز کنم و هیولای تو منو ببلعه!

دستشو از روی بدنم برداشتم و گفتم:

-خیلی خب…پس شیطونی نکن شیرین خانم!

خوشبختانه دست از شیطنت و کرم ریختن برداشت
خودش رو کشید عقب.
یکی از اون لبخندهایی که لوس نشونش میدادن حواله ام کرد و گفت:

-شیرین نه…رزا…شوخی کردم اسمم شیرینه!
میخواستم یکم بیشتر خنده بیارم رو لبت!

چپ چپ نگاهش کردم و پرسیدم:

-دروغ دیگه ای که نگفتی هاان!؟

به سرعت جواب داد:

-نه معلوم که نه …حالا همینو تخت گاز برو که بدجور دارم از پایین آتیش میگیرم.

لبخند کمرنگی زدم و سرعت ماشین رو زیاد کردم و گفتم:

-چشممم رزا خانم…

کلیدانداخت و در خونه اش رو باز کرد و رفت داخل.
چون هیچ چراغی روشن نبود،خونه اونقدر تاریک و ظلمات بود که من حتی تصویرش رو هم نمیدیدم و فقط صدای برخورد پاشنه کفشش به زمین و تق تقشون رو میشنیدم.
یه خونه ی خیلی کوچیک که حالت زیر زمینی داشت اما توی یه منطقه ی نسبتا خوب.
تو چهارچوب در ایستاده بودم که بالاخره چراغ هارو روشن کرد و بعد درحالی که انتهای راه رو ایستاده بودپرسید:

-فرهاد جووون…نمیخوای بیای داخل!؟

آهسته جواب دادم:

-چرا میام…

رفتم داخل و درو پشت سرم بستم.چون خونه اش یه حالت زیر زمینی داشت، سردتر بود و تاریک تر.اما خوشگل و جمع و جور بود و به دل مینشست.
اولین کاری که کرد درآوردن لباسهاش بود.
لباسی که روی تیشرت آستین کوتاه تنش پوشیده بود رو از تن درآورد و پرت کرد توی هوا و خندید.
زیادی پر جنب و جوش و شیطون بود.
از همون فاصله دستشو دراز کرد و انگشتاهاش رو به طرف خودش به نشونه ی اینکه برم سمتش خم و راست کرد و گفت:

-بیاااا…بیا دیگه….

لبخند زدم و قدم زنان به سمتش رفتم.
یکم رقصید و بعد زد زیر خنده و گفت:

-اووووه چه با ناز میاد…

چیزی نگفتم و فقط از اون فاصله به تماشاش مشغول شدم.دستهاش رو سمت دکمه ی شلوارش دراز کرد و پرسید:

-میدونی واسه من چی از همه سخت تر!؟

محو تماشای اندامش که البته نمیدونم تا حالا زیر چند مرد دراز شده جواب دادم:

-نه…چی…!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکاران ابدی جلد اول به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه رمان :   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل

خودم با یه هیجده چرخ از رو کل شخصیاتای این رمان رد میشم جز فرهاد….فرهاد وباید ازون جاش دار زد

.....
.....
2 سال قبل
پاسخ به  Mahhboob

به شدددت موافقم 😑

الهه
الهه
2 سال قبل
پاسخ به  Mahhboob

چون مادر شیدا و شیوا هرزه هست حالا تو این رمان هر چقد بخوان شیدا و شیوا رو مظلوم نشون بدن و حق رو بهشون بدن بازم کارای هرزگونه انجام میدن هرچی به اساسش برمیگرده هر چقد مخالف هم باشن(منظور رمان عالیه نویسنده گرامی)

سهیل
سهیل
2 سال قبل

بابا لطف کنیدپارتهای زیادبزارین.اخه هرروزبزارین چی میشه مگه

تارا
تارا
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارین ؟
کنجکاوم ببینم فرهاد عاشق دختره میشه یا نه
چون یه حسی بهم میگه دختره اینکاره نیست داره تظاهر میکنه

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

این رمان هیچی برای خوندن دیگه نداره فقط داره روابط باز و بی قید وبند و هرز پریدن و یاد میده همه شخصیتاش یه جور خرابن هیچکدوم نرمال نیستن.فرهاد خرفت با اون طرز فکر مسخرش که اجازه خیانت به خودش میده ولی حکمش برای زن مرگ. خیلی پسته هرچند اینا هیچکدوم به هم وفادار نیستن.

عسل
عسل
2 سال قبل

جان عزیزتون پارت های بلندی بزارین

ayda
ayda
2 سال قبل

این فرهاد خیییییییییلی کثافته 🤬 مردا اگه خیانت کنن مهم نیست ولی اگه زنا خیانت کنن باید سلاخی بشن ؟؟!! ایییین چه تفکره داغونیه آخهههه

Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل
پاسخ به  ayda

عشقم این طرز تفکر همس…حتی بعضی از خانما تو خانواده هایی بزرگ میشن ک بهشون قبولونده میشه ممرد چون مرده اجازه داره هر گوهی دلش میخواد بخوره..من خانمی رو میشناسم که دخترش نامزد داشت بعد شوهرش ب ی خانم علاقه مند شد اونم سریع رفت واسه شوهرش خواستگاری،دامادش ک دید اینطوریع نامزدی رو بهم زد !

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x