رمان عشق صوری پارت 77 - رمان دونی

آره…تمام اون عصبانیت پرکشید و جاش رو به خوشی دیدارش داد!

نشستم تو ماشین و با بستن در خیلی سرد، جوری که دست کم بفهمه ازش دلخورم گفتم:

-سلام!

اولین کاری که کرد این بود که دست راستشو بزاره روی رون پام و بعد هم با لبخند و صدایی که یه جورایی خیلی غیرعادی بم بود جواب داد:

-علیک سلاااام عشق من! سر کیفی !؟

باهمون لحن دلخور جواب دادم:

-ید نیستم!

متعجب نگاهم کرد و گفت:

-چی!؟ بد نیستی!؟ تو باید بگی عالی ام! خصوصا وقتی منو میبینی….

چیزی نگفتم و فقط ساکت سرجام نشستم.
متوجه شدرفتارم باهاش مثل همیشه نبست یه کوچولو دلخورم.
اینو به روم آورد و پرسید:

-تو از من ناراحتی شیوا!؟

اصلا سعی نکردم ناراحتیم رو ازش پنهون کنم چون خودم مدتها بود میخواستم ازش بخوام تو رابطه مون یه سری موارد رو رعایت بکنه برای همین جواب دادم:

-آره دلخورم!

واسه چند لحظه نگاهش رو از مسیر برداشت و سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:

-عه! خب چرا !؟

نفس آه مانندی کشیدم و گفتم:

-عه! خب چرا !؟

نفس آه مانندی کشیدم و گفتم:

-بیخیالش!

همونطور که رون پام رو یه آهستگی می مالوند گفت:

-نه…چرا بیخیال خب بگو!

دل رو زدم به دریا و گفتم:

-چون تو با دخترا گرم میگیری…چون کمتر واسه رابطمون وقت میزاری…چون همیشه حتی به بقیه ی دخترا بیشتر اهمیت میدی…
سر اینکه من اون روز تو مستیت باهات سکس نکردم تا یه مدت اصلا باهم حرف نمیزدی…تو با من کم حرف میزنی کم میگردی کم اهمیت میدی…
تو وقتت رو بیشتر یا بقیه میگذرونی تا من…خیلی وقتها اصلا این منم که زنگ میزنم نه تو…منم که پیام میدم نه تو…

حرفهام رو که زدم یه نفس عمیق رااااحت کشیدم چون حس و احساس سبکی بهم دست داده بود.
سرش رو به طرفین تکون داد و بعد یا حالتی حق یه جانب پرسید:

-نباید ناراحت میشدم شیوااا ؟ هااان ؟ نباید ؟
تو یه رفتار خیلی بد از خودت نشون دادی …حاضر شده بودی اون موقع شب از خونه بزنی بیرون اما کنار من نمونی…تو خودت رو بزار جای من…ناراحت و دلخور نمیشی!؟
این امل بازیا دورانش گذشته…

-اینا امل بازین!؟

قاطع جواب داد:

-آره که هست…اروپایی فکر کن..بنداز دور این تفکرات سنتی مرخرفو!

من به نیمرخش خیره بودم و اون یه بند گله میکرد.
و این گله ها اونقدر زیاد بودن که حرفهای خودمم از یاد بردم.
حرفهاش یه کم غمگینم کرد اما وقتی تموم شدن گفتم:

-آخه تو خیلی مست کرده بودی…تو حالت خودت نبودی.یه جورایی اون روز میخواستی به زور با من سکس کنی…خب…دروغ چرا من هول کرده بودم و ترسیدم.مجبور شدم از اونجا بزنم بیرون چون مطمئن بودم وقتی هوشیار میشی خیلی از این بابت ناراحت میشی….

دستش از روی رون پا تا وسط دو رونم پیش رفت.یه جورایی درست رو خشتک شلوار جین پام بود.
یه کوچولو فشار داد و بعد گفت:

-پشیمونی!؟ نه…اصلا…چرا باید پشیمون باشم!؟

با کمی تعجب نگاهش کردم.دقیقا متوجه منظورش نشده بودم.
یعنی شدم ولی بیشتر میخواستم مطمئن بشم که گوشهام اشتباه نکردن واسه همین پرسیدم:

-چی!؟

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و یا زدن یکی از اون لبخندهای دختر کشش جواب داد:

-گفتم من اونقدر تورو میخوام ودلم میخواد باهات سکس کنم که مطمئن نه اون زمان و نه حالا محاله پشیمون بشم….

با زدن یکی از اون لبخندهای دختر کشش جواب داد:

-گفتم من اونقدر تورو میخوام ودلم میخواد باهات سکس داشته باشم که مطمئنن نه اون زمان و نه حالا محاله پشیمون بشم…

صحبت کردن با دیاکو برای من لذت بخش تر از این بود که بخوایم همچین کارهایی انجام بدیم.
من خودش رو میخواستم.
کنارش بودن رو…
صحبت کردن و گپ زدن راجب مورد علاقه هامون نه صرفا انجام کارهای جنسی.

من این مسائل ساده رو دوست داشتم.فقط همینهارو دست کم واسه یه مدت کوتاه برای همین دستشو از لای پام بیرون آوردم و واسه عوض کردن جو پرسیدم:

-بریم کافی شاپ قهوه بخوریم !؟

مچ دستش رو بالا آورد تا ساعتش رو چک بکنه.
مشخص بود خیلی دوست نداره جایی بره…
دستش رو پایین گرفت و گفت:

-خیلی وقت ندارم ولی…ولی خب باشه…بخاطر تو باشه!

لبخند عریضی روی صورتم نشست.
لبخندی به پهنای رخم.
خوشحال شده بودم که تاکید میکرد بخاطر من حاضره تمام مسائل کاری و دغدغه هاش رو کنار بزاره و با من به کافه بیاد !

کف دستهام رو به هم مالیدم و گفتم:

-این عالیه ! خیلی عالیه…خب کجا بریم !؟

سرش رو به سمتم برگردوند و با لبخند بهم خیره شد.
من عاشق صورت جذابش بودم وقتی روش یه لبخند دلکش می نشوند.
یکم فکر کرد و گفت:

-یه جای خوب و درجه یک بلدم که معمولا میرم اونجا..پاتوقمه!

لبهند لوندی زدم و یعد چشمک زنان پرسیدم:

-پس داری منو میبری پاتوقت!؟

دستشو چپ و راست کرد و گفت:

-اییی! بگی نگی…آره…هم میشه بهش گفت پاتوق.هم خلوت گه…اینبار میخوام تورو ببرم به این خلوت گاه پر آرامش!

کم کم احساس میکردم واقعا من و اون باهم یه ارتباط واقعی داریم.
نه صرفا یه ارتباط کلامی.یا یه ارتباط بیخودی که تو تصور من شکل گرفته….
مثل امیر و مونا !
امیر با اینکه تمام مدت در اختیار شهرام بود و یه جورایی دست راستش به حساب میاد اما از کوچکترین فرصتهاش برای بودن با مونا استفاده میکنه!
دلم میخواست دیاکو هم همنیطور باشه…از کوچکترین فرصتهاش و استراحتهاش برای بودن با من بهره ببره…
بهم زنگ بزنه.پیام بده حتی اگه مثل امیر یک یا دو شب بیکار بشه!
از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان به سمت کافی شاپ رفتیم.
جایی باحالی بود و دیاکورو هم زیاد تحویل میگرفتن.
انگار تمامی کارکنانش اونو میشناختن.
یه قسمت از کافه حالت زیر زمینی داشت و اون ترجیح داد بریم اون قسمت.
از پله ها پایین رفتیم.تاریک بود ولی باحال…کنترانست رنگهاش به فضا یه حالت تاریک مهتابی داده بود.
یه حالت زیبا و جالب….
اون انتخاب کرد کجا بشینیم.
پشت پارتیشنها و پشت میزی که کنارش یه پنجره بود و اون پنجره رو به شهر باز میشد!
این کافه واقعا بی نظیر بود.
آدم فکر میکرد وارد یه زیر زمین شده درحالی که وقتی کنار پنجره مینشست متوجه میشد که به شهر اصراف داره.
دیاکو وقتی متوجه شد زیادی محو این فضا شدم پرسید:

-اینجا چه طوره ؟

سرمو به سمتش برگردوندم و با زدن یه لبخند عریض جواب دادم:

-عالیه! خیلی خوشگله دوستش دارم….

لبخند زد و وقتی گارسن اومد و منو رو بهمون داد سرگرم انتخاب شدیم. من یه معجون سفارش دادم و اون یه بستنی مخصوص.گارسن که رفت خندیدم و گفتم:

-باحاله نه! اومدیم قهوه بخوریم اما دو چیز متفاوت انتخاب کردیم…

اون هم خندید و بعد پرسید:

-آره باحال ..میگم…شیوا تو با شهرام فرازمند نسبتی داری؟

سرم رو به سمت پنجره برگردونده بودم اما وقتی اون سوال رو پرسید خیلی سریع نگاهم رو از ییرون گرفتم و بهش خیره شدم.
این نگاه و اون سکوت اونقدر طول کشید که اونو به تعجب انداخت.
آب دهنم رو قورت دادم و یا شکستن اون سکوت طولانی شده جواب دادم:

-نه…چه نسبتی مثلا؟

کنج لبهاشو رو به پایین خم کرد و بعد سرش رو یه چپ و راست تکون داد و گفت:

-خب اون بود که تورو معرفی کرد حالا میخوام بدونم باهاش نسبی داری؟ار اقوام از آشنایانتونه….دقیقا چه نسبتی داره باهات؟

به من من افتادم.
نمیدونستن چی بگم.اصلا هم دوست نداشتم حقیقت رو بزارم کف دستش یا حتی اینکه بگم شهرام پسر شوهر مادرمه واسه همین با حالتی که به اون بفهمونه من خیلی نمیشناسمش گفتم:

-من خیلی نمیشناسمش…اون رئیس نامزد دوست صمیمیم.
.در همین حد!

خیلی سریعتر از اونکه فکرش رو میکردم جوابی که بهش داده بودم رو باور کرد و بعد هم گفت:

-آهااااان….پس تو خیلی ارتباطش باهاش قوی نیست!

سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم و گفتم:

-نه! خیلی نه…میتونم بپرسم چرا واست مهمه بدونی!؟

همون موقع گارسن اومد.سفارشاتمون رو که روی میز گذاشت بعد از رفتنش دیاکو گفت:

-کارهامو گیرشه…

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

-گیر شهرام؟

سرش رو جنبوند و با برداشتن قاشق کنار ظرف شیشه ای بستنی جواب داد:
-آره…رابطمونه اون جنس میده دستمون اما الان یه مدت هر کاری میکنیم سفارشاتمونه نمیده…یعنی حاضر نیست برامون بیاره….
میخوام بدونم تو میتونی باهاش صحبت کنی و پارتی ما باشی هووووم !؟

به لبخند زد و زل زد تو چشمهام.
کاش اینو ازم نمیخواست.کاش….

لبخند زد و زل زد تو چشمهام.
کاش اینو ازم نمیخواست.کاش منو نمیکشوند اینجا که نشون بده و ثابت بکنه اگر هم بعداز مدتها حاضر شده من رو باخودش بیرون بیاره صرفا به خاطر اینکه که بو برده من یه سرو سری و دوستی ای با شهرام دارم و میتونه به واسطه ام شهرام رو مجاب بکنه بهشون کمک بکنه!

اما…اما بعداز اون حرفها اون بحث ها هیچی واسه من وحشتناکتر ار این نبود که برم رو بندازم به شهرام که کار دیاکو رو بندازه….
اونم دیاکویی که چشم دیدنش رو نداشت!
دیاکویی که اصلا دلیل بحثهامون بود و من بخاطرش با شهرام قهر بودم.

مردد و دو دل نگاهش کردم.نمیدونستم حرفم رو چه جوری به زبون بیارم.
باید بهش میفهموندم قادر نیستم اینکارو انجام بدم.
من من کنان و باحالتی مستاصل نالیدم:

-میشه من باهاش صحبت نکنم !؟

چشماشو باریک کرد و پرسید:

-چیییی؟؟؟ چراااا….

با آشفتگی جواب دادم:

– آخه ما اصلا ارتباط خوبی نداریم..یعنی کلا ارتباطی نداریم…

خودش رو یکم کشید جلو تا از فاصله ی خیلی خیلی کمتری به چشمهام نگاه کنه و بعد هم دستهامو گرفت و گفت:

-عزیزم! به من گفتن اون به طرز شدیدا خاصی سفارشت رو کرده و…

واسه اینکه حقیقت رو حدس نزنه پریدم وسط کلامش و خیلی تند تند گفتم:

-آره چون دوستم به نامزدش تاکید زیادی کرده بود ازش بخواد بهم کمک بکنه.
چون میدونستن من چقدز به این حرفه و به این شغل احتیاج روحی دارم..
من عاشق این حرفه ام اون هم وقتی از علاقه ی زیادم از این حرفه باخبر شد خب بهم کمک کرد

دوباره لبخند زد.نمیدونم جرا از این صورت آروم و این لبخندهاش احساس میکردم اون میخواد هر جور شده مجابم کنه اینکارو انجام بدم.
انگشتهای شستش رو نوازشوار پشت دستم کشید و گفت:

-عزیرم…مجموع همه ی اینها اثبات میکنه که در هر صورت خر تو پیش اون غریبه ی آشنا برو داره دیگه آره…؟ یه بار بهش رو زدی نتیجه اش شد اینی که الان هستی…پس قطعا میتونی یه بار دیگه هم درخواستهای مارو به گوشش برسونی تا اوم بهشون عمل بکنه!

چشمهام روی صورتش ثابت موند.
چقدر از قرار گرفتن تو همچین موقعیتهایی بزار بودم.
چطور میتونستم بهش حالی کنم من سر خاطر خواستن خودش و نخواستن اون زدم یه تیپ و تاپش!
سرم رو کج کردم و پرسشی گفتم:

-دیاکو…

برای اولینبار جور خاص و متفاوتی جواب داد:

-جون دلم…

وقتی اینجوری بهم خیره میشد یا اینجوری جوابم رو میداد دیگه نه گفتن بهش میشد عین قورت دادن یه کلوخه خارو خاشاک که قاطی آب دهن شده!
نمیشه قورتش داد…نمیشه که نمیشه!
آهسته و زمزمه کنان گفتم:

-دیگه روم نمیشه یه بار دیگه برم سرا…

نذاشت حرفم تموم بشه.

-دیگه روم نمیشه یه بار دیگه برم سرا…

نذاشت حرفم تموم بشه.
بازم با یکی از اون لبخندهای جذابش ته دل منو سست کرد و بعدهم گفت:

-ساختمون شرکت برای شهرام فرازمند…تمدید نکرده باهامون…
من پیش بینی نمیکردم این کارش رو…اصلا و ابدا هم نمیتونم تو این مدت و یا اصلا چندماه دیگه جایی بهتر از اونجا گیر بیارم.
تو که دوست نداری اوضاع من آشفته و بهم ریخته بشه دوس نداری؟

غمگین لب زدم:

-نه ابداااا

-پس باهاش صحبت کن!

هوووووف! دیگه حتی نتونستم لب به اون معجون بزنم.
حس میکردم قطعا واسم مزه زهر مار میده….
تو خودم بودم که پرسید :

-باهاش صحبت میکنی دیگه آره؟

نفس عمیقی کشیدم.لحنش و حتی نوع نگاه هاش موقع پرسیدن اون سوال جوری بود که نتونستم بگم نه….
سرم رو به آرومی بالا گرفتم.
زل زدم تو چشمهاش و بعد هم آهسته و آروم گفتم:

-باشه…

تا اینو گفتم دستهامو رها کرد.خودشو کشید عقب و با زدن یه بشکن گفت:

-اووووف! عزیزم! میدونستم نه نمیاری…تو بهترینی…بهترین مانکن…بهترین دوست دختر…بهترین رفیق…تو بی نظیری!
حالا با اشتهای زیادی این بستنی رو میخورم!

ولی من دیگه نتونستم لب اون معجون بزنم چون ذهنم مدام پی تصور این لحظه بود که چه جوری میتونم برم به شهرام بگم اینکارو انجام بده!
سر منو میبرید و میذاشت روی سینه ام….

-چرا نمیخوری!؟نکنه دوست نداری و از سفارشش پشیمون شدی !؟ میخوای یه چیز بهتر برات سفارش بدم و…

باز با سوالش به خودم اومدم.سرم رو بالا گرفتم و یه لبخند تصنعی زدم و گفتم:

-نه نه….همین خوبه…بد نیست…خوبه!

چشمکی زد و با نگاه به ساعت مچیش گفت:

-پس بخورکه زودتر بریم…
منم دیرم شده!
شب یه قرار کاری مهم دارم.خیلی مهم…

پسش زدم.از گلوم پایین می رفت.
لبخندی تصمعی روی صورت نشوندم و گفتم:

-من سیر شدیم…بریم بهتره!

بلند شد.کیف پول و سوئیچ و گوشیش رو برداشت و گفت:

-پس بلند شو عزیزم!

از مابقی زمان بودنم با اون اصلا لذت نبردم.
همش داشتم باخودم فکر میکردم چه جوری میتونم برم پیش شهرام….
با چه رویی !؟

از مابقی زمان بودنم با اون اصلا لذت نبردم.
چون همش داشتم باخودم فکر میکردم چه جوری میتونم برم پیش شهرام….
با چه رویی !؟
من ازش خوشم نمیومد و دلم نمیخواست دیگه حتی باهاش حرف بزنم یا چشم تو چشم بشم خصوصا اینکه بدترین رفتار ممکن رو باهام داشت و حتی از همه جا بلاکم کرد چه برسه به اینکه برم و ازش خواهش کنم کار دیاکو رو راه بندازه !.
احساس بدی بهم میگفت اون اصلا به همین خاطر منو برای اولین بار دعوت کرده بود اینجا!
خیلی تلاش کرد و وقتی فهمید شهرام باهاش سر ناکوکی داره تصمیم گرفت از من مایه بزاره!
باهم دیگه از کافه زدیم بیرون.
تو خودم بود.
تو فکر اینکه چه جوری میتونم بیخیال غرورم بشم و برم سراغش…!
دیاکو سکوت بینمون رو شکست و پرسید:

-شیواااا…. !؟؟

اسمم رو خاص تر از همیشه صدا زد.فکر و خیالتم رو از یاد بردم و جواب دادم :

-بله !؟

زل زل تو چشمهام نگاه کرد و گفت:

-اینکارو انجام میدی دیگه آره ؟

انگشتهامو توی هم‌قفل کردم و گفتم:

-اگه…اگه من باهاش صحبت کردم و راضی نشد چی!؟

نمیدونم چرا اما با خاطر جمعی جواب داد:

-میشه…راضی میشه….

-اگه نشد چی؟

قاشق توی دستش رو گذاشت توی بشقاب چینی قهوه ای رنگ و باهمون اطمینان خاطری که نمیدونم از کجا نشات میگرفت گفت:

-میشه شیوا…من مطمئنم که تو میتونی اونو راضی بکنی…پس اینقدر فاز منفی نیاااا

انگار خیلی عجله داشت چون باحالتی عجولانه نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد گفت:

-من خیلی عجله دارم شیوا.باید زودتر خودمو برسونم شرکت چون هشت شب یه جلسه ی مهم کاری با چندنا فرانسوی دارم…ببخشید که نمیتونم تعارف کنم و برسونمت خونه!

لبخند دست و پا شکسته یا بهتره بگم تصنعی روی صورتم نشوندم و بعد گفتم:

-نه…نیازی به عذر خواهی نیست.درک میکنم…خودم میتونم برم!

چشمکی زد و گفت:

-مرسی بابت درک بالات!

هیچی نگفتم و فقط نفسم رو به آرومی دادم بیرون.
دیاکو منو تو وضعیتی قرار داد که دیگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم.
سرش رو خم کرد و انگار که بخواد خبر خیلی خوش و خوبی رو بهم بده گفت:

-راستی…قراره امشب یه قرار داد مشترک با شرکت فرانسوی امضا کنم.

-جدا ؟

سر تکون داد و گفت:

-اهممم…میخوام تورو به عنوان مدل پیشنهاد بدم…میدونی معنیش چی میشه؟
معنیش میشه رفتن عکس تو روی مجلات زرق و برق دار…این یعنی شروع اتفاقات خوب زندگیت!
البته قرار بود با شینا این مورد رو انجام بدیم ولی من فکر میکنم تو بیشتر مناسب اینکاری..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربر
کاربر
1 سال قبل

از شیوا متنفر شدم خیلی پسته😏

کاربر
کاربر
2 سال قبل

مستانه خودش جنده دختراشم جنده 😏

علی
علی
2 سال قبل

کسی خبرداره این رمان کلاچندپارته؟

.
.
2 سال قبل

نویسنده عزیزلطف کن یجابزارپارتهاشو بخونیم تمومش کنیم

......
......
2 سال قبل

این شیوا خییییییلی خرههههههه 😑 یعنی واقعا نمیفهمه دیاکو داره ازش استفاده ابزاری میکنه 🤦🏻‍♀

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x