رمان عشق صوری پارت 84 - رمان دونی

-من میخوام برم پیش خواهرم شما هم میتونی یه علامت منفی تو دفتر انضباطتتون برام بزنید…

به چشم دیدم که چه جوری از خشم زیاد لپهای سفیدش گلگون شدن.
دستهاش رو مشت کرد و با پایین آوردنشون گفت:

-خوب میدونم باهات چیکار کنم!

به خط و نشون و تهدیدش اهمیت ندادم چون برای من هیچ چیز مهمتر از دیدن فرزاد نبود…
هیچ چیز…
نگاه پر نفرتم رو حواله اش کردم و با بالا انداختن شونه هام گفتم:

-هرکاری دوست دارید بکنید…

و با گفتن این حرف خیلی سریع از خونه زدم بیرون.
من نمیخواستم فرصت دیدن فرزاد رو از دست بدم اونم وقتی که این مدت واسم اونقدر سخت و تلخ بود که دیگه حتی تهدیدهای فرهاد و مادرش هم نمیتونست متوقفم بکنه.
آژانش نگرفتم.
پیاده تا سر خیابون رفتم و یه تاکسی دربست گرفتم چون هیچ از فرهاد بعید نبود که بخواد بعد از برگشتنش یه راست بره آژانسی و از راننده بپرسه زن منو کجا بردی !؟
نگاهمو دوختم به بیرون….
هم هیجان داشتم هم اضطراب هم دلشوره هم شوق و هم ذوق!
داشتن اینهمه حس باهم اصلا نرمال نبود ولی واقعا برای من همینطور بود.
آروم نبودم.انگار تو دلم داشتن رخت میشستن و این به کنار و حس شوق کمرنگی که داشتم یه طرف دیگه.
میدونستم فرزاد باز ممکنه بزنه تو پرم اما…
اما مهم نبود.به حدی دوستش داشتم که فقط دام میخواست ببینمش.همین!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم.هنوز خیلی وفت داشتم و من خودم ترجیح داده بودم که زودتر برم.نمیخواستم دیر برسم و حتی ثانیه های کنار اون بودن رو از دست بدم.
تلفنم تودستم زنگ خورد. خیلی سریع مشتمو باز کردم.
بنظرم اومد تماس از خارج ایران باشه و کی میتونست باشه جز فرهاد!
پوزخند زدم.

بنظرم اومد تماس از خارج ایران باشه و کی میتونست باشه جز فرهاد!
پوزخند زدم.
پس شهره بهش زنگ زده بود.این زن یه سلیطه ی تمام عیار بود.
نفس عمیقی کشیدم و با زدن یه لبخند مصنوعی گفتم:

“سلام عزیزم…”

حتی سلام هم نکرد و بدون هیچ مقدمه ای پرسید:

“تو رفتی بیرون؟ مگه نگفتم حق نداری تا برگشتن من جایی بری هاااان؟ باز کلی لیچارد بار مامان کردی و رفتی بیرون؟ تو گه میخوری بدون اجازه ی من جایی بری.همین الان برگرد خونه.همین حالااااا”

یه نفس عمیق کشیدم تا مثل خودش که تقریبا داشت داد و بیداد میکرد و هوار میکشید صدامو بالا نبرم و بعد هم سعی کردم با زبونی نرم باهاش صحبت کنم:

” فرهاد عزبرم من میخوام برم پیش شیوا ..خب حوصله ام تو خونه سر میره…”

درحالی که صداش مدام قطع و وصل میشد و مقطع یه گوش من می رسید داد کشید:

“هر گورستونی که میخواشتی بری باید از من اجازه میگرفتی و منم این اجازه رو نمیدم پس برگرد خونه همین حالا”

دستمو مشک کردم و گفتم:

“آرومتر که شدی باهم صحبت میکنیم”

داد زد:

“شیدا…”

بااینکه صداش رو به وضوح پیشنیدم و فقط گاهی قطع و وصل میشد اما به دروغ گفتم:

” صداتو نمیشنوم….”

“شیدااااا…برمیگردی خونه همین حالا”

گوشی رو از دهنم فاصله دادم و گفتم:

“الووو…صداتو نمیشنوم…الوووو…الو…”

و بعد خیلی سریع تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم وبا کشیدن به نفس عمیق دوباره نگاهمو دوختم به بیرون و تو ذهنم به این فکر کردم وقتی فرزاد رو دیدم چی بگم….
حرفهامو با اون از کجا شروع کنم….

صدای گام های من و خش خش برگهای زیر پام سکوت اون پارک خلوتی که پرنده هم توش پر نمیزد و فقط تو فاصله ی خیلی خیلی دوری ودرانتهای اون چند پیرمرد ورزش میکردن رو شکسته بود…
سر خم کردم و برای چندمینبار نگاهی به ساعت روی مچم انداختم.من زودتر رسیده بودم اما اون هم طبیعتا باید تا الان می رسید.
نگاهم پی عقربه ها بود که صداش از پشت سر به گوشم رسید:

-امیدوارم حرفهات زیاد نباشن!

صدای خودش بود. اصلا صدای فرزاد.مگه میشد من این صدارو نشناسم.
چرخیدم سمتش درحالی که ضربان قلبم بالا رفته بودم و احساس میکردم نفسم سخت بالا میاد و انکشتام لرزش دارن…
این عشق بود؟ یا ترس؟ یا…
نه این نوع عجیبی از دوست داشتن بود که من هیچوقت تجربه نکرده بودم جز الان و با فرزاد.
خیره شدم به صورتش…
انگار هزارسال از آخرین باری که میدیدمش میگذشت.آب دهنمو به سختی قورت دادم و بازم فقط تماشاش کردم.
برخلاف تمام دفعاتی که دیده بودمش پیرهن رسمی نه بلکه یه تیشرت مشکی و یه شلوار جین پوشیده بود… حس کردم صورتش یه حالت ژولیده و پکر داره.
لبهاش کمی کبود بودن و موهاش یه کوچولو نامرتب.
ته ریش داشت و با ته ریش چقدرخواستنی شده بود…
به خودم اومدم و گفتم:

-سلام…

دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و خیلی آروم سرش رو تکون داد و بعد اهسته و خونسرد جوابم رو داد:

-سلام…

چندقدمی به سمش رفتم تا فاصله ی بینمون رو کم کنم.کاش زمان همین حالا، همین لحظه تموم میشد و من واقعا راضی بودم.واقعا…
لبهای بهم چسبیده ام رو از هم باز کردم و پرسیدم:

چندقدمی به سمش رفتم تا فاصله ی بینمون رو کم کنم.کاش زمان همین حالا، همین لحظه تموم میشد و من واقعا راضی بودم.واقعا…
لبهای بهم چسبیده ام رو از هم باز کردم و پرسیدم:

-خوبی !؟

نفس عمیقی کشید.نفسی که سینه ی ستبرش به آرومی باهاش بالا و پایین شد و بعدهم گفت:

-مسلما تواینجا نیومدی که حال منو بپرسی درست!؟

پلکهام رو به معنای “بله” داون بازو بسته کردم وسرم رو به ارومی تکون دادم و در جواب سوالش گفتم:

-آره…من اینجام چون باهات حرف دارم

اخمو بود و عبوس.این نشونه ی بدی بود.اینکه سگرمه هاش رو باز نمیکرد.اینکه میخواست اینجوری بهم اثبات کنه و بفهمونه از اومدن من و از اینجا بودن خودش اصلا حس خوبی نداره…
با لحن غیر صمیمانه ای گفت:

-خب…بگو میشنوم…فقط طولش نده….

وقتی اینجوری حرف میزد میل و اشتیاقم برای حرف زدن کمتر میشد.خیلی خیلی کمتر اما….اما نمیتونستم این فرصت و این شانس بزرگ رو از دست بدم برای همین قدم زنان به سمت نیمکتی که اونجا بود رفتم و گفتم:

-من بااین اخم کردنها و این لحن تلخت ازت متنفر نمیشم فرزاد…

دستی روی ته ریشش کشید و درحالی که در تلاش بود تا باهام‌چشم تو چشم نشه گفت:

-به اسم کوچیک صدام نزن….لطفاااا

لبخند تلخی زدم و پرسیدم:

-چراااا ؟! تحریک‌میشی!؟

کلافه گفت:

-بس کن شیدا…اینجا جای این حرفها نیست.چیزی که بخاطرش اومدی رو بگو و برو خونه و فراموش کن فرزادی وجود داره….

سرم رو کج کردم و با لبخند به دل سیر تماشاش کردم و همزمان گفتم:

-بس کن شیدا…اینجا جای این حرفها نیست.چیزی که بخاطرش اومدی رو بگو و برو خونه و فراموش کن فرزادی وجود داره….

سرم رو کج کردم و با لبخند به دل سیر تماشاش کردم و همزمان گفتم:

-نمیتونم…تو توی مغزم هستی.توی قلبم‌هستی توی فکر هستی هرجا میرم هستی…حموم ،تخت خواب،جاده…حیاط….چطور فکر کنم نیستی و وجود نداری؟

صداشو به کوچولو برد بالا و گله مندانه گفت:

-شیدااااا….حرفتو بزن….

نفس عمیقی کشیدم و غمزده گفتم:

-پدرم کارگر انبار کارخونه ی پدرت بود…یک روز زنگ زدن خونه…گفتن حالش بد شده…قلبش مشکل داشت.زنگ زده بودن خونه و گفتن دفترچه و مدارکش رو ببرم.من خیلی ترسیدم…چون مامانم سر کار بود و شیوا دانشگاه مدارکش رو برداشتم و یه راست رفتم کارخونه و اونجا بود که واسه اولینبار داداشتو دیدم…

مکث کردم و نشستم کنج نیمکت.دستهامو تو جیبهام فرو بردم و خیره به رو به رو ادامه دادم:

-تو همون دیدار اول ازش متنفر شدم و ا ن انگار عاشق.بااینکه پدرم کارگرش بود اما حاضر نشده بود اونو ببره بیمارستان تا وقتی که منو دید و واسه خودشیرینی اینکارو انجام داد…
اون زمان من با محسن دوست بودم…محسن همکلاسیم بود.همونی که که گفتم بعدا از خود کثیفش رونمایی کرد و میخواست به واسطه عکسهایی که ازم داره سواستفاده بکنه…

حتی یاداوریش هم قلبمو به درد میاورد و ناراحتم میکرد.
آهی کشیدم اینبار زل زدم به زمین و ادامه دادم:

-فکر میکردم دوستم داره چون من داشتم…ولی حتی اونم منو واسه خودم نمیخواست…

به سنگفرش زیر پام خیره شدم.به برگهای زرد و نارنجی نم دار.
ماتم زده گفتم:

-ما خونواده ی بهم ریخته ای بودیم.مادرم پایبند نبود و تقریبا بیشتر اوقاتشو هرجایی غیر از خونه میگذروند درست مثل یه دختر شیطون، شیوا بخاطر اتفاقی که تو بچگی براش افتاده بود کابوسهای وحشتناکی داشت که کارشو رسونده بود به روانشناش…پدرم بیمار بود اما مجبور بود کار کنه و من واسه اینکه از این شرایط دل بکنم فکر میکردم بودن با محسن راه حلش هست…

حتی میخواستم به درخواست ازدواجش جواب بله بدم…رابطمون هم تقریبا تو اوج خودش بود اما…اما همچی یه جور دیگه پیش رفت….

چرخید سمتم.نگاهی به صورتم انداخت و بالاخره اومد سمتم و کنارم نشست….

چرخید سمتم.نگاهی به صورتم انداخت و بالاخره اومد سمتم و کنارم نشست.
نمیدونم چرا اما انگار بالاخره تصمیم گرفت بجای اونجا وایستادن و نق زدن یکمم به حرفهام‌گوش بده.
اون هم مثل من خیره شد به رو به رو.لبهامو روی هم مالیدم و کم کم با فراموش کردن این سردی هوا گفتم:

-یه روز پدر و مادر و فرهاد اومدن خونمون.دقیقا چند هفته بعد از مرگ پدرم.اونا نیومده بودن خواسنگاری…اومده بودن که حلقه دست من بکنن و قرار ازداجمون رو بزارن…

سرمو به سمتش برگردوندم.زل زدم به میمرخش و باخشم و دستهای مشت شده گفتم؛

-از داداشتت متنفر بودم…هیچ حسی بهش نداشتم هیچ حسی…

بدون اینکه نگاهم بکنه باهمون صورت اخمو جواب داد:

-ولی زنشی…

صدامو بردم بالا و باحالتی بهم ریخته و عصبی گفتم:

-به زور بود…به زورررر…تو میفهمی؟ تومیتونی منو درک کنی؟متونی بفهمی جبر یعنی چی!؟
میتونی بفهمی اینکه بدون اختیار خودت و بدون اینکه حتی سوال ازت بپرسن و نظرت رو بدونن مجبورت کنن با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی یعنی چی؟

بغضمو قورت دادم و عاجزانه ادامه دادم:

-من فرهاد رو دوست نداشتم.نداشتم….
میگفتن یه قراری با پدرم گذاشته شده که نمیشه زیرش زد…چیزی که خودمم هنوز ازش سردرنیاوردم و نفهمیدمش…
انگار منو به فرهاد فروخته بودن…عین یه تیکه پارچه.عین . عین یه شی بی ارزش…

دستمو کنج چشمم کشیدم.نمیخواستم اشک بریزم.لبم رو تو دهنم فرو بردم و زیر دندونام فشردم و بعداز مکث کوتاهی گفتم:

-منو به زور نشوندن پای سفره ی عقد با فرهاد…
به زور…اون روز روز مرگم بود…

-منو به زور نشوندن پای سفره ی عقد با فرهاد…
به زور…اون روز روز مرگم بود…
فکر میکردم یه مرده ام که داره به سختی زندگی زو ادامه میده…
بارها به خودکشی فکر کردم.انگیزه ای برای زندگی نداشتم….نداشتم تا وقتی….تا وقتی تورو دیدم….اون روز احساس کردم‌تمایل شدیدی برای بیرون کشیدن خودم از منجلاب دارم…
تمایل به زندگی…

بعد از یه سکوت طولانی،کلافه سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-چی رو میخوای به من بفهمونی شیداااا هااااان !؟

روی همون نیمکت که مرطوب بودنش رو زیر پام احساس میکردم، چرخیدم سمتش و گفتم:

-اینکه اونی که دوستش دارم تویی نه فرهاد…

سرش رو با کلافگی تکون داد و گردنش رو خم کرد.
انگشتهاش رو لای موهاش فرو برد گفت:

-محض رضای خدا تمومش کن…

اشکم بدون اراده و اذن خودم از چشمم سرازیر شد و بعدهم گفتم:

-من نمیخوام تا آخر عمرم تو اون خونه عین یه اسیر زندگی کنم…
من نمیخوام شهره هرچی از دهنش بیرون میاد بهم بگه و فرهاد مجبورم کنه در برابر سکوت کنم و اگه نکردم سیلی بخورم و هیچی نگم.
حبس بشم تو زیر زمین پر مار و هیچی نگم…تا سر حد مرگ کتک بخورم و بعد اون با خونسردی کنار م بشینه و بگه عزیزم میشه برام لخت بشی؟!

نفس عمیقی کشید و عاجرانه گفت:

-شیدا بس کن…

داد زدم :

-شیدا بس کن…

داد زدم :

-بس نمیکنم….دوست دارم.بگو که تو هم دوستم داری.داری…داری آره؟ بگو تا نمیرم…بمو تا جون بگیرم

آره یا نه تحویلم نداد.فقط خیلی سریع از روی نیمکت بلند شد و درحالی که رو سنگفرش با قدمهای سریع به راه افتاد جواب داد:

-تو زن برادرمی…من با زن برادرم وارد رابطه نمیشم..

کیفمو چنگ زدم و بلافاصله از روی نیمکت بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم.
دویدم سمتش.وقتی بهش نزدیک شدم و فاصله ام باهاش به حداقل رسید گفتم:

-فرزاد…نزار من دلم بمیره..نزاره تباه بشم…نزار حبس بشم تو اون خونه…
من تورو میخوام.من زندگی با تورو توی خیابوت…توی یه چادر به بودن با اون فرزاد سادیسمی توی اون عمارت ترجیح میدم…

سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و تند تند گفت:

-برو شیدا…برو…برو و فراموش کن اصلا فرزادی وجود داره…

با بغض گفتم:

-نمیتونم….نمیتونم…بگو بمیرم می میرم…بگو خودتو بکش میکشم…بگو خودتو پرت کن زیر ماشین میکنم اما نگو فراموشت کنم چون نمیتونم…

دستشو با عصبانیت بالا و پایین کرد و درحالی که به راهش ادامه میداد گفت:

-میتونی…باید بتونی…تو زن فرهادی.زن بردار من…فکر بودنمون باهمو از سرت بنداز بیرون لعنتی…

دستمو زیر چشمهام کشیدم و با کنار زدن اشکهام اسمشو عاجزانه گفتم:

-فرزاد…فرزاد…

ایستاد و چرخید سنتم.هم عصبانی بودهم…هم…نه نمیدونم.نمیتونستم بفهم چه حس و حالی داره.
چندقدم فاصله ی بینمون رو با تند تند قدم برداشتن کم کرد و اومد سمم.یقه لباسم رو سفت گرفت و با غیظ گفت:

-منو اینجوری صدا نزن شیدا منو اینجوری صدا نزن…

از فاصله ی نزدیکش باخودم منتهای استفاده زو بردم و با بستن چشمهام توهمون خیابون خلوت لبهاش رو بوسیدم.
شوکه نگاهم کرد و بعد یقه لباسم رو رها کرد و گفت:

-لعنت به تو شیدا…

آهسته گفتم:

-دوست دارم فرزاد…بیشتر از خودم…بیشتر از همه…
نفسش رو افسوس وار بیرون فرستاد و بعد دستشو تخت سینه ام گذاشت و هلم داد به عقب و گفت:

-برگرد…برگرد خونتون شیدا…برگرد…

من محو تماشاش ایستادم و بهش خیره شدم اونم اما بعداز چنددقیقه ازم رو برگردوند و دوباره به راه افتاد….

من محو تماشاش ایستادم و بهش خیره شدم اون اما بعداز چنددقیقه ازم رو برگردوند و دوباره به راه افتاد….
چطور میتونست به این سادگی از من دل بکنه !؟

چرا اینهمه عشق من به خودش رو نمی دید !؟
چرا به حرفهام توجهی نمیکرد…من که بهش گفتم دردم چیه…
من که بهش گفتم هم دردمه هم درمونم.مگه میشه درد و درمون یه نفر اینقدر نسبت به اون یه نفر بیتفاوت باشه!؟
ولی نه….اون نبود…اون بیتفاوت نبود.فقط حس میکرد نباید عاشقم بشه.نباید اجازه بده این دوست داشتن دو طرفه بشه…
اون منو یه عشق ممنوعه میدید من این رو کاملا احساس میکردم.
پاهام ناخوداگاه به دنبالش راه افتادن…انگار از من حرف شنوی نداشتن…
اون تو خیابون راه می رفت و منم به دنبالش.
یکم که گذشت متوجه این موضوع شد.ایستاد و کاملا چرخید سمتم ودرحالی که عقب عقب راه می رفت دستهاش رو از هم باز کرد و گفت:

-نیا شیداااا…برو…برگرد و برو خونه! لطفا…

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نمیرم…نمیرم مگه اینکه صاف تو چشمهام نگاه کنی و بگی ازم متنفری و دوستم نداری…

نفس عمیقی کشیدولی اینکارو نکرد.
اگه دوستم نداشت پس اینکار باید براش راحت باشه اما نبود.
بهش گفتم بگه ازم متنفره که ولش کنم اما اینکارو نکرد.نگفت…نگفت و این نگفتن چه دلیلی میتونست داشته باشه جز اینکه اون هم یه حسی نسبت به من داشت!؟
نفسش رو با کلافگی فوت کرد بیرون و همزمان دستش رو پشت گردنش کشید و آهسته با سر خمیده گفت:

-بی رحمی ..بی رحمی شیدا…

غمگین نگاهش کردم و پرسیدم:

-من یا تو !؟

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و شماتت گونه گفت:

-چرا این حرف رو میزنی وقتی موقعیت هردومون رو میدونی هااان!؟

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و شماتت گونه گفت:

-چرا این حرف رو میزنی وقتی موقعیت هردومون رو میدونی هااان!؟

آهسته جواب دادم:

-میدونم…

صداش رو برد بالا و با اشاره به عقب سر گفت:

-پس بروووو…برو و دیگه دنبال من نیاااا

عاجزانه ازم رو برگردوند و دوباره به راه و مسیرش ادامه داد.
مسیری که من کاملا باهاش آشنا بودم هر چندفقط یکبار اونم تو تاریکی شب اومده بودم.
نزدیک به خونه که رسید عاجزانه ایستاد و سرش رو رو برگردوند سمتم و نگاهی به صورتم انداخت.
جلو رفتم و تو فاصله چندقدمیش ایستادم….
دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد و بهم خیره موند.
نگاهش گله مندانه بود و کفری و عاجز…
زل زد تو چشمهام و اینبار نه با توپ و تشر بلکه خیلی آرومتر از قبل گفت:

-چرا اینکارو با من میکنی!؟
چرا ….

اون آدم عصبانی خیلی درمانده شده بود
دسته کیفمو که با زمین فاصله ای نداشت توی دست گرفتم و اهسته لب زدم:

-من جاده ای که تو ازش رد بشی رو دوست دارم…من مسیری که تو روش قدم برداری رو دوست دارم.. هوایی که تو تنفسش کنی رو دوست دارم…

نفسش رو آه مانند و عاجزانه بیرون فرستاد و گفت:

-گوشمو از این حرفها پر نکن شیدا…برو.
برو بزار به زندگی نکبت قبلمون ادامه بدیم.زندگی خودت و منو خراب نکن…

فرزاد حاضر نبود بگه ازم متنفره.نه میگفت و نه حتی بهش اشاره میکرد.
فقط سعی میکرد من رو از خودش دور کنه اما موفق نبود.
برای اینکه مطمئن بودم اون هم دوستم داره…
مطمئن بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

و دلیلی هم نبود که شیدا باز عاشق فرزاد خدا زده شد آدم نمیدونه حققق بده نده

ayda
ayda
2 سال قبل

یعنی چی کنار بیاد با یه روانی 😐 هرچی خواستن بارش کنن چیزی نگه 😒 نه که فرهاد خیلیییی خوبه دلیل نمیشه هر کی بی محبتی دید بره خیانت کنه باعث و بانی این که شیدا اینجوری شده خود فرهاده اگه از اول عین آدم برخورد میکرد اینجوری نمیشد 😑

——
——
پاسخ به  ayda
2 سال قبل

درسته ولی خب کاری که شده اون باید کنار بیاد فرهاد هم تا عصبی نمیشد چیزی بهش نمیگفت درسته عصبی بود شیدا باید کنار میومد وقتی میدید این آروم نمیشه بعدم اون زن نگرفته بود ویترین خونش بزار خب محبت میخواست شیدا واقعا دست خودش نبود اما باید خودشو کنترل می‌کرد

::::
::::
2 سال قبل

آقا بخدا دیگه من عصبی شدم از بس حرص خوردم ای خاک تووووو سر شیوا عرضه شهرام رو نداشت ایقد ‌هواش داشت
شیدا هم خیلی بی منطق هست خب دیگه ازدواج کردی اگه اون روانیه تو کنار بیا تو زن زندگی هسی مادر شوهرت هر چی گفت چیزی نگووو آقا شوهرت دوست نداره بری جایی خب نباید بری خواهرت بیاد پیش تو این خانواده اصلا همشون کرم داشتن این مردارو بدبخت کردن درسته ازدواج اجباری بود اما اون باید کنار میومد واقعا هیچ خاصیتی برای فرهاد نداشت بخدا خوب تحملش می‌کرد دوسش داشت با این همه کم محلی هر کی زنش کم محلش کنه نیاز به محبت داره صددرصد میره سمت کس دیگه اون زنه که باید کنار بیاد شیوا نگم که حالم بهم میخوره از رفتارش تنها آدم خوب شهرام 😂😂😂😂

Helya
Helya
پاسخ به  ::::
2 سال قبل

شهرام عشقه خداییش😂😂😂

...
...
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

هاااا بخدا اصلا با شخصیتش آدم حال میکنهههه معرور غیرتی 😂😂😂😍😍😍

black girl
black girl
پاسخ به  ::::
1 سال قبل

کامنتا و ک می خونم روز ب روز بیشتر به تفکرات ضد زن روز افزون مردم احمقمون از جمله تو پی می برم
خاک تو سرت با این تفکراتت
تو لیاقت بودن نداری و امثالتم همینطور
ینی چی مگ اسیر گرفته ینی چی شوهرت دوست ندارم نباید بری زن و مرد برابرن اون فرهاد گوه میخوره با این افکار سوخته اش بر این تعیین تکلیف می کنه نره بیرون جواب اون زنیکه رو نده به زور خودشو مجبور کنه اون مرتیکه رو دوست داشته باش پس زن این وسط چی میشه روح خود شیدا چی؟ گاوی دیگه ینی چی باید کنار می اومدن اسکل بدبخت مگه زن عروسکه مگ فقط مردا آدمن
سعی کن اندازه دهنت گوه بخوری

Lûra
Lûra
پاسخ به  ::::
10 ماه قبل

ببخشید که به حضرت والا مقام فرهاد کم محبتی کرد
اگه فرهاد آدم بود شب اول بخاطر عقاید عهد بوقیشجنجال بپا نمیکرد!
اصلا دلیل دیگه ی لازم نیست براش بیارم واضحه که چقد آشغال و روان پریش قرص هم که میخوره
خیانت میکنه هنوز ادای حق هم داره هه تازه برگشته میگه بنظرم اگه زن خیانت کنه باید سلاخی بشه و مرد نه منطق من اینه! ریدن تو منطقش
ببخشید خیلی خیلی عذر میخوام اما فرق سوراخ با اون چیز فرهاد چیه؟؟
جز اینه که هردوشون فقط و فقط یه جنبه کوچولو از زندگین؟ که متاسفانه از بس استقبال شده از این روابط جایگاهش اوله فرهاد اگه آدم بود اخیار چیزش رو درمقابل اون دختره رزا نگه میداش هه ادعای عاشقی نمیگم شیدا بی تقصیر اما واقعا فرهاد … اصلا کل خانوادش جتی اون فرزاد مثلا به تو ام میگن مرد؟؟؟ خب مرد حسابی چرا با دس پس میزنی با پا پیش؟
همشون ایراد دارن حیف من که نشستم اینا رو تجزیه تحلیل میکنم😐💔

z
z
2 سال قبل

ای شیوا خدا لعنتت کنه که این بدبختم وارد این بازیه کثیف کردی ای تو و خواهرت بمیرین کپی مامانتونین… نه شما دوتا از اونم بدترین به خدا این فرهاد یه چی میدونه دیگه میزنتت تو که این همه کتک میخوری باز میری سراغ این کارا رو نباید زد باید کشت

......
......
پاسخ به  z
2 سال قبل

حالا فرهادم همچین علیه سلام‌ نیست اونم خیانت میکنه به زنش 😑

_zeynab_8_
_zeynab_8_
پاسخ به  ......
2 سال قبل

والا اون از شیدا که بزور زنش شد
اینم از شیوا خنگ که بخاطر دیاکو شهرام رو ول کرد

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x