تو اون لباس سفید احساس سیاه بختی میکردم.
احساس تلخی که نمیتونست لحظه ای راحتم بزاره.سرمو انداخته بودم پایین و خیره شدم به کفشهام.
مامان که بالای سرم ایستاده بود و خوش خوشان دست میزد،درحالی که سعی میکرد حرص و عصبانیتش رو پشت یه لبخند دندون نمای مصنوعی پنهون بکنه، سقلمه ای بهم زد و گفت:
-سگرمه هاتو واکن شیدا..ناسلامتی مراسم عروسیته نه عزای من!
نگاهمو از کفشهای پاشنه باریک طلایی رنگ برداشتم و به مامان که قد یه نوعروس به خودش رسیده بود نگاه کردم…
جدی جدی انگار عروسی اون بود نه من…آهسته گفتم:
-این مراسم عروسی من نیست مراسم عزای من!
یکم خم شد و کنار گوشم گفت:
-دیگه نشنوم از این چرندیات بگیاااا….یه وقت به گوششون میرسه….
پوزخند زدم و به اخمهای درهم گره خورده ی شهره مادر فرهاد نگاه کردم.ظاهرا عارش میومد بگه من عروسشم صرفا به این دلیل که فاصله طبقاتی و مالی بینمون بیداد میکرد.اون حتی از اول هم این مخالفت رو با رفتارهاش به اثبات رسونده بود با این حال….من مطمئن بودم اونقدری خاطر فرهاد براش عزیزه که از نفرت خودش گذشته و تن به خواسته پسرش داده!
تنها آدم خوشحال اون جمع مادر من بود که فکر میکرد دخترشو با سپردن به یه بچه پولدار سفید خوشبخت کرده و فرهادی که بالاخره موفق شده بود مفت مفت منو به دست بیاره….
خیلی حالم گرفته بود.من واقعا فرهادو دوست نداشتم اما اجباری پشت سرم بود که نمیتونستم بیخیالش بشم.
شیوا که تو لباس خوش شکل و خوش رنگش حسابی اون وسط به چشم میومد، با یه لیوان آب اومد سمتم.یه نگاه به چشمای غمگینم کرد و بعد لیوان رو داد دستم و گفت:
-شیدااا….غمگین نباش خب…تو خوشبخت میشی….من مطئنم!
کنج لب کج شد.لیوان رو ازش گرفتم و یکمش رو خوردم تا گلوی خشکم از اون حالت بیرون دربیاد.
فرهاد که تا اون زمان پیش پورش ایسناده بود و باهاش حرف میزد و پچ پچ میکرد بالاخره اومد کنارم نشست.
لبخندی زد و گفت:
-خوشحال باش دیگه عزیزم..بخند…من صورتتو وقتی لبخند میزنی بیصتر دوست دارم….
چه قدر تلخ بود.همه از من انتظار خمدیدن رو داشتن درحالی که من فقط دلم گریه میخواست….فقطگریه…
عاقد که اومد شاگردش شناسنامه هارو گرفت ودستش داد و اونم تو سکوت اتاق شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد…
من دل خوش نبود…احساس کسی رو داشتم که یه اسلحه گذاشتن رو مخش و بهش گفتن یا بله یا مرگ!
عاقد که صدام زد از فکر بیرون اومدم:
-عروس خانم وکیلم !؟عروس خانم…بار چهارم شده ها…
مامان با حرص پاشو به پام زد و زیرلب گفت:
-آبرومو بردی ذلیل مرده..بگو بله….
سرمو بالا گرفتم و چیزی گفتم که سلول به سلول تنم پسش میزدن…
-بله!
بله ی من فقط مامانم و فرهاد رو خوشحال کرد.اون بود که دست زد…اون بود که خودش جو رو شلوغ کرد. اون بود که نقل رو سرو صورتمون پوشوند.
اون بود…فقط اون….
همه چیز همینقدر بیخودی و الکی تموم شد…
آه عمیقی کشیدم که مامان دو طرف صورتمو ماچ کرد وگفت:
-خوشبخت بشی شیدا جوووونم….
کنج لبم کج شد…چه مسخره…آرزوی خوشبختی میکرد اونم واسه منی که رسما از نظر خودم داشتم بدبخت میشدم.طعنه زنان گفتم:
-بدبختم کردی و حالا داری واسم آرزوی خوشبختی میکنی!؟
نیشگونی ازم گرفت و درحالی که سعی میکرد صدام بالا نره گفت:
-هیسسس! آرومتر! میخوای این حرفهات به گوش شهره برسه!؟
خشمگین و با بغض گفتم:
-به درک!حالم ازش بهم میخوره…جوری نگام میکنه انگار قراره یه کولی عروسش بشه…تو اینو گذاشتی تو کاسه ی من مستانه تو….
-قدر نمیدونی احمق…قدرنمیدونی….از اون فلاکت قراره بری تو کاخ پادشاهی زندگی کنی…
-آره ولی کنار کسی که دوستش ندارم…
-علاقه واقعی بعد از ازدواج به وجود میاد…
غرولند کنان گفت:
-مرده شور ریخت علاقه ی بعداز ازدواج رو ببرن….
چشم غره ی ترسناکی بهم رفت و گفت:
-دهنتو ببند شیدا..فرهاد داره نگات میکنه.یه لبخند بزن..
فرهاد اومد سمتمو دستمو گرفت.دیگه نتونستم بیشتر از این با مامان که به هیچ چیز جز پولدار شدن من فکر نمیکرد بحث کنم.
هرچقدر من الان ناراحت بودم اون به همون انداره خوشحال بود اصلا چرا نباشه…دیگه از این به بعد میتونه باخیال راحت و تو نبود من هرکاری دلش میخواد بکنه…
من واسه اون یه مزاحم بودم که دیگه الان نیستم…
فرهاد کنار گوشم گفت:
-دیگه رسما مال هم شدیم…
چیزی نگفتم.مامان با لبخند و ناز رو به فرهاد گفت:
-مواظب دخترم باش فرهادخان…
-خیالتون راحت
شیوا اومد سمتم و گونه ام رو بوسید وکنار گوشم گفت:
-غصهنخور شیداااا….غصه نخور….
لبخند تلخی زدم که فرهاد دستمو گرفت.میدونستم وقت رفتن. من تا قبل از این خیلی زندگی خوبی نداشتم اما…اما میدونستم این خوشبخت نبودن قراره چند برابر قبل بشه…..
لبخند تلخی زدم که فرهاد دستمو گرفت.میدونستم وقت رفتن. من تا قبل از این خیلی زندگی خوبی نداشتم اما…اما میدونستم این خوشبخت نبودن قراره چند برابر قبل بشه…..
دلم نمیخواست برم. به طرز عاجزانه ای آرزو میکردم زمان توقف بکنه.یا برگرده به عقب.
به خیلی عقبتر….
به زمانی که بابا زنده بود بابد میفهمیدم چرا شرط و وصیت کرده بود که من نباید فرهادو رد بکنم.
مامان حلقه گل ظریف دور سرم رو مرتب کرد و گفت:
-وسایلتو رو از قبل برات فرستادم …همه رو مرتب و منظم.
با صورتی عاجز گفتم:
-کاش قبول نمیکردی همچی اینقدر زود اتفاق بیفته.کاش لااقل تا آماده شدن جهیزیه صبر میکردی…چرا کمربستی به بردن آبروی من!؟خیلی دلت میخواست به من سرکوفت بدن.
بازوم رو گرفت و کنار گوشم با حرص گفت:
-پول از سر قبر بابات میاوردم واست جهیزیه میخریدم!؟؟؟هااان!؟؟ ده سالم که طول میکشید من نمیتونستم جهیزیه ای که به ریخت و قیافه و زندگی اونا بخوره واست تهیه کنم…درضمن…اون خودش نخواست
-خودش نخواست توهم باید قبول میکردی!؟
من خودم کار میکردم پولشو یه جوری تهیه میکردم…
پوزخندی زد و گفت:
-آره ارواح عمه ات!ما تو خرج یومیمون مومدیم بعد تو میخوای….بهتره دیگه حرفشو نزنی.اینقدر هم کج خلقی نکن..شانس به تو رو کرده.لگد بهش نزن…
بازم سکوت رو به گلایه کردن ترجیح دادم.
یعنی اصلا حرف زدن فایده ای نداشت.
فرهاد صحبت با مادرش رو تموم کرد و دوباره اومد سمتم و گفت:
-ببخشید.یه موردی پیش اومده بود.خب دیگه بریم!
سر چرخوندم و به شیوا نگاه کردم.ایستاده بود و تماشام میکرد.
نگرانش بودم.نگران اینکه آینده اش در کنار مامان چی میشه!؟ نگران اینکه نکنه مامان اونو عین خودش بار بیاره….عین خودش…
همراه فرهاد از محضر زدم بیرون.
مامان خداحافظی کرد و همراه شیوا با گرفتن تاکسی رفتن…کاش بدونه این مدل عروسی کردن..جهیزیه نگرفتن اینا فقط بهونه هایی هستن واسه شهره که بتونه هی به من سرکوفت بزنه….
سوار ماشین که شدیم صدای ضبط رو بالا برد و گفت:
-چرا غمگینی!؟ بخاطر دوری از مادرت!؟ تو دیگه دختر بزرگی هستی این احساسات احمقانه رو بزار کنار….
رو کردم سمتش و گفتم:
-تو اسم دلتنگی رو گذاشتی احساس احمقانه!؟
حق به جانب گفت:
-من فقط میخوام تورو خوشحال ببینم…عین خودم…
دوباره سر برگردوندم و گفتم:
-عوضش پدرومادرت اصلا از حضور من خوشحال نیستن..فقط نمیدونم وقتی همچین حسی دارن چرا اومدن خواستگاری من!؟چرا قبول کردن تو با من ازدواج کنی….
با حالتی نسبتا عصبی گفت:
-میشه خواهش کنم این حرفهای بیخودی رو دیگه میون نیاری….!؟ من دوست دارم تو فقط به من فکر کنی…فقط من….
بحث با آدم خودخواه و متکبری مثل فرهاد بیفایده بود برای همین سکوت کردم تا وقتی که رسیدیم خونه….
خونه که چه عرض کنم کاخ!
ماشینو تو حیاط پارک کرد و بعد دوباره دستمو گرفت و با اشتیاق گفت:
-خوش اومدی عزیزم!
حرفی نزدم و فقط همراهش پله هارو رفتم بالا…
اولینباری بود که اینجا میومدم.اولینبار!
داخل که رفتیم خدمتکاری اومد سمتمون و تبریک گفت…فرهاد ازش خواست واسمون نوشیدنی خنک بیاره و بعد منو برد بالا تا اتاق خواب مشترکمونو بهمون نشون بده..
درو برام باز کرد و خودش کنار رفت تا داخل بشم….
چشم از دیدن اونهمه تجملات درخشید ولی این درخشش از شوق نبود….
اصلا زندگی تو این خونه چه لذتی میتونست باشه وقتی دل من خوشحال نبود…..
داشتم اطرافو نگاه میکردم که فرهاد از پشت بهمچسبید….
چشمامو آهسته باز و بسته کردم! دلم نمیخواست لمسمکنه و همچنان احساس میکردم اون غریبه اس….
دستاشو دور بدنم حلقه کرد و بعد چونه اش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:
-از این به بعد اینجا اتاق من و تو هست! دوستش داری!؟
اتاق خیلی زییایی بود.یه اتاق خواب بزرگ که سرویس بهداشتی هم داشت.چیزی که مامان همیشه آرزوش رو داشت….میگفت دلش یه اتاق شاهونه میخواد.یه اتاق با تخت و پرده های زمخت و سرویس بهداشتی….حالا دقیقا من تو اتاقی که اون میپسندید بودم….
ولی نه با احساس خوب بلکه احساس بد!
برای اینکه زیاد به من نچسبه ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-آره خوبه! قشنگه!
لبخندی رضایت بخش زد و گفت:
-خوشحالم که خوشت اومده عزیزم!
چقدر بده آدم با دل خوش وارد زندگی جدیدش نشه.من حالم با فرهاد خوش نبود.توی این خونه ی بزرگو شیک که کم از یه قصر نداشت و من تو رویاها نمی دیدم…
لدتر از همه اینکه اصلا این عزیزم گفتنهاش به دلمنمینشست!
دوباره اومد سمتم.دستمو گرفت و بوسید وبا لحن عاشقانه ای گفت:
-چقدر خوشحالم که دارمت شیدا…من خیلی دوست دارم…خیلی….
نمیدونم چرا اون هرچقدر بیشتر اظهار علاقه میکرد من بیشتر ازش زده میشدم.
انگار این یه قانون…چیزهایی که دوست داری بشنوی رو از اون کسی میشنوی که دوستش نداری.…
نگاه های سنگین و عاشقانه اش رو دوست نداشتم و حس میکردم ایننگاه ها مقدمه ی شروع سکس!
چیزی که من اصلا با داود آمادگیشو نداشتم.اصلا! خواست چیزی بگه که یه نفر به در زد.
نفس راحتی کشیدم از خروس خوش محل! واقعا به موقع بود.
روشو کرد سمت درو گفت:
-بیا تو….
بلافاصله یه زن که لباس فرم خدمتکارها تنش بود سینی به دست داخل شد و گفت:
-سلام آقا…براتون نوشیدنی آوردم!
-ممنون…بزارش رو میز و برو…
خدمتکار چشمی گفت و رفت.خود داود دوتا لیوان رو برداشت و اومد سمتم.من روی تخت نشستم و اونم کنارم…یکی از لیوانهارو داد دستم و بعد گفت:
-بخور عزیزم….بخور که شب طولانی ای در پیش داریم…..
سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:
-امشب دلم میخواد همه جوره تو مال من بشی!
اصلا از این حرف خوشم نیومد.من واقعا هیچ جوره نمیتونستم امشب باهاش سکس کنم چون من حتی هنوزم خود فرهاد رو نپذیرفته بودم چه برسه به اینکه بخوام باهاش…..
خوردن شربت رو طول میدادم که کمتر به اونچیزی نزدیک بشیم که اون میخواد…
اما خب مگه چقدر میشد طولش داد!؟
لیوان رو خودش ازمگرفت و گداشت رو سینی و بعد خودشو کشید جلو….
قلبم تند تند میتپید…!
دستشو رو صورتم کشید و گفت:
-قدر از بونت تو این خونه خوش حالم فرهاد..
تاصورتش رو آورد جلو فهمیدممیخواد بوسم کنه…آخ که من حتی دوست نداشتم اون بوسم کنه ولی…لبهاشو آروم گذاشت رو لبهام و دستاشو هم دور کمرمحلقه کرد….همراهیش نکردم چون میدونستم این بوسه مقدمه ی انجام خیلی چیزای دیگه است!
دستاشو نوازشوار روی کمرم کشید…..
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که با چه بهونه ای میتونم امروزو ختم به خیر بکنم….!؟
خیلی یهویی خودمو عقب کشیدم چون نوازشهاش تبدیل میشد به مالش و بدتر اینکه بوسه اش داشت شدیدتر میشد….
متعجب نگاهم کرد چون انتظار داشت همراهیش کنم نه اینکه یهو وسط اینکار پس بکشم….
پرسشی نگاهم کرد…
منتظر موند تا خودم حرف بزنم…..
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-فرهاد من…من الان آمادگیشو ندارم….متاسفم…..
میدونمسخت بود کنترل کردن خودش اما من واقعا آمادگیشو نداشتم.عصبی شد و گفت:
-آمادگی رو ایجاد میکنیم….
-نه من امشب نمیتونم….
کلافه نفس عمیقی کشید و روشو ازم برگردوند و به ناچار گفت:
-باشه…باشه….
چشمامو که باز کردم تا چند دقیقه ای فقط تصویر مات میدیدم….
چیزی که احتمالا حاصل خوابالودگیم بود…غلتی زدم و بعدخمیازه کشون کش و قوسی به بدنم دادم….
یه آن فکر کردم تو اتاق خودمم ولی نه….
اینجا اون خونه ی کوچیک و محقر نبود…و اون اتاق خوابی که نصف عمرم توش گذرونده بودم!
نیم خیز شدمو به اولین چیزی که نگاه کردم ساعت بود.9 بود….
شالمو از رو دسته ی تخت برداشتمو سرم انداختم.دیشب از ترس اینکه فرهاد به سرش نزنه و کارو یه سره نکنه عادت دیرینه ام رو کنار گذاشتم و برخلاف همیشه لخت یا حتی نیمه لخت هم نخوابیدم….
چشمامو مالوندم از اتاق رفتم بیرون…
رفتم سمت پله ها اما بعد گفت و گوی داود و مادرش باعث شد چند قدم به عقب برگردمو از همون بالا پایین رو نگاه کنم…
دستامو رو نرده ها گرفتم و بی سروصدا حرفهاشونو گوش دادم…حرفهایی که به دل نمی نشست و من از قبل ازدواج انتظارشو میکشیدم!
شهره مادر فرهاد با کج خلقی میگفت:
-خوبه والا! مرغها هم بیدار شدن اونوقت خانم عین ملکه ها دراز کشیده رو تخت و هنوز خواب….
انتظار داشتم داود که اونقدر ادعای عشق و عاشقی میکنه مقابل مادرش ازم دفاع بکنه ولی نکرد….فقط سرسری گفت:
-خسته اش بود!
صدای پوزخند مادرش شهره خط کشید رو اعصابم!
-هه! همچین میگی خسته بود انگار از اونور مرز پیاده برگشته بود…تازه دستمال هم که ندادین من ببینم…
-هردمون خسته بودیم گذاشتیمش واسه به روز دیگه
-اگه ریگی تو کفشش نیست چرا گذاشتش واسه یه روز دیگه!؟
باورم نمیشد که مادرش اینقدر راحت و آسون بهم تهمت میزنه و بدتر اینکه فرهاد هیچی نمیگفت و حتی ازم دفاع هم نمیکرد.
با حرص نگاهمو ازشون برداشتم.
من این روزا رو پیش بینی کردم که صدبار به مامان گفتم راضی یه این ازدواج نسبتا زوری نیستم…این ازدواج نبود اصلا…یه تصمیم بود…یه تصمیم اشتباه…
چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم و بعد رفتم پایین…
من باید از همین امروز به اینجور رفتارها عادت کنم! به پشت چشم نازکهای شهره و پوزخندهای شوهرش!
فرهادبا دیدنم از دور لبخندی زد و گفت:
-صبح بخیر عزیزم!
خواستم جوابشو بدم که مادرش درحالی که در ارامش چاییش رو می نوشید گفت:
-بهتره بگی ظهر!
پوووف! تحمل این زن عین تحمل چندتا مار به دور گردنم بود! سلام کردمو به جمعشون پیوستم…بساط صبحانه پهن بود و ظاهراهم بخاطر من…
مادرش تنهامون نگذاشت.چند لقمه نون و عسل خوردم و بعد همراه فرهاد رفتیم بیرون…حیاطشون مثل یه پارک میموند…یه پارک سرسبز بزرگ!
همونطور که تو حیاط قدم میزدیم گفتم:
-خوشم میاد مادرت اصلا اهل تظاهر نیست…خیلی راحت و ساده هرچی دلش میخواد بار من میکنه!
دستشو دور گردنم گذاشت و کشیدم تو بغل خودش و گفت:
-شیدا…عزیزم…مامان همیشه اخلاقش همینطوره…قول میدم اگه باهاش خوب باشی…اگه دورش بچرخی حتما به اندازه ی من ازت خوشش میاد!
هه! چه خزعبلاتی! با اخم نگاهش کردمو با لحن تندی گفتم:
-از من میخوای پاچه خواری مامانتو بکنم!؟ که چی!؟ که بهم توهین نکنه!؟؟ هه! واقعا که!
دستمو گرفت و پشتمو چسبوند به درخت…رو به رو م ایستاد و گفت:
-نه عزیز دلم! من فقط ازت میخوام زیاد حرفای مامان رو به دل نگیری!
چه حرف احمقانه ای میزد فرهاد! مگه نمیدونه کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن و میکشن…اگه قراره مادرش هرروز اینجوری به من نیش و کنایه بزنه که دیگه چی از من باقی می موند!
پشت دستشو نوازش وار روی پوست صاف و نرم صورتم کشید و بعد گفت:
-اصلا بیا به چیزای خوب فکر کنیم هااان !؟ باشه !؟؟
به امشب…
وایی که چقدر حرصم میگرفت از این مرد وقتی همش به سکس فکر میکرد!
سرشو خم کرد و لبهاشو روی لبهام گذاشت…
اینبار دیگه نتونستم در برم…میخواستم خم نمیتونستم چون اونقدر با ولع و محکم می بوسید که دیگه نتونستم پسش بزنم…با دستهاش سینه هامو فشار داد اما من همچنان سیخ و بی احساس یه جا واسته بودم
خودش دستمو گرفت و گذاشت رو خشتکش…
میتونستم لحظه به لحظه بزرگ شدن آلتش سرو زیر دستم احساس کنم…و نمیدونم چرا مثل همیشه نتونستم از این لمس لذت ببرم چه برسه به اینکه بخوام برم تو حس….
نفسهاش عمیق شده بودن…تقریبا بهم چسبید…از ریتم نفسهاش مشخص بود حشری شده..پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و دستشو از توی شلوارم برد داخل…
من هیچ حسی به فرهادنداشتم…هیچ حسی ولی اون نمیخواست بپذیره چون احتمالا مثل مامان فکر میکرد علاقه ی بین ما قراره بعداز ازدواج شکل بگیره….
خواستم دستمو از روی خشتکش بردارم چون از بزرگش شدنش نه تنها حالت لذت بهم دست نداده بود بلکه یه جورایی احساس انزجار میکردم اما اون اهسته گفت:
-فشارش بده شیدا..اون دلش تورو میخواد!
وای که چقدر دلم میخواست از اون لحظه خلاصی پیدا کنم! من این عشق تحمیل شده رو نمیخواستم چون ازش لذت نمیبردم…واقعا نمیبردم!
دستشو از تو شرتم رد کرد و رسوند به وسط پامو شروع کرد مالیدنش.. .
آب دهنمو قورت دادمو بریده بریده گفتم:
-فر…ها….د….
با لحن و صدایی حشری جواب داد:
-جووووون فرهاد…
-اینجا جای اینکارا نیست…کارت دیر میشه…
همچنان شروع به مالیدن واژ*نم کرد و همزمان با چشمای بسته و صدای خمارش گفت:
-نگران نباش…تو فقط لذت ببر…
-اینجا تو حیاط!؟
-آره همه جا واسه لذت بردن مناسب حتی حیاط
چجوری باید بهش حالی میکردم لذت که نمیبرم هیچ حالم داره از کارهاش بهم میخوره….!؟
مچ دستشو گرفتم تا بیارش بیرون و بعد دوباره گفتم:
-فرهاد خواهش میکنم….نکن…فرهاد…
عصبانی دستشو بیرون کشید و گفت:
-اههههه! تو چه مرگته هااااان!؟ چرا هربار میخوام بهت نزدیک بشم این ادا اطوارارو از خودت درمیاری هاااان!؟؟ دیگه داری شورشو درمیاری…
ناسلامتی زن و شوهریم…
سرمو پایین انداختم.باید با چه زبونی باید بهش حالی میکردم علاقه ای بهش ندارم…با تشر و تهدید کنون گفت:
-خوب گوش کن شیدا…امشب که اومدم خونه اصلا نمیخوام بهونه ی مزخرفی بشنوم…هیچ بهونه ای….فهمیدی!؟؟
جواب ندادم و اونم با عصبانیت و حرص و کلافگی راهشو گرفت و رفت سمت پارکینگ ماشین….
با نفرت دور شدنش رو تماشا کردم.من علاقه ای به این مرد نداشتم پس چجوری میتونستم با کسی که علاقه ای بهش ندارم بخوابم!!!
نفس عمیقی کشیدم و بعد تو طول حیاط شروع به قدم زدن کردم.
نمیدونم چرا و چه بایدی وجود داشت که من باید میشدم زن فرهاد! که بابا همچین شرطی گذاشت …
اما ماه که همیشه پشت ابر نمی مونه! می مونه!؟؟ بالاخره یه روز حقیقت روشن میشه…بالاخره من میفهمم چرا زندگیم اینجوری تباه شد….
تو حیاط داشتم قدم میزدم که شهره درحالی که هرجا قدم برمیداشت خدمتکارشم دنبالش میومد بهم نزدیک و نزدیکتر ش…
تا بهم نزدیک شد پوزخندی زد و اومد سمتم…اهسته چیزی گفت که خدمتکار رفت داخل.
اصلا حوصله اش رو نداشتم چون میدونستم حرف خوب از دهنش بیرون نمیاد!
اخم کرد و حق به جانب پرسید:
-فرهادچرا عصبی بود !؟
از عمد این سوال رو پرسید.لبخند تصنعی ای زدمو گفتم:
-نه..عصبانی نبود!
پوزخندی زد و گفت:
-من اگه نفهمم پسرم کی خوشحال کی عصبانی که میشم یکی عین بعضیا…..
داشت غیر مستقیم به مامان توهین میکرد و منم حق نداشتم هیچی بگم…هیچی .تو سکوت بهش خیره بودم که گفت:
-گوش کن دختر جون…فرههد من تو پر قو بزرگ شده هیچوقت هم تاحالا تو زندگیش نشده که کمتر از گل بشنوه هیچوقت! امیدوارم خوب حواستو جمع کنی که باعث رنجش و ناراحتیش نشی….متوجهی!؟؟ صداتو نمیشنوم!؟
دستامو با حرص مشت کردم از این زن بیزار بودم.از این زن خودشیفته و خودرای….
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-من اونو نا…
نذاشت حرفمو بزنموبا عصبانیت گفت:
-به چیزی که بهت گفتم عمل کن ..همین….دیگه دوست ندارم پسرمو ناراحت ببینم دراین صورت کاری رو میکنم که نباید….
پشت چشمی واسم نزدیک کرد و بعد هم راهشو کج کرد و رفت.
از شدت حرص حس میکردم قراره برسم به نقطه ی جوش و بعدهم منفجر بشم…
نفس عمیق کشیدمو بعدهم سرمو رو به آسمون گرفتم!
عین یه عروسک با من بدخورد میکردن…عروسکی که باید هرکاری اونا ازش میخواستن انجام بده…حالا هم که باید خودمو واسه شب زفاف آماده میکردم!
لعنت به این زندگی….لعنت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.