وقتی این حرفهام رو که با بغض به زبون آورده بودم شنید دستش به دور یقه لباسم شل شد و بالاخره رهام کرد.
خودمم فکر نمیکردم اینقدر احساساتی بشم و میدونم دلیل اصلی این احساساتی شدن و عجز بیشتر این بود که هیچ چیزم اونطور که فکرشو میکردم پیش نمی رفت و یه جورایی بشدت احساس تنهایی و بی کسی میکردم.
نفس عمیقی کشید و دستهاش رو به کمرش تکیه داد و گفت:
-کیه؟ اسمش چیه!؟
دماغمو بالا کشیدم و پرسیدم:
-کی!؟
تند شد و با تکون دستش عصبی و کفری گفت:
-همون پدرسگی که فقط خدا میدونه چه گهی خوردی که باخودش به این نتیجه رسیده میتونه بخاطر چندتا غیبت ترتیبتو بده! اسمش!؟
یک قدم عقب رفتم و سر به زیر جواب دادم:
-سیامک بصیری!
با بدخلقی پرسید:
-آدرسشو داری!؟
سوالش ناخواسته منو ترسوند.وحشت برم داشت نکنه بخواد بلایی سر بصیری بیاره و دردسر درست کنه برای خودش و من واسه همین گفتم:
-برای چی!؟
صداش رو برد بالا و با لحن تندی گفت:
-گفتم داری یا خودم پیدا بکنم!؟
نمیتونستم از زیر جواب دادن به این سوالش در برم.
میدونستم که اگه آدرس بصیری رو بهش ندم خودش هرجور شده همین امشب پیداش میکنه برای همین بالاخره جواب دادم:
-آره میدونم…
دست برد تو جیب شلوارش.سوئیچ ماشینش رو به سمتم گرفت و گفت:
دست برد تو جیب شلوارش.سوئیچ ماشینش رو به سمتم گرفت و گفت:
-اینو بگیر برو تو ماشین بشین تا بیام. رو به رو کافه پارکه…برو!
با ترس نگاهش کردم.من شهرامو میشناختم مطمئن بودم به این سادگی از بصیری نمیگذره و حتما میخواد شر به پا بکنه واسه همین با نگرانی پرسیدم:
– میخوای چیکار بکنی هاااان؟ میخوای بری در خونه ش که چی هاان؟ من نمیخوام اینکارو بکنی…میشنوی؟ نمیخوام
دستمو گرفت و هلم داد سمت در و گفت:
-زر نزن …گمشو برو تو ماشین تا بیام!
نه! بیخیال نمیشد.من میشناختمش.
از کافه رستوران زدم بیرون و رفتم تو خیابون.
اینورو اونورو نگاه کردم تا بالاخره ماشینش رو دیدم.
سوار شدم و درو بستم و منتظر موندم تا برسه.
چنددقیقه بعد بالاخره از اونجا اومد بیرون و از تلفن همراه توی دستش مشخص بود واسه خاطر برداشتن اون دیر تر از من اومد.
در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست و بلافاصله بعداز روشن کردن ماشین پرسید:
-آدرسش!؟
از اونجایی که دیگه نمیشد منصرفش کرد تلفن همراهمو به سمتش گرفتم تا پیام رو خودش بخونه.
ازم گرفنش…نگاهی کوتاه به صورتم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
“مرتیکه یی ناموس”!
لب گزیدم و دستمو پس کشیدم.فکر میکردم دیگه هیچی بین منو شهرام وجود نداره و اون حتی حاضر نمیشه همچین مواقعی بهم اهمیت بده…
خصوصا اینکه مونا گفته بود بالاخره به ژینوس روی خوش نشون داده اما بازهم نتونست تو همچین شرایطی نسبت به این اتفاق بیتفاوت بمونه!
تو طول مسیر هیج حرفی بینمون رد و بدل نشد.
نه من از نگرانی توان و حس و حال گپ زدن داشتم و نه اون تمایلی به باز کردن سر صحبت.
حتی نمیتونستم پیش بینی کنم اون قصد داره چیکار کنه که آنی تصمیم گرفت بلند بشه و بره دم در خونه ی بصیری…
با اضطراب کف دستهامو روی هم مالیدم و تو دلم خدا خدا کردم اتفاق بدی پیش نیاد.
همه چیز تو سکوت گذشت تا وقتی که ماشینش رو رو به روی یه خونه با نمای سنگی و در قهوه ای و طلایی نگه داشت.
کمربندش رو باز کرد و ماشین رو خاموش…
سرمو چرخوندم سمتش و مضطرب پرسیدم:
-میخوای چیکار کنی!؟
چپ چپ نگاهم کرد و بدون اینکه جواب سوالم رو بده از ماشینش پیاده شد و به سمت خونه ی بصیری رفت.
از ترس رو پا بند نمیشدم.
فورا به سمتش رفتم و پرسیدم:
-با توام..چی تو سرته شهرام؟ چرا اومدی اینجا!؟من نمیخوام جنجال درست بشه…
بازوم رو گرفت و کشوندم جلو.رو به روی آیفون نگه ام داشت و
قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم دکمه زنگ زد فشار داد.
با چشمهای گرد شده از تعجب سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:
-چیکارمیکنی توووو!؟
انگشت اشاره اش رو به نشانه ی سکوت جلو لبهاش گرفت و گفت:
-هیششش! بگو درو باز بکنه
هول و دستپاچه گفتم:
-ولی من…
حرفم تموم نشده بود که صدای بصیری به گوشم رسید:
“به به…ببین کی اینجاست.شیوا جااااان.درو باز میکنم زود بیا داخل…”
درو باز کرد و گوشی رو گذاشت.قلبم از ترس تند تند تو سینه ام می تپید چون میدونستم اصلا قرار نیست اتفاقای خوبی بیفته….
قلبم از ترس تند تند تو سینه ام می تپید چون میدونستم اصلا قرار نیست اتفاقای خوبی بیفته….
آب دهنمو قورت دادم و با نگرانی به شهرام خیره شدم.
اهمیتی به این نگرانیم نداد.درو با پا هل داد و گفت:
-برو داخل!
تا لحظه آخر بازهم تلاش کردم منصرفش کنم برای همین گفتم :
-بیخیالش! بیا بریم…من قید این درس رو زدم.نمیرم خونه اش اون هم نهایتش منو میندازه…بیا…بیا بریم…
درو بیشتر کنار زد و بعد هم دستمو گرفت و هلم داد داخل و با لحنی تند و تلخ گفت:
-گشمو برو داخل!
کم کم داشتم از اینکه آدرس رو بهش داده بودم پشمیون و نادم میشدم.
باید هر جور شده جلوش رو میگرفتم و اجازه نمیدادم اون اینجا بیاد.
درو بست و کنارم ایستاد.
چنددقیقه بعد بالاخره بصیری از قاب در بیرون اومد و بدون اینکه حواسش به شهرام باش درحالی که سرش خم بود و دمپایی هاش رو میپوشید با باز کردن دستهاش گفت:
-به به خیلی به موقعه او…
نتونست حرفش رو ادامه بده چون درست همون لحظه چشمش افتاد به شهرام .هم تعجب کرد هم حسابی جا خورد و هم ترسید.
آب دهنشو قورت داد و من بالا و پایین شدن سیبک گلوش رو به وضوح دیدم.
چندقدمی جلوتر اومد و یعد با نگاه به من پرسید:
-ایشون کی هستن !؟
شهرام که واقعا وحشت اینکه یه رلایی سر بصیری رو بیاره رو داشتم قدم زنان جلو رفت و وقتی فاصله اش با بصیری کم شد رو به روش ایستاد و گفت:
-سلام استاد خوش اشتها! سفارشتون رو آوردم خدمت!
شهرام که واقعا وحشت اینکه یه رلایی سر بصیری رو بیاره رو داشتم قدم زنان جلو رفت و وقتی فاصله اش با بصیری کم شد رو به روش ایستاد و گفت:
-سلام استاد خوش اشتها! سفارشتون رو آوردم خدمت!
اینو گفت و با چرخوندن سرش به سمت منی که همچنان پشت سرش ایستاده بودم گفت:
-بیا جلو…زودباش!
نفس حبس شده تو سینه ام رو ییرون فرستادم و جلو رفتمو کنارش ایستادم.
شهرام دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:
-بفرمایید! خدمت شما!
لب پایینیمو توی دهنم بردم و گاز گرفتم.اونقدر استرس داشتم که دچار سردرد و سرگیجه و حالت تهوع شدم.
همش از خودم توی ذهنم می پرسیدم نکنه بلایی سرش بیاره آخه من کاملا این آرامش قبل از طوفان رو میشناختم و باها! آشنا بودم.
چشم دوختم به بصیری…
باز هم با ترس آب دهنشو قورت داد و انکار که دیگه ندونه گندشو جمع کنه تته پته کنان پرسید:
-شما اصلا به چه حقی وارد خونه ی من شدی!؟
من…من یادم نیماد به کسی جز اون خانم همچین اجازه ای داده باشم!
شهرام خندید.هیستریک و ترسناک بعد هم به همون سرعت خنده هاشو پر داد و جواب داد:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خوبی ممنون. بارم پارت بگذارید
اوکی بازم کمه به کیفم😐💫
عمرا اگه شیوا به خاطر پیام استاده ناراجت باشه ۱ درصدم احتمال نداره خانم به خاطر رفتار دیکو جونش خورده تو پرش مگرنه پیام استادش به یه ورشم نیست…الان دیکو زنگ میزد میگفت عشقم بیا خونم عین خرگوش جست و خیز کنان میرفت
خر بیارو باقالی بار کن