_خبر مرگش نمیدونی کجاست ؟؟
_نه بابا هر چی بهش زنگم میزنم جواب نمیده
داخل شد و با لیوان آب قندی برگشت و به سمتم گرفت
_لعنت بهش ، حالا میخوای چیکار کنی ؟؟
از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدمش
_نمیدونم شاید مجبور شم برگردم به همونجایی که ازش اومدم
_چی ؟؟
خسته سرمو به دیوار تکیه دادم
_مجبورم
_زودی ناامید نشو میگردیم یه خونه برات پیدا میکنیم
_با کدوم پول دلت خوشه ؟؟
با استرس شروع به جوییدن ناخن هاش کرد
_به محمود میگم ببینم نمیتونه یه کاریش کنه
خسته روی مبل نشستم
_نمیخواد چیزی بهش بگی چندروزی اینجا میمونم نتونستم کاری کنم برمیگردم
شب رو به اجبار خونه نیره و توی اتاق پشتیش موندم و بعد از مشغله ذهنی های زیاد بالاخره خوابم برد ولی نمیدونستم فردا قراره چی پیش بیاد و با چی رو به رو شم وگرنه به این راحتی ها خوابم نمیبرد
صبح زود قبل اینکه نیره اینا بیدار بشن بلند شدم و همراه گندمی که هنوز توی خواب بود از خونشون بیرون زدم نمیخواستم بیش از این مزاحمشون بشم
گندم رو توی بغلم جا به جا کردم
و با خستگی به راهم ادامه دادم توی بغلم سنگینی میکرد ولی دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم
سوار اولین اتوبوس شدم و خسته سرمو به شیشه اش تکیه دادم حالا میخواستم با یه بچه تو بغلم چیکار کنم
اصلا تا چندروز میتونستم اینطوری دوام بیارم و دَم نزنم با بدبختی خودم رو به محل کارم رسوندم
همین که با نفس نفس از پله ها بالا رفتیم
خانوم رستگار با مهربونی گندم رو ازم گرفت و من سر کارم برگشته و مشغول شدم
بعد از اینکه چندساعتی مشغول کار بودم
برای تایم ناهار خسته به اتاق استراحت برگشتم که رستگار همراه گندمی که دستش رو گرفته بود پیشم اومد
_خسته نباشی
گندم رو به آغوش کشیدم و مشغول غذا دادن بهش شدم
_واقعا ممنونم بابت نگهداری گندم
لبخند غمگینی زد و با حسرت نگاهش رو به غذا خوردن گندم دوخت
_تشکر لازم نیست چون دوستش دارم میگم بزاریش پیشم
_در کل خیلی ازت ممنونم لطفت بزرگی در حقم میکنی
_خواهش میکنم گفتم که تشکر لازم نیست
سری در تایید حرفش تکونی دادم که نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت
_راستی امروز کارات تموم شد بیا پیشم چون باید باید حواست به یه مریض دیگه هم باشه
_مریض دیگه ؟ پس اینایی که زیرنظرم هستن چی ؟
_اونا رو که فقط برای اینکه آموزشی یاد بگیری نظارت داشتی ، مریض اصلی که باید ازش مراقبت کنی توی اتاق 58 هست که امروز وقت بود میبرمت پیشش تا ببینیش
قاشق پُر رو جلوی دهن گندم گرفتم
_چشم
_چشمت بی بلا …من برم اتاقم غذای دخترت رو دادی بفرستش بیاد پیشم
_باشه ممنونم واقعا
با لبخند دستی روی هوا برای گندم تکونی داد و از اتاق بیرون زد با دل مشغولی و فکرای درهمی که تموم ذهنم رو احاطه کرده بودن سرکارم برگشته و مشغول شدم
محیط خوبی بود
درسته باید از مریضا مراقبت میکردیم ولی از بس بزرگ بود و همه امکاناتی داشت اصلا به آدم سخت نمیگذشت
بعد از پایان تایم کاری به سراغ اتاق رستگار رفتم تا گندم رو پس بگیرم پس تقه ای به در اتاقش کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش داخل شدم
گندم روی مبل نشسته و مشغول بازی با اسباب بازی کوچیکی بود با دیدنم با خوشحالی به سمتم اومد و خودش رو توی آغوشم انداخت
رستگار تموم مدت با حسرت نگاهمون میکرد واقعا زن مهربون و خونگرمی بود ولی از داشتن فرزند محروم بود و همین هم باعث شد دلم به حالش بسوزه
گندم رو از خودم جدا کرده و بعد از جمع کردن وسایلش و تشکر ازش ، خواستم به خونه برگردم که با عجله صدام زد و گفت :
_صبر کن
_جانم چیزی شده ؟؟
_مگه قرار نبود امروز با مریض جدیدت آشنات کنم و ببرمت که ببینیش
شرمنده دستی به پیشونیم کشیدم
_عه ببخشید یادم رفته بود
_عیبی نداره اگه الان وقت داری ببرمت ببینیش یا بزاریمش برای فردا ؟؟
نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم
حالا حالا وقت داشتم پس موردی نبود اگه یه سر میرفتم با این مریض آشنا میشدم
_نه وقت دارم بریم
به اجبار دست گندمم گرفتم با خودم بردم چون نمیشد تنهاش بزارم تا به اتاقش برسیم از وضعیت خاص بیمار میگفت اینکه هیچ حرفی نمیزنه و ساکت فقط به یه گوشه زُل میزنه
در کل مشکل روحی خاصی داره
و هیچکس از اعضا هم نتونستن باهاش ارتباط برقرار کنن و درست مثل آدمی میمونه که روحی توی تنش نیست
مشغول گوش دادن به حرفاش بودم
که در اتاق رو باز کرد و وارد شد
_سلام بر شیرمرد امروز حالت چطوره ؟؟
وارد اتاق شدم و با کنجکاوی نگاهمو به اطراف چرخوندم
مردی روی ویلچر پشت به من نشسته بود
مردی که هیکل بزرگ و چهارشونه اش به خوبی قابل دید بود
توی سکوت کامل همونطوری به بیرون خیره بود و هیچ عکس العملی به حرفای خانوم رستگار نشون نمیداد
مشغول دید زدن اطراف بودم که خانوم نگاهش بهم خورد و اشاره کرد جلو برم
_بیا داخل تا تایم داروهاش و لیست کارهایی که باید بکنی رو بهت یاد بدم
دست گندم رو کشیدم و جلو رفتم
ولی همین که کنار خانوم رستگار ایستادم و منتظر بودم تا لیست رو بهم نشون بده نگاهم به نیم رُخ اون مرد خورد و زمان برام متوقف شد
چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم
این مردی که با ریش های بلند و نگاه یخ زده به بیرون خیره شده واقعا آرادِ ؟؟
خانوم رستگار حرف میزد و از کارهایی که باید انجام میدادم صحبت میکرد ولی من یخ کرده به صورت اون مرد خیره شده و قادر به هیچ عکس العملی نبودم
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و توجه ام به خانوم رستگاری که با تعجب نگاهم میکرد جلب شد
_حالت خوبه ؟؟
دستپاچه تکونی خوردم و آب دهنم رو به سختی پایین فرستادم
_خوبم ببخشید به لحظه حواسم پرت شد
_اشکالی نداره فقط حواست رو بده کارهایی که گفتم رو درست انجام بدی
لرزشی توی تموم بدنم پیچیده بود
نه نه من از پس این کار برنمیومدم
_من نمیتونم
_چی ؟؟
با ترس و دلهره دستش رو گرفتم
_گفتم من نمیتونم ، میشه کسی دیگه رو جای من بزارید ؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من کلا داستانش یادم رفته چون هیچی نمیفهمم واقعا ترجیح میدم دیگ دنبالش نکنم
فک کنم یه بیست تای پارت بریم جلو تا این آراد زبون باز کنه از گذشته بگه ببینیم ننه و باباش چی شدن اون دختر که عاشقش بود ولش نمیکرد چی شد!!!!!!
اهههههه خیلی الکی و کند داره پیش میره!!!!!!…..
نمیشه زودتر پارت بذارین نویسنده ینی همین ۴خط نوشتنش برات ۱هفته طول میکشه 😒 😒
ر
بعد از علوی دومین کا. درست شما هستین
ای خدا این نویسنده تا سکته نده بیخیال نمیشه
😐 😑
معلوم بود همینجوریه
گفتم ک 😕💔
همان که حدس زده بود مریض تو آسایشگاه آراد هست را زنده می خوامش
جانم امری داشتین؟؟😂
نفس تویی؟
کارت خیلی درسته. دمت گرم
منم ساقی نویسنده رو
خدا لعنت ات کنه نازی. جوان مردم انداختی گوشه آسایشگاه
چرا آراد اونجاستتتت پس پدر و اون دختر چیشدن
پدر کدوم دختر؟