_یعنی دیگه به من هیچ احتیاجی نیست ؟؟
با تعجب نگاهم کرد
_ بنظر خودتون احتیاجی به شما هست ؟؟
با فهمیدن منظورش سرخ شدم و دستپاچه بلند شدم و وسایلی که احتیاج داشت آماده براش روی تخت گذاشتم
_پس من نیم ساعت دیگه برمیگردم
در جواب حرفم فقط سری تکون داد
بی ادبی توی دلم بهش گفتم و با عجله بیرون زدم
یه سری به گندم زدم
با دیدنش که هنوز خواب بود پتو روش کشیدم و توی این فرصتی که باقی مونده بود شروع به تمیزکاری اتاقمون کردم چون معلوم بود خیلی وقته کسی داخلش زندگی نکرده
طوری که بیشتر قسمت هاش رو خاک گرفته بود پس آستینم رو بالا زدم و شروع کردم آشغالای اضافه رو بیرون بردن
سخت مشغول کار بودم و نفهمیدم چطور زمان گذشت مخصوصا وقتی گندم بیدار شد و مشغول صبحانه دادن بهش شدم
همین که نگاهم به ساعت خورد با دیدن عقربه هاش و اینکه حدود یک ساعتی گذشته بود وحشت زده از جا پریدم
واااای خدای من دیرم شد
چندتا اسباب بازی و وسایل نقاشی گندم رو جلوش گذاشتم تا مشغول باشه بعد خودم با عجله سرکارم برگشتم
منتظر توبیخ بودم ولی خداروشکر خبری از کاظمی نبود و اونم با لباسی تمیز و مرتب سر جای همیشگیش نشسته بود و به رو به رو خیره بود
دستمو روی سینهام گذاشتم
اوووف به خیر گذشته بود چون نمیخواستم روز اولی که اینجا اقامت کردم خبر کم کاریم به گوش مدیر برسه
سمتش رفتم تا ببینم چیزی نیاز داره یا نه
ولی همین که کنارش نشستم با دیدن صورت بدون ته ریش و سر و وضع مرتبش ماتم برد
حالا که بهش رسیده بودن خیلی شبیه آراد شده بود طوری که نمیتونستم نگاه ازش بگیرم
بی اراده صداش زدم و گفتم :
_آراد
در اوج سادگی و ناامیدی منتظر بودم نگاهم کنه ولی بازم هیچ عکس العملی به حرفم نشون نداد
وا رفته همونجا روی زمین نشستم و سرمو به دسته ویلچرش تکیه دادم
توی حال بدی دست و پا میزدم
چطور میشه این آدم اینقدر شبیه آراد باشه
اصلا این حسی که بهش دارم چیه
چرا وقتی نزدیکش میشم اینطوری دست و پاهام میلرزه و همش توی وجودش دنبال ردی از آراد میگردم
آرادی که روز آخر بهم خیانت کرد و الان معلوم نیست توی چه وضعیتی به سر میبره و با کی و کجاست
قطره سمجی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد توی حال و هوای خودم بودم که با نشستن دستی روی سرم به خودم اومدم
گیج سرمو بالا گرفتم با دیدن نگاه خیره اش که روی صورتم نشسته بود و دستش که نوازش وار روی موهام حرکت میکرد قلبم از حرکت ایستاد
باورم نمیشد این آدم همونی باشه که بدون حرکت فقط به یه گوشه خیره میشد و هیچ عکس العملی به هیچکس و هیچ چیزی نشون نمیداد
یعنی متوجه حال بدم و گریه هام شده که یکدفعه این حرکت انجام داده ؟!
اینقدر مسخ شده بودم و توی بهت و ناباوری قرار داشتم که اصلا نمیدوستم باید چی بگم و چیکار کنم
هنوز دستش روی موهام نوازش وار حرکت میکرد و من خیره چشمای سرد و مبهمش بودم و انگار لبهام رو بهم دوخته باشن قدرت گفتن حتی یه کلمه هم نداشتم
همین که بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و دهنم رو باز کردم تا چیزی بهش بگم در اتاق باز شد و خانوم رستگار وارد اتاق شد
با دیدن ما توی اون حالت چند ثانیه با تعجب نگاهش رو بینمون چرخوند که دستپاچه زودی بلند شدم و به سمتش رفتم
_خوب هستید خانوم رستگار ؟؟
باهاش حرف میزدم ولی اون بی اهمیت به من هنوز خیره رو به رو بود
_الان داشت چیکار میکرد ؟؟
دستای لرزونم رو توی هم گره زدم
_هیچی بخدا فقط داشتم می….
دستپاچه همینطوری داشتم یکریز حرف میزدم که توی حرفم پرید و ناباور گفت :
_الان واقعا اون بود که داشت دستش رو تکون میداد ؟؟
اوووف انگار خداروشکر برعکس فکر من حواسش پی نوازشم توسط اون نبوده و منظور خاصی از حالت نشستنم پیشش نگرفته
_آره خودمم تعجب کردم
با عجله جلو رفت و کنار پاش روی زمین نشست
_بازم میتونی دستت رو تکون بدی ؟؟
بی اهمیت به حرف خانوم رستگار باز بی هیچ حرفی فقط به بیرون خیره بود و انگار نه انگار چند دقیقه پیش داشته من رو نوازش میکرده و از خودش احساسات نشون میداده
خانوم رستگار وقتی دید هیچ کاری نمیکنه و باز توی جلد سرد و بی روحش فرو رفته به سمت من برگشت و گفت :
_چیکار کردی؟؟؟
_چی ؟؟
بلند شد و با چشمایی که از خوشی برق میزدند به سمتم اومد
_میگم چیکار کردی که بهت عکس العمل نشون داد میدونی تموم مدتی که اینجا بوده ندیدم کوچکترین حرکتی از خودش نشون بده ولی الان ….
تک خنده ای کرد و ناباور ادامه داد :
_بعد مدتها به سمتت چرخید و دستش رو تکون داد میدونی این یعنی چی ؟؟ یعنی اینکه هنوز امیدی به بهبودیش هست
هنگ و ناباور خیره دهن خانوم رستگار شده بودم باورم نمیشد همچین چیزایی دارم میشنوم یعنی چی که هیچ وقت عکس العملی به هیچ چیز نشون نداده ولی حالا نسبت به من بالاخره تکونی خودش به داده
نمیدونم حالم چطوری بود که دستش رو جلوی صورتم تکونی داد و گفت :
_کجایی دختر !؟
_ببخشید حواسم پرت شد
خندید :
_داشتم میگفتم واقعا خیلی خوشحال شدم
گیج فقط سری تکون دادم
نمیدونستم اصلا باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم و چیکار کنم
نکنه واقعا این مرد ناشناس خود آراد باشه ، آرادی که من خیلی وقته ازش بیخبرم ولی با یادآوری سرزندگی و اون هیبت آراد سری به اطراف تکون دادم و بی اختیار زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_نه نه اون نمیتونه اون باشه
_چیزی گفتی ؟؟
تازه یاد خانوم رستگاری که کنارم ایستاده بود افتادم
_نه نه ببخشید امروز یه کم بهم ریخته ام
_معلومه اگه حالت خوب نیست برو استراحت کن من یه مدت کنارش میمونم
از خداخواسته سری در تایید حرفش تکونی دادم و بدون اینکه نگاهی سمت اون مرد بندازم از اتاقش بیرون زدم
با وردم به حیاط چشمامو بستم و دستمو روی قلبم که تند تند میکوبید گذاشتم و همش این جمله توی ذهنم میگذشت که چرا باید به من عکس العملس نشون بده
دستام میلرزید
عرق سردی روی تنم نشسته بود که با وزیدن باد نسبتأ خنکی بی اختیار به خودم لرزیدم و درمونده خودم رو توی آغوش گرفتم
خسته از همه جا ، پیش گندم رفتم و مشغول غذا دادن بهش شدم ولی تموم مدت فکرم درگیر اون آدم بود
اینقدر درگیر بودم که اصلا هوش و حواسم پی اطرافم نبود طوری که هر چند دقیقه یک بار به یه گوشه خیره میشدم و توی فکر فرو میرفتم
بعد از خوابوندن گندم بلند شدم تا برای بار آخر بهش سری بزنم و داروهاش رو بهش بدم
با استرس وارد اتاقش شدم
حس کردم با ورودم نگاهش روم نشست
بازم یه عکس العمل دیگه ، اونم از طرفی کسی تموم این چندوقته هیچ عکس العملی به کسی نداشته
همین فکر باعث شد باز اضطراب توی وجودم بپیچه و با ترس آب دهنم رو صدا دار قورت بدم
سعی کردم مثل این چندروز گذشته عادی باشم
پس لبخند اجباری زدم و به سمتش قدم برداشتم
_وقت داروهاته
سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم و همین هم باعث شده بود دستپاچه بشم و چندباری جعبه داروهاش از دستم بیفته
به هر سختی که بود داروهاش رو آماده کردم و با لیوانی آب به سمت تختش رفتم
قسمت سرش رو بالا آوردم
و بدون نگاه کردن به چشماش لب زدم :
_دهنت رو باز کن
برخلاف همیشه که باید چندباری براش تکرار میکردم این بار راحت دهنش رو باز کرد و من با دستای لرزون قرصا رو جلوی دهنش گرفتم
قرصا رو که خورد لیوان رو سرجاش گذاشتم ولی همین که میخواستم برم انگار چیزی پاهام رو محکم به زمین چسبونده باشه
ایستادم ولی بدون برگشتن به سمتش گفتم :
_چرا حس میکنم سال هاست که میشناسمت
به سمتش چرخیدم
امیدوار بودم که یه عکس العملی نشون بده یا حرکتی بکنه ولی انگار دوباره توی جلد سرد و بی تفاوتش فرو رفته باشه نگاهش رو بی هدف به رو به رو دوخته بود
یه آن عصبی شدم و به سرم زد
و نفهمیدم دارم چیکار میکنم پس با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و دقیق کنار تختش ایستادم یکدفعه چونه اش رو گرفتم و سرش رو به سمت خودم برگردوندم
_با تو بودم نگام کن !!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کی پارت میزاری فاطمههههههههههه من منتظرممممممم🥺🥲
خب گویا خود نازی هم به روانشناس نیاز پیدا کرده :)))))
اسمم مایکه اشتباهی خورده مارک =)
وااای فصل اولو چرا برداشتین؟؟
بر نداشتیم هست
همین الان یادم اومد که یه زنه ای تو حیاط خونه ارادشون زندگی میکرد و بابای آراد هم که قبل از مامان نازی زن داشت 🥹
اگه اون زن حیاطی، زن اول بابای اراد باشه (یعنی مامان اصلی اراد)و دوقلو اورده باشه یه قلش میشه اراد و قل دیگش میتونع اینی باشه که اینجاست یعنی داداش دوقلو اراد 🫨 😂 🤯 🤯 🤯 🤯 البته میتونه اینی که اینجاست دایی اراد باشه(حلال زاده به داییش میره)
خیلی فک کردم به همچین چیزی رسیدم تایید کنید نخوره تو ذوقم 😝 😂 ❤ ❤ ❤ ❤
خیلی قشنگ داستان تفسیر کردی مرسی 😂 😂 😂 😂 😂 😂 ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
عجب
بابا خب زود زود پارت بذار دیگه چرا همه نویسنده ها موجی شدن خب ما تا کی صبر کنیم الان😐
واااا بی نامو نشون نیست ک طرف
مگه میشه پرسنل اسمو بیمارو ندونن؟ 😑
این چه وضعشه خداییش؟؟بالاخره بگو اون اراده یا نه
هی هست نیست هست نیست
بابا موجی چیکار او بدبخت داری
او خدا زده ت هم میزنی؟