رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 23

1
(1)

 

 

 

 

 

به اجبار غذا رو پس فرستادم

و بعد از اینکه داروهاش رو دادم با اعصابی داغون از اتاقش بیرون زدم

 

دیگه کشش پیشش موندن رو نداشتم

با رسیدن به فضای باز نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مانع ریزش اشکام بشم

 

اشکایی که بخاطر آرادی که میشناختم توی چشمام جمع شده بودن ، بغض وحشتناکی به گلوم فشار میاورد

 

سرمو بالا گرفته بودم و تند تند نفس میکشیدم

که ضربه ای روی شونه ام کوبیده شد و صدای متعجب خانوم حیدری منو به خودم آورد

 

_خوبی عزیزم ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟

 

دستپاچه به سمتش چرخیدم

 

_نه !!

 

با کنجکاوی نگاهش رو بین چشمای سرخ شده ام چرخوند

 

_مطمعنی ؟؟

 

سری تکون دادم و به دروغ گفتم :

 

_آره فقط یه کم دلم برای دخترم گرفته

 

_چرا اتفاقی افتاده ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

_نه فقط اتفاقی افتاده که مجبور شدیم خونمون رو تخلیه کنیم

 

روی نیمکت گوشه حیاط نشست و دعوت به نشستم کرد

 

_متاسفم …حالا کجا میمونید ؟؟

 

کنارش نشستم و شرمنده از دروغی که بخاطر اینکه نفهمه بخاطر وجود اون مرد توی اتاق و شباهتش با آراد دارم گریه میکنم ، سرمو پایین انداختم

 

_هیچ جا چون پولم به اجاره خونه نمیرسه و الان موقتا خونه دوستم میمونم تا ببینم چی میشه

 

_ببخشید این سوال رو میپرسم ولی پولایی که از خونه قبلی داشتی رو چیکار کردی ؟؟ میتونی راحت باهاشون یه جایی رو اجاره کنی

 

_خونه رو اجاره نکرده بودم فقط برای یکی از دوستان بود که گذاشته بودن همینطوری توش بمونم ولی الان یه مشکلی پیش اومده که مجبور به تخلیه شدم

 

با دلسوزی گفت :

 

_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟

 

اشکی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد

 

_واقعا خودمم نمیدونم

 

_خیلی ناراحت شدم ولی تا کی میخوای اینطوری خونه این و اون زندگی کنی ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_کارم حل نشد مجبورم برگردم روستا

 

دستشو روی دستم گذاشت و با مهربونی گفت :

 

_نگران نباش خدا بخواد همه چی حل میشه

 

بعد اینکه کلی باهام حرف زد و درد و دل کردیم یکی از همکارا صداش زد و مجبور شد بره

 

منم به اجبار باز سر کارم برگشتم

ولی این بار با یادآوری زندگیم که روی هوا بود تمام مدت بغض به گلوم چسیبده و گرفته توی خودم بودم

 

مدام چهره گندم و آینده اش که نمیدونستم چی میشه توی ذهنم مرور میشد و باعث میشد قلبم از شدت غصه درد بگیره

 

گرفته روی مبل گوشه اتاقش نشسته بودم و بی اختیار به صورت اون مرد زُل زده و توی تفکرات دَرهَم بَرهَمم غرق بودم

 

که یکدفعه نمیدونم چی شد که شروع کردم باهاش حرف زدن و از غم و غصه هام گفتن :

 

_دیگه کم آوردم

 

هیچ عکس العملی نشون نداد و هنوز به رو به رو خیره بود انگار نه انگار من اینجا نشستم و دارم حرف میزنم

 

به زمین خیره شدم و با صدای گرفته از بغضی ادامه دادم :

 

_حس میکنم توی باتلاقی گیر افتادم و قادر به بیرون اومدن ازش نیستم

 

 

 

 

 

 

_باتلاقی که ذره ذره داره وجودم رو توی خودش میکشه و نفسم رو قطع میکنه

 

دستامو از دو طرف روی سرم گذاشتم و بیشتر توی خودم جمع شدم

 

_از اول اشتباه کردم که پامو توی مسیر انتقام گذاشتم انتقامی که فقط خودم رو نابود کرد و تو رو ازم گرفت وقتی دیدم اون همه وابستت شدم باید بیخیال هرچی بود و نبود میشدم نه اینکه بدتر هیزم بریزم توی اون آتیش کهنه و قدیمی

 

با اشکایی که از گوشه چشمام سرازیر شده بودن سرمو بالا گرفتم و به دنبال رد آشنایی توی صورتش بودم ولی با دیدن حالش که هنوز همونطوری بی روح به بیرون خیره اس

 

انگار یکدفعه به سرم زده باشه

بلند شدم و با قدمای بلند و عصبی سمتش رفته و ویلچرش رو سمت خودم چرخوندم و بلند فریاد کشیدم :

 

_منو نگاه کن

 

نگاهم میکرد ولی بی حس و سرد

طوری که وجودم یخ زد و دستام دور ویلچرش سست شد و پایین افتاد

 

و زیرلب گیج با خودم زمزمه کردم :

 

_به خودت بیا نازی

داری چیکار میکنی چرا اینطوری کنترلت رو از دست دادی اون یه آدم مریض و افسردس میفهمی اینووو ؟؟

 

ترسیده از اینکه رفتارام کم کم داشت از کنترل خارج میشد و به آدم دیگه ای تبدیل میشدم بلند شدم و وحشت زده اتاقش رو ترک کردم

 

وجود این مرد برای من خطرناک بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چندروزی به این منوال گذشت و فشاری که روم بود زیاد و زیادتر میشد طوری که نمیتونستم دیگه این فضا رو تحمل کنم

 

تصمیمم رو گرفتم که اینجا دیگه جای من نیست و باید استعفامو بدم چون دیگه تحمل اون فضای سنگین رو نداشتم فضایی که مجبور بودم هر روز اون مردی که شباهت زیادی به آراد داشت رو تحمل کنم

 

و از طرف دیگه تا کی میتونستم سربار نیره باشم پس صبح تا سر کار رسیدم یکراست پیش مدیر رفتم

 

تقه ای به در اتاقش کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش داخل شدم بعد از سلام و احوالپرسی رو به روش نشستم و با سری پایین افتاده گفتم :

 

_راسیتش خانوم حیدری اومدم که استعفا بدم

 

_عه چرا ؟؟ از چیزی ناراحتی ؟؟

 

_نه اینجا همه چی خوبه مشکل منم….

 

_چه مشکلی ؟؟ نکنه هنوز مشکل خونت رو حل نکردی

 

_نه متاسفانه

 

_اینطوری که خیلی بده ما اینجا نیرو کم داریم تازه به تو هم عادت کرده بودیم

 

_ولی دیگه نمیتونم با یه بچه بی خونه بمونم شرمنده

 

_میدونم درکت میکنم ولی …

 

توی فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه چشماش برقی زد و ادامه داد :

 

 

 

 

 

 

 

 

_اگه اینجا بهت یه اتاق بدیم چطور ؟؟

 

متعجب خیره اش شدم

داشت از چی حرف میزد منظورش چی بود

 

_یعنی چی ؟؟

 

خندید :

 

_یعنی اینکه جای خوابیدن و موندن داشته باشی حالا چی حاضری سرکارت بمونی ؟؟

 

_شوخی میکنید ؟؟

 

شونه ای بالا انداخت

 

_نه !!

 

_پس چی ؟؟

 

اومد رو به روم نشست و به چشمام زُل زد

 

_یعنی اینکه خیلی وقته یه نفرو برای شب اینجا میخوایم که اگه اتفاقی بین یکی از مریضا و پرستارا افتاد کسی باشه که حلش کنه میفهمی که چی میگم ؟؟

 

با ذوق سری در تایید حرفش تکونی دادم

 

_بله متوجهم

 

_خوب دیگه …پس میتونی توی یکی از اتاقای ته مرکز بمونی و مراقب باشی

 

با قدردانی دستش رو گرفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_واقعا باورم نمیشه دارید همچین لطفی در حقم میکنید

 

با خنده سری در تایید حرفم تکونی داد و دستم رو فشرد

 

_اون روزی که در مورد خودت و دخترت گفتی همش زیرنظرم بودی یه ثانیه هم نمیتونستم به اون بچه فکر نکنم

 

_ممنونم هیچ کس لطف شما رو نمیکنه

 

_دیگه اینطوری نگو یه نفرو برای این کار میخواستیم چه کسی بهتر از تو

 

شیفت شب هم پرستار و هم مراقب داشت میدونستم این کارو فقط بخاطر اینکه کاری برام کرده باشه انجام داده چون میخواسته خوبی در حقم کنه که واقعا ازش ممنون بودم

 

بعد از اینکه با خوشحالی از اتاق مدیریت بیرون زدم سر کارم برگشته و مشغول شدم و برخلاف روزای گذشته اصلا گرفته و توی خودم نبودم

 

حس میکردم اون مرد هم متوجه حال خوبم شده چون هر از گاهی خیره نگاهم میکرد ولی باز توی جلد بی روح و سردش فرو میرفت

 

با پایان تایم کاریم با خوشحالی خونه رفتم و بعد از اینکه به نیره گفتم چی شده گندم و چند دست لباسی که داشتیم رو برداشتم و به مرکز برگشتم

 

با کلیدی که قبلا از خانوم حیدری گرفته بودم

سمت ته مرکز رفتم و شروع کردم باهاش قفل تک تک اتاقا رو امتحان کردن

 

ولی به هیچ کدوم نمیخورد

کم کم داشتم ناامید میشدم که چشمم خورد به اتاقی که درش با بقیه فرق میکرد با عجله به سمتش رفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همین که بازش کردم با دیدن فضای داخلش دهنم باز موند و ناباور چندثانیه نگاهمو توش چرخوندم

 

میگفت اتاق ولی اینجا که بیشتر شبیه یه سوییت کوچولو میموند که یه طرفش حمام و طرف دیگه اش یه آشپزخونه کوچولو قرار داشت

 

لبخند روی لبهام کم کم بزرگ و بزرگتر شد

و با خوشحالی داخل شدم ، گندم با شور و شوق این طرف و اون طرف میرفت و مدام ازم سوال میپرسید چون برعکس بچه های دیگه زیادی کنجکاو و فعال و البته باهوش بود

 

اون شب از خوشی تا صبح خوابم نبرد

از خوشی اینکه دیگه میتونم با وجود دخترم کنارم آرامش داشته باشم ولی نمیدونستم دنیا چه خوابی برام دیده وگرنه اینقدر خوشحال نمیشدم

 

صبح با حال و هوای دیگه ای لباس فرم پوشیده و سر کارم رفتم با ورودم به اتاقش با لبخند بزرگی که روی لبهام جا خوش کرده بود بلند سلام کردم

 

ولی عین همیشه جوابی دریافت نکردم

بعد از اینکه یه کم اتاق رو مرتب کردم سراغ داروهاش رفتم و درحالیکه زیرلب شعر میخوندم به خوردش دادم

 

که برای اولین بار نگاهم کرد و حس کردم طرح لبخندی روی لبهاش شکل گرفت با تعجب خیره اون لبخند کوچیک روی لبهاش بودم

 

که در اتاق باز شد و آقای کاظمی وارد شد

و با دیدنم گفت :

 

_میشه یه دست لباس براش روی تخت بزارید و تنهامون بزارید

 

_برای چی ؟؟

 

_چون وقت نظافت و حمام رفتنشه

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ROZITA
ROZITA
1 سال قبل

حاجی تولوخودا یکم عجله کن چرا پارتو نمیزاری نصفه جون شدیم بودخودا

Same
Same
1 سال قبل

چرا این قدر دیر پارت می ذاره

......
......
1 سال قبل

آیییییی ذله امون کردی تمومش کن این بی صاحابو

سحر
سحر
1 سال قبل

واییییییییییی چرا معلوم نمیکنی که اون یارو اراده یا کسی دیگه🤨😑😐

Aazam
Aazam
1 سال قبل

سلام ای کاش پارت گذاری هفته ایی نبود حداقل ۳روز یکبار بگذارید ممنون

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x