رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 33

3
(2)

 

 

 

با تقلا سعی داشت خودش رو از تخت پایین بندازه با عجله به سمتش قدم تند کردم و مانع از افتادنش از روی‌ تخت شدم

 

_چیکار میکنی آروم باش

 

با شنیدن صدام دست از تقلا برداشت

و با چشمای سرخ شده نگاهم کرد با دیدن نگاه خیره اش دستپاچه شدم

 

خجالت زده زودی نگاه ازش دزدیدم و سعی کردم پتو روش مرتب کنم که یکدفعه مُچ دستم اسیر دستاش شد و خون توی رگهام یخ بست

 

این الان عکس العملی از خودش نشون داد و دست منو گرفت ؟؟

 

ناباور نگاهم روی دستش نشست

نگاهی که از روی دستش تا روی صورتش امتداد داشت

 

لبهاش رو به زور تکونی داد و سعی کرد چیزی بگه انگار داشتم خواب میدیدم با چشمای گرد شده نگاهش میکردم

 

که با شنیدن آوای نامفهومی که از بین لبهاش بیرون اومد به خودم اومدم

 

خواب نبود ….

واقعا سعی داشت یه چیزی رو بهم بفهمونه

ولی چی ؟؟

 

با فکر به اینکه حتما چیزی رو به خاطر آورده و یا اصلا منو میشناسه میخواد چیزی بگه ذوق زده دستاش رو گرفتم

 

_چی میخوای بهم بگی ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

گویی تموم چیزهایی که چند دقیقه پیش بینمون گذشته و بخاطرش خجالت میکشیدم نگاهش کنم به یکباره از ذهنم پاک شده بودن که اینطوری ذوق زده داشتم نگاهش میکردم

 

باز تقلا کرد ولی بازم چیزی جز آوای نامفهوم نشنیدم برای اینکه تشویقش کنم بیشتر تلاش کنه نمیدونستم باید چیکار کنم

 

چون اینطور که پیدا بود خسته شده بود و ناٱمید سرش روی بالشت گذاشته و با چشمای غمگین نگاهم میکرد

 

اولش ناٱمید شدم ولی با یادآوری روزای اولی که دیده بودمش که هیچ حرکتی نمیکرد و همیشه توی سکوت بیرون رو تماشا میکرد و یه طورایی یخ زده بود امیدوار گفتم :

 

_عیبی نداره کم کم خوب میشی باهم صحبت میکنیم

 

خواستم بلند شم و برم

ولی مُچ دستمو رها نمیکرد و یه جورایی سفت منو چسبیده بود

 

_دیگه وقت خوابه باید بخوابی و من برم

 

بازم دستمو ول نکرد …

 

_تو خوابت نمیاد ؟؟

 

بی روح فقط خیره لبهام شده بود

با حس نگاهش روی لبهام یه طورایی بی اختیار تنم گُر میگرفت

 

_باید برم پیش گندم بیدار شه ببینه من نیستم گریه میکنه هاااا

 

بی اراده اسم گندم روی زبونم جاری شدن بود

ولی انگار تاثیرش از همه چیزا قوی تر بود که بالاخره دستمو رها کرد و من با عجله شب بخیری خطاب بهش گفتم و از اتاقش بیرون زدم

 

 

 

 

 

 

چند روزی از این ماجرا میگذشت و حس میکردم حالش خیلی بهتر از قبل شده و یه تغییراتی کرده

 

ولی دوست نداشتم کسی از این ماجرا خبر دار شه مخصوصا خانوم مدیری که اون دفعه صدای حرف زدنش رو شنیده بودم و حس میکردم عجیب مشکوک میزنه

 

پس هیچی در مورد بهبودی کمش به کسی نگفته بودم و فقط پیش خودم خوشحال بودم

 

خوشحال از اینکه میتونستم کمک حالش باشم تا از این وضعیت رهایی پیدا کنه

 

طبق عادت این چندوقته کنارش نشسته بودم و سعی میکردم با وسایل ورزشی یه کم عضلاتش رو تقویت کنم

 

ولی همین که کار پاش تموم شده و دستش رو گرفتم و تکونی بهش دادم چشماش بالا اومد و روی صورتم نشست

 

بی اهمیت کارمو ادامه دادم که زبونی روی لبهاش کشید و به سختی خواست حرفی بزنه

 

چون این مدت دیده بودم هی تلاش میکنه ولی بیفایده اس و نمیتونه چیزی بگه پس این بار دیگه از تلاشاش ذوق نکردم و کارمو ادامه دادم

 

به سختی در حال ورزش دادن دستاش بودم که یکدفعه صدای خفه ای ازش به گوشم رسید که باعث شد دستم بی حرکت بمونه و ناباور نگاهش کنم

 

_گر‌…سنمه

 

باورم نمیشد الان گفت گرسنمه ؟؟

از شوک بیرون اومدم و با تک خنده ای ذوق زده گفتم :

 

_تو الان حرف زدی ؟؟ باورم نمیشه

 

 

 

 

 

حس کردم چشماش خندید

نسبت به روزای اول که یه جنازه متحرک بود خیلی تغییر کرده بود و همین هم داشت من رو امیدوار میکرد

 

با حسی خاص که توی وجودم پیچیده بود یکدفعه کنار پاش روی زمین نشستم و دستش رو گرفته و با شوق گفتم :

 

_منو چی میشناسی ؟؟

 

به یکباره خوشحالی از توی نگاهش پر کشید و تعجب و بهتی توی صورتش نشست که دل منو به لرزه درآورد

 

با دیدن حالش فهمیدم به جای کار میلنگه

نکنه منو نمیشناسه ؟؟

 

تکونی به دستش دادم

 

_منو نگاه کن پرسیدم منو نمیشناسی ؟؟

 

نگاهش رو بی هدف توی صورتم چرخوند و باز هیچ عکس العمل یا حتی فشاری به خودش نیاورد که چیزی رو به زبون بیاره

 

ناٱمید نگاه ازش گرفتم و این فکر توی سرم گذشت که نکنه واقعا آراد نباشه …..

 

توی همین فکرا بودم که یادم افتاد روزای اول مدیر گفته بود علاوه بر تموم مشکلاتی که داره هیچ چیزی رو هم به یاد نمیاره و یه طورایی فراموشی گرفته

 

با یادآوری این حرف باز امیدوارانه به صورتش زُل زدم و تک تک اجزای صورتش رو با دلتنگی از نظر گذروندم

 

درسته بار آخری که با هم بودیم خیلی باهام بد رفتار کرده بود و منو از خودش رونده بود که مجبور شدم اونطوری برم ولی دل عاشق من مگه این چیزا سرش میشد ؟؟

 

باز با دیدنش اونم بعد سال ها اینطوری از دست رفته و ساز ناسازگاری برداشته بود و نمیتونست نسبت بهش بی توجه باشه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
11 ماه قبل

پارت نداریم!🥺🥺🥺🥺

دریا
دریا
11 ماه قبل

سلاااام رمانت قشنگه، ولی بدون با دیر پارت گذاشتن از هیجانش کمتر میشه و یه نوع بی احترامی به مخاطبینه🙂پارت گذاری این رمان داره روح و روانمو اذیت میکنه پس من دیگه قیدشو زدم 🖐

فاطی
فاطی
1 سال قبل

لطفا بگید چ روزایی پارت جدید میزارید؟

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  فاطی
1 سال قبل

جمعه ها

Mehrima
Mehrima
1 سال قبل

چرا پارت نمیزاری مگ نگفتی میزاری 😪بزار دیگ خاهش میکنم

hasti
hasti
1 سال قبل

سلام خیلییی با رمااانت حال میکنم دمت گرم عشقی به مولا فقط خیلی کممم پارت میذاری خیلی این بدهه یه فکری به حال ما هم کن جونمون درمیاد تا پارت بعدی بزاری به معنایی واقعی پاره میشیم 🥺💔 لطفاً حداقل دو بار در هفته پارت بزار🙂❤️

ROZITA
ROZITA
1 سال قبل

سلام خوبی نویسنده؟
نوروزت مبارک
میشه لطفا مث رمان آشپزباشی چن چن پارت بزاری واس این رمان؟! دستت طلا💜💛💜💛💜💛

علوی
علوی
1 سال قبل

سلام هستید؟؟

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

سلام کجا؟؟😂

......
......
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

😂 😐

Mohi
Mohi
1 سال قبل

مرسی عیدی😂❤

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

مرسی که یه پارت دیگه هم گذاشتی عشقم 😍

Yas
Yas
1 سال قبل

سلام. سال نو مبارک. خیلی ممنون که دوباره پارت گذاشتید. پس اگه بخواین میشه 😉😉😉😉

Saina Esmaeelzade
Saina Esmaeelzade
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نامردی نکن! چندتاچندتا پارت بزار هناسه‌م گولوم☣️😅

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

نمیشه هرروز بزاری؟؟یا یه روز درمیون؟؟
اصلا جهنمو ضرر هفته ای ۲ تا پارت😂یدونه وسط هفته یدونه جمعه
بگو میشه دیگه🥺

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون فاطمه جان💙

......
......
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

با حرف زدنت دل سنگم اب میکنی چ برسه ادمین 😂

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  ......
1 سال قبل

💙 😂 😂 😂

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x