سرش رو به نشونه منفی به اطراف تکونی داد و به سختی لب زد :
_نه !!
امیدم رو از دست ندادم و باز پرسیدم :
_چی بهت میگه وقتی میاد ؟؟
منتظر بودم چیزی از حرفاش بگه ولی در کمال ناباوری حرفی زد که خشکم زد :
_هیچی !!
چی ؟؟ هیچی ؟؟
مگه میشه اینطوری ؟؟
_واقعا ؟؟ پس چرا میاد
به سختی سعی کرد حرفی بزنه ولی نتونست
چون جدیدأ به سختی حرف میزد اونم فقط چندکلمه کوچیک
وقتی تلاشش رو دیدم که داره زور میزنه چندکلمه بگه ولی نمیتونه دستش رو گرفتم و گفتم :
_باشه باشه فهمیدم به خودت فشار نیار آروم باش
آروم که شد کنارش نشستم و با عشق شروع به شونه کردن موهاش کردم حالا که فهمیده بودم حدسم درسته و صد در صد خود آرادِ
دیگه هیچ مانعی بین خودم و خودش نمیدیدم و دوست داشتم ساعت ها کنارش بشینم و نگاهش کنم
درسته بد از همدیگه جدا شده بودیم
ولی اینطور دیدنش داشت از پا درم میاورد و نمیتونستم تحمل کنم
و دیدن ناراحتیش باعث شده بود که به کل هر بدی در حقم کرده بود رو از یاد ببرم و بی اهمیت به همه چی باز بخوام کمکش کنم چون به خودم که نمیتونستم دروغ بگم هنوز قلبم براش میتپید
چندروزی از اومدن آریا به اینجا میگذشت و خداروشکر دیگه خبری ازش نبود
ولی من خودم نمیدونم چرا بدجوری دلم شور میزد و حس خوبی نداشتم آره حس خوبی نداشتم و همش دل نگران بودم
طوری که برای ده دقیقه هم که آراد رو تنها میزاشتم وحشت زده هر طوری شده خودم رو بهش میرسوندم و باز نگاهش میکردم
درسته نگاهش میکردم ببینم حالش خوبه کسی پیشش نیومده ؟؟ شاید بیخود زیادی حساس شده بودم ولی هیچ کدوم از این کارا دست خودم نبود
طبق عادت این چندروزه سخت مشغول مراقبت و ماساژ دادن بدنش بودم تا کم کم بهتر بشه
که تقه ای به در خورد
زودی ازش جدا شدم و راست ایستادم
که یکی از دخترا وارد شد و گفت :
_خانوم مدیر گفت بری اتاقش
اخمام درهم شد
_نگفت چیکارم داره؟؟
_نه ولی …
_ولی چی ؟؟
نیم نگاهی به آراد انداخت و چیزی گفت که یکدفعه بند دلم پاره شد و یخ زدم
_حس میکنم میخواد مریضت رو انتقال بدن !!
وار رفته نالیدم :
_چی !؟ کجا انتقال بدن ؟؟
_نمیدونم فکر کنم یه مرکز دیگه
_چی چرا ؟؟ اینطوری که نمیشه ؟؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم من از چیزی خبر ندارم
دستکش های توی دستمو بیرون آوردم و روی میز پرت کردم
_اوکی ممنون خودم میرم باهاشون صحبت کنم
_موفق باشی من برم
_برو ممنون !!
با رفتنش تازه فهمیدم حالم اصلا خوب نیست و پاهام به قدری سست کرد که دستمو به تخت گرفتم و مانع از آوار شدم روی زمین شدم
یعنی چی که میخوان از این مرکز ببرنش ؟؟
پس دلشوره ها و نگرانی های این چندوقتم بی دلیل نبودن
باید میرفتم خودم شخصا از خانوم حیدری سوال میپرسیدم اینطوری فایده نداشت با حالی بد سمت آرادی که با نگرانی و نگاهی پر از سوال نگاهم میکرد خم شدم و گفتم :
_نگران هیچ چیزی نباش …باشه ؟؟
و پشت بند این حرف خم شدم و بی اختیار پیشونیش رو بوسیدم و از اتاق بیرون زدم
با رسیدن در اتاقش تقه ای به در کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش با عجله داخل اتاق شدم
_سلام با من کاری داشتید خانوم ؟؟
همونطوری که مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود سری تکون داد و اشاره ای زد تا جلو برم
_آره بیا این ورقه ها رو امضا کن
با تعجب جلو رفتم
_چی هست خانوم ؟؟
بی تفاوت سری تکون داد و انگار از چیزی خیلی خوشحاله گفت :
_هیچی فقط مریضت رو قراره دو روز دیگه منتقل کنن به مرکز درمانی دیگه ای و تو باید برگه های آخر سلامت و درمانش رو تایید و امضا بزنی
پس واقعیت داشت
پاهام لرزید و برای اینکه نیفتم دستمو به مبل کنارم گرفتم
با اینکه خیلی سعی کردم خوددار باشم ولی باز نتونستم مانع لرزش صدام بشم
_چرا میخواین منتقلش کنید ؟؟
اخماش توی هم کشید
_دنبال این سوال جواب ها نباش فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده
_ولی خانوم حالش تازه داره یه کم بهتر میشه و ….
بی حوصله توی حرفم پرید
_این چیزا به من مربوط نیست همین که زودی انتقالش بدم و خلاص بشم کافیه
چی ؟؟ خلاص بشه ؟؟
نکنه بخاطر اینکه آراد رو سر بار خودش میدید میخواست این کارو انجام بده ؟؟
قبلا هم متوجه شده بودم که چون از بازرس ها ترسیده پنهونش کرده ولی چرا ؟؟
توی فکر فرو رفته بودم و حواسم از همه جا پرت شده بود که صدام زد و گفت :
_حواست کجاست ؟؟ بیا امضاهات رو بزن و برو
به اجبار به سمتش رفتم و با اینکه دلم نبود ولی امضایی پای ورقه هایی که جلو گذاشته بود زدم
همین که کارم تموم شد
با لبخند ورقه ها رو جمع کرد و گفت :
_خوبه تو دیگه میتونی بری
_میشه یه سوال بپرسم خانوم ؟؟
با تعجب گفت :
_بپرس
سوالی که ملکه ذهنم بود رو به زبون آوردم
_چرا میخواید منتقلش کنید مشکل کجاست ؟؟
کلافه نگاه ازم گرفت و پشت میزش نشست
_بیخیال نمیشی نه ؟؟
سرپرستش همچین درخواستی داده نه من !!
_چی سرپرستش ؟؟
_آره همون مردی که هر از گاهی میاد بهش سرمیزنه دیگه
با یادآوری آریا عرق سردی روی کمرم نشست
پس کار اون بود ولی چرا میخواست آراد رو ببره کلی سوال بود که عین خوره به جونم افتاده بودن و داشتن مغز و روحم رو میخوردن
ولی جرات نمیکردم چیزی بگم
چون نمیخواستم بهم شک کنه و در ثانی هر چی هم در مورد آراد ازش میپرسیدم جواب درست حسابی بهم نمیداد پس هیچی نمیگفتم بهتر بود
بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاقش بیرون زدم و خسته راه اتاق آراد رو در پیش گرفتم اگه از اینجا میبردنش میخواستم چیکار کنم ؟؟
تازه پیداش کردم بودم
و میخواستم ببینم علت این حال بدش چی میتونه باشه تازه بی من کجا میخواستن ببرنش بی منی که با تموم وجودم داشتم کمکش میکردم تا حالش بهتر شه
مطمعن بودم هر جایی ببرنش به خوبی من ازش پرستاری نمیکنن تا حالش رو خوب کنن و همین فکرا مثل خوره داشت وجودم رو میخورد
با وردم به اتاقش انگار منتظرم بوده باشه نگاه نگرانش روی من نشست با عجله سمتش رفتم و سعی کردم ناراحتی رو از خودم دور کنم و یه طوری رفتار کنم که دلهره رو ازش دور کنم
پس خودم رو شاد نشون دادم و با لبخندی گفتم :
_چیزی نیاز نداری تا برات بیارم ؟؟
سری به نشونه منفی به اطراف تکون داد و هنوز نگران به نظر میرسید
ولی من نمیتونستم چیزی بهش بگم کنارش لبه تخت نشستم و دستاشو گرفتم و بی اختیار توی فکر فرو رفتم
باید یه کاری میکردم آره
نمبتونستم بزارم ازم جداش کنن
ولی چیکار ؟؟
توی فکر بودم و شدیدأ حال روحیم خوب نبود
و نمیدونستم باید چیکار کنم چیکار نکنم
که با دست کم جونش فشاری به دستم آورد که توجه ام به سمتش جلب شد به سختی لبهاش رو تکونی داد و پرسید :
_خوبی ؟؟
لبخند خسته ای بهش زدم
_آره نگران نباش چیزی نیست
دروغ میگفتم آره
چون نمیخواستم حال اون رو هم مثل خودم داغون کنم و بفهمه که قراره ازم جداش کنن
کلافه بلند شدم و بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن ، باید تا دیر نشده یه کاری میکردم ولی چیکار ؟؟
نه پس اندازی داشتم
نه جا و مکانی غیر اینجا داشتم که با خودم ببرمش لعنتی زیرلب با خودم زمزمه کردم و دستامو مشت کردم که یکدفعه چشم تو چشم با آرادی شدم که با وجود مریض بودنش هم با تیزبینی خیرم شده بود و حتی پلکم نمیزد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
پارت امروز کو؟
چرا پارت نمیذاری یه هفته شد😢😢😢💔
پارت نداریم امروز؟؟
بابا چرا انقدر کم ؟
چرا انقدر کش میدی بیشتر پارت نمیذاری؟
اینجوری هم مخاطب اشتیاق خوندن رو از دست میده
هم مخاطب های توکم میشه از اینکارا
ماشالا پی دی اف هم نداره راحت شیم
وای این رمان هنو تموم نشده…
از بس طولش داد جذابیتش از دست داد و خیلی وقته برای خوندنش نمیام ولی از نظرم فصل یکش انگاری بهتر بود هر چند اصن یادم نماد داستان در مورد چیه
خيلی کم😩😩
بچه ها همینم نعمته مث بعضی از نویسنده ها نصفه ولش نمیکنه خب اونم آدمه کار داره درس شاید داره بچه شاید داره زندگی داره نمیشه ک همش اینجا باشه
خدا قوت
رمان كامل زحمتش كجا هس من مونده فقط ميزاره نمينويسه كه
یعنی یه ربع از وقت یک هفته که ۱۶۸ ساعت میشه انقد وقت گیره؟
حداقل هفته ای دوتا پارت طولانی بزارید
اه داره چرت میشه، هفته به هفته منتظر یه پارت…
رفت تا هفتهی بعد😑