🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part31
با ترس و چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت:
_چ…چیکار میکنی ؟!
چاقو رو بیشتر فشار دادم و عصبی از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :
_میخوام خونت رو بریزم مرتیکه !!
دستش رو خواست روی دستم بزاره که عصبی تکونی به چاقوی توی دستم دادم و با خشم فریاد زدم:
_دست از پا خطا نکن وگرنه بلایی سرت میارم که تا عمر داری از یاد نبری !!
رنگش از ترس پرید و با لُکنت لب زد :
_دی…دیووونه شدی تو دختر ؟ دستت رو بردار !
با نفرت نگاهم روی بالا تنه برهنه اش چرخوندم و با غیض لب زدم :
_آره دیوونم…میخوام ببینم چطوری لخت شدی و میخواستی حال کنی هااا ؟!
بدون اینکه چشم از چاقوی روی گردنش برداره با اضطراب نالید :
_چرا ناراحت میشی حالا … یه حال ساده بود تنها
یه طوری میگفت یه حال ساده بود که دلم میخواست خونش رو بریزم و تیکه تیکه اش کنم !
هنوزم از زبون نیفتاده بود و داشت با پرویی تمام همه چی جلوی روم میگفت نه تا ادبش نمیکردم دلم خنک نمیشد
از بس با حرص دندونام روی هم فشار داده بودم که حس میکردم تموم فَک و دهنم درد میکنه !
یکدفعه انگار منفجر شده باشم با خشم فریاد زدم :
_نمیخوای در دهنت رو ببندی حرومزاده !؟؟
چاقو رو بیشتر فشار دادم که رگه باریکی از خون روی گردنش جاری شد و صدای دادش به هوا رفت
سرم نزدیک تر بردم و با خشم کنار گوشش زمزمه کردم :
_حتما باید بکشمت که لال شی آره ؟!
دست و پاش شروع کرد به لرزیدن و با ترس مدام پشت هم تکرار میکرد :
_گوه خوردم ولم کن !
نوچی کنار گوشش زمزمه کردم برای اینکه ادبش کنم نیاز به تنبیه بیشتری داشت پس عصبی غریدم:
_وقتی غلط اضافه میکنی و وارد اتاقم میشی باید فکر اینجاهاشم باشی نه؟؟
با التماس نگام کرد و با پاچه خواری گفت:
_من یه غلطی کردم تو به بزرگی خودت ببخش !
کثافت لیاقت نفس کشیدنم نداشت و با گوهی که امشب خورد لایق مرگ بود ولی دلم نمیخواست الان که توی فکرم پر از نقشه های جور واجور و هزارتا امید به گرفتن انتقام توی دلم هست دستم به خون این بی ارزش آلوده شه
پس عصبی چاقو از روی گردنش کنار دارم و با یه حرکت یقه اش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم
با ترس آب دهنش رو قورت داد که هشدار آمیز نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و گفتم:
_بار دیگه دور بر من بپلکی و بخوای غلط زیادی بکنی مطمعن باش ساده ازت نمیگذرم
لباش رو تکون داد و لرزون گفت:
_چ..چشم !
به عقب هُلش دادم و عصبی درحالیکه بیرون میرفتم فریاد زدم :
_تا میرم صورتم رو بشورم و بیام نمیخوام اینجا باشی مُلتَفِتی ؟!
انگار لال شده باشه چندبار سرش رو به نشونه تاکید حرفام تکون داد که بی اهمیت بهش از اتاق بیرون زدم و به طرف حوض آب وسط حیاط رفتم
کنار حوض نشستم و مشتام رو پر از آب کردم و محکم به صورتم پاشیدم ، لعنتی گند زده بود به حس و حالم !
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part32
به اتاقم که برگشتم خبری ازش نبود و احیانا خوب تونسته بودم بترسونمش که فرار کرده و رفته !
ولی سرم از درد داشت میترکید و کنترلی روی رفتار خودم نداشتم طوری که گیج میزدم و کج و کوله راه میرفتم
قرص سردردی از توی یخچال کوچیک گوشه اتاق پیدا کردم و درحالیکه بدون آب بالاش مینداختم به سختی قورتش دادم
برای اطمینان در رو از داخل قفل کردم و تن خسته ام روی تخت انداختم که به ثانیه نکشید پلکام روی هم افتاد
نمیدونم چقد خوابیده بودم که با سر وصداهایی که از داخل حیاط به گوشم میرسید قلتی زدم رو به شکم خوابیدم
که یکدفعه با یادآوری کلاسی که دارم و باید امروز دانشگاه برم سیخ سرجام نشستم و با وحشت نگاهم رو به ساعت دوختم
با دیدن عقربه ها که هفت و نیم رو نشون میدادن با آسودگی نفسم رو بیرون فرستادم و بلند شدم ، تا دو ساعت دیگه وقت داشتم
در اتاق رو که از داخل گیر کرده بود رو با فشاری محکمی باز کردم و با اخمای درهم پا توی حیاط گذاشتم ، با شنیدن صدای بلند در همه به سمتم برگشته بودن و چپ چپ نگام میکردن
آخه من هیچ وقت عادت به بستن در نداشتم و الان براشون عجیب بود ، ولی حوصله جواب پس دادن نداشتم
دستی توی هوا تکون دادم و بلند غریدم:
_هاااان چیه به کجا زُل زدید ؟؟؟
سرشون رو پایین انداختن و هر کدوم مشغول کار خودشون شدن ، با اخمای درهم صورتم رو شستم و بدون اینکه صبحونه بخورم ، یعنی در اصل چیزی برای خوردنم نداشتم و یخچال خالی خالی بود و جز یه نون بیات شده چیزی توش نبود
لباسام تنم کردم که یکدفعه با یادآوری اینکه هیچ پولی برای تا دانشگاه رفتنم ندارم عصبی زیر لب زمزمه کردم :
_لعنتی گندت بزنن !!
دستی به صورتم کشیدم و کلافه نگاهم توی اتاق چرخوندم که با دیدن کیفم جرقه ای توی ذهنم زده شد و هیجان زده به طرفش قدم تند کردم
درش رو که باز کردم با دیدن پولای اون پسره که مزاحمم شده بود چیزاش رو ازش باج گرفته بودم نیشم تا بنا گوش باز شد و درحالیکه نگاهم رو به بالا میدوختم زیر لب زمزمه کردم :
_مرسی که هنوزم بدجور هوام رو داری اوس کریم !
پولا رو سرجاش گذاشتم و با عجله کیفم رو توی مشتم چنگ زدم و با عجله از خونه بیرون زدم
چون فاصله دانشگاه تا محل زندگی من خیلی زیاد بود نیم ساعت طول کشید تا برسم ، از شانس بد هم ساعت اول با استاد آراد کلاس داشتم حوصله شنیدن غُرغُرهاش رو نداشتم
پس برای اینکه بهونه دستش ندم با عجله خودم رو به کلاس رسوندم و ردیف آخر نشستم تا توی تیر راس نگاهش نباشم
بعد از چند دقیقه کم کم کلاس پر شد رزا با نیش باز و سرزنده کنارم جا گرفت و با دیدن اخمای درهمم با تعجب سوالی پرسید :
_چیزی شده ؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و نه آرومی زیر لب زمزمه کردم دهن باز کرد که چیزی بگه ولی با ورود استاد به کلاس ساکت شد
از چشمای کنجکاو و شاکیش معلوم بود دنبال کسی میگرده ، توی صندلیم بیشتر فرو رفتم که پشت میزش نشست و شروع کرد به حضور و غیاب !
به اسم من که رسید با لحن خاصی زیرلب زمزمه اش کرد و بار دیگه بلند اسمم رو گفت :
_شریفی !!
با سکوتم همه نگاه ها به سمتم برگشت ، نه دیگه قایم شدن بیفایده بود صاف سرجام نشستم و بدون اینکه نگاهی سمت استاد بندازم دستم رو بالا بردم که با تمسخر گفت :
_چیزی خاصی اون پایین هست ؟؟
نه نمیشد یه روز پیگیر من نشه و بهم گیر نده سرم رو بالا گرفتم و با تعجب گفتم:
_نه ….چی استاد ؟؟
که پوزخند صدا داری زد و گفت :
_همونی که بدجور توی نخشی و روی زمین دنبالش میگردی !!
قهقه بچه ها بالا گرفت که بلند شد و درحالیکه جزوه توی دستش رو ورق میزد شروع کرد به درس دادن !
پوووف کلافه ای کشیدم و رو ازش برگردوندم خدا امروز رو بخیر کنه ، وقتی که از الان گیر دادناش شروع شده !
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part33
تا دقیقه ای که سر کلاس بودیم یک ریز درس داد و خدا رو شکر تونستم هیچ عاتویی برای گیر دادن دستش ندم بیست دقیقه تا تموم شدن کلاسش مونده بود و من لحظه شماری میکردم برای پایانش!
استاد داشت مبحثی رو توضیح میداد که یکدفعه چشمش بهم خورد و انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه سرجاش خشک زد و با حالت خاصی خیرم شد و پلکم نمیزد
از طرز نگاهش و خیرگی بیش از حدش همه بچه ها به طرفم برگشتن که یکدفعه انگار جنون بهش دست داده باشه از این رو به اون رو شد و عصبی بلند گفت :
_کی به تو اجازه داده اونجا بشینی هاااا شریفی ؟!
با صدای دادش با ترس سر جام تکونی خوردم و وحشت زده سوالی پرسیدم :
_یعنی چی استاد ؟!
بهم نزدیک شد و در حالیکه با چشمای ریز شده برندازم میکرد عصبی گفت :
_یعنی میخوای بگی یاد رفته توی کلاسای من جات کجاست ؟!
به قدری از دادش و رفتارای یکهویش شوک زده بود که انگار مغزم رو پاک کرده باشن هیچی به ذهنم نمیرسید به همین دلیل گیج زیر لب زمزمه کردم :
_نمیفهمم منظو…..
کتابش رو عصبی روی میز کوبید و چنان دادی زد که مو به تنم سیخ شد
_جات اونجاس شریفی !!
با دست به سطل زباله گوشه کلاس اشاره کرد که همه زدن زیرخنده جز منی که مات و مبهوت با رنگی پریده نگاهم بین سطل زباله و استاد میچرخید
کثافت پس بالاخره تونست چیزی برای اذیت کردن من پیدا کنه !
دندونام روی هم سابیدم و با خشم زیرلب زمزمه کردم :
_بدجور تلافی این تحقیر رو سرت درمیارم… عقده ای بدبخت !!
توی سکوت چند ثانیه خیرم بود که یکدفعه نمیدونم چی تو صورتم دید که حس کردم برای ثانیه ای صورتش ناراحت شد ولی زود به خودش اومد و درحالیکه نیم نگاهی به ساعت مچی روی دستش مینداخت هشدار آمیز گفت :
_الان که دیگه وقت کلاس تمومه ولی اگه دفعه بعد ببینم اینطوری راحت سر جات لَم دادی این ترم از تموم درسایی که با من گرفتی میندازمت که بفهمی خلاف دستورای من عمل کردن چه عواقب سنگینی داره !
هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد دستای من بیشتر و بیشتر مشت میشدن و کم کم کنترل خشمم داشت از دستم خارج میشد که با خسته نباشید کوتاهی از کلاس بیرون زد
بچه ها هر کدوم دونه دونه با خنده درحالیکه من رو با انگشت نشون میدادن از کلاس خارج میشدن ولی من هنوزم با همون دستای مشت شده سرجام نشسته بودم و به زمین خیره بودم
و فکرم درگیر این بود که چه بلایی سر این استاد سوسول بیارم تا دهنش بسته شه و حساب کار دستش بیاد
که با نشستن دستی روی شونه ام به خودم اومدم و نیم نگاهی به رزای ناراحت انداختم
_ناراحت نباش معلوم نیست چشه و از کجا ناراحته که میاد سر تو خالی میکنه !
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با حرص ادامه داد :
_بچه های دیگه که باهاش کلاس دارن میگن با وجود جدی بودنش خیلی باهاشون خوبه ولی لعنتی وقتی کلاس ما میاد انگار برج زهرمار میشه از شانس بد هم اول از همه میخواد به تو گیر بده
بیخیالی زیرلب زمزمه کردم و کوله ام رو برداشتم که برم ولی با حرفی که رزا زد با تعجب به طرفش برگشتم و ناباور لب زدم :
_چــــــی ؟؟؟!!
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part34
با تعجب نگام کرد و بار دیگه حرفش رو تکرار کرد :
_واه چته ؟؟ گفتم بخاطر اینکه باباش رییس دانشگاس اینطوری راحت هرکاری میخواد میکنه دیگه !!
حس میکردم توی خیال و توهم به سر میبردم یا گوشام اشتباه شنیدن ، دستپاچه آب دهنم رو قورت دادم و درحالیکه دستام تکون میدادم با ترس سوالی پرسیدم:
_نمیخوای بگی که اون پسر نجم رییس دانشگاس ؟
مات و مبهوت خیره دیووونه بازی های من بود که کلافه دستی به صورتم کشیدم و زیرلب آروم ادامه دادم :
_تشابه فامیلی و خونه مشترک چطور به ذهن خودم نرسیده بود…وااای خدای من !
رزا چپ چپ نگاهم کرد و با تعجب گفت :
_چیزی شده !؟
تا اونجایی که میدونستم اون لعنتی پسری نداشت این یکدفعه از کجا پیداش شده بی اهمیت به سوال رزا بهش نزدیک شدم و گفتم :
_مطمعنی پسرشه؟!
با اطمینان سری تکون داد و گفت :
_آره بابا دیروز برام کاری پیش اومد در رابطه به مدارک تحصیلیم مجبور شدم برم سراغ آقای نجم رییس دانشگاه دیدم یکدفعه یکی در زد و…..
پوزخندی صدا داری زد و درحالیکه با چشم و ابرو صندلی استاد رو نشون میداد کنایه وار گفت :
_همین استاد آراد خودمون داخل شد و حواسش نبود من اونجام دراومد گفت بابا …. یکدفعه تا چشمش به من خورد از باباش معذرت خواهی کرد و گفت بعدا میاد حالا این یعنی چی بنظرت ؟؟
چشمام داشت از حدقه درمیومد چطور این همه سال متوجه اینکه شاید یه پسر داشته باشه نشده بودم
لبام با حرص روی هم فشار دادم و زیر لب لعنتی زمزمه کردم که رزا با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_دلیل این همه تنفرت چیه؟؟
خاک تو سرت نازلی از بس تابلو بازی درآوردی اینم فهمید یه مرگیت هست ، دستپاچه زبونی روی لبهام کشیدم و عصبی گفتم :
_میخوای چی باشه ؟؟ ندیدی چه بلاهایی سرم درمیاره
انگار واقعا مجاب شده باشه نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و گفت :
_آره حق داری …. استاده ناجور بهت گیر داده !
نگام کرد و انگار چیزی به خاطرش اومده باشه کم کم نیشش باز شد و با خنده گفت :
_میگم نکنه ازت خوشش اومده یعنی یه طورایی عاشق….
عصبی توی حرفش پریدم و با چندش گفتم :
_ هه…هیچ کسیم نه اون گند دماغ !
ولی اون با خنده بلند شد و درحالیکه دستشو دور شونه من حلقه میکرد با اصرار گفت :
_خدا رو چه دیدی…. از من گفتن بود !
با بدخلقی دستش رو از دور شونه ام باز کردم و با نفرت گفتم :
_ اگه یه مرد روی زمین مونده باشه اونم این استاد آراد باشه بازم من عاشق این گودزیلا نمیشم !
با شیطنت ابرویی بالا انداخت :
_حالا میبینیم !
چپ چپ نگاش کردم واه دختره دیوونه شده ، توی سکوت دستی روی هوا براش تکون دادم و درحالیکه از کلاس خارج میشدم بلند گفتم :
_نمیتونم کلاس بعدی رو بمونم میخوام برم خونه !
صدای متعجبش که بلند خطاب بهم میگفت واه پس چرا…؟! به گوشم رسید ولی بی اهمیت به قدمام سرعت بخشیدم و ازش دور شدم
باید هر طوری شده سر از کار اینا درمیاوردم ، با این فکر لبم رو به دندون کشیدم و با عجله از دانشگاه بیرون زدم و سر خیابون منتظر تاکسی ایستادم ولی هیچ خبری نبود
لعنتی …. بدی گرمی هوا و ظهر همینه دیگه که پرنده هم پر نمیزنه چه برسه به آدم !
کلافه دستم رو جلوی چشمام مقابل نور آفتاب گرفتم و نگاهم رو به ته خیابون دوختم یکدفعه با توقف ماشینی درست کنار پام به خودم اومدم و نگاه وحشیم رو به راننده ماشین که کسی جز استاد آراد نبود دوختم
با دیدن نگاه خیرم ابرویی بالا انداخت و گفت :
_بپر بالا یالله !!
این چشه هر دفعه میخواد من رو سوار ماشینش کنه و بهم گیر میده مگه این دانشگاه حراست و کمیته انظباطی نداره که این استاد اینطوری جولون میده
دستام به سینه گره زدم و شاکی دهن باز کردم که بهش بتوپم ولی با یادآوری حرفی که رزا بهم زده بود دهنم خود به خود بسته شد
شاید میتونستم ازش اطلاعاتی گیر بیارم و از زیر زبونش حرفایی بیرون بکشم ، با دستش روی فرمون ضرب گرفته بود و در همون حال بلند گفت :
_چیه مثل منگولا میمونی نگاه میکنی ؟؟ انگار نمیخوای بیای ؟؟
اینم معلوم نیست با خوش چندچنده ؟! سر کلاس که بهم میپره و ضایعم میکنه اینجام که اینطوری دست به دامنم شده که حتما سوار شم
وقتی دید چیزی نمیگم شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :
_اوکی به …..
نزاشتم بقیه حرفش رو بزنه با عجله سوار شدم و درحالیکه درو محکم بهم میکوبیدم بلند و دستپاچه گفتم :
_اومدم اومدم !!
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part35
با چشمای متعجب نگاهی بهم انداخت و زیرلب نمیدونم چی زمزمه کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد یکدفعه پاشو روی پدال گاز فشار داد
من باید ازش اطلاعات گیر میاوردم هرطوری که شده پس بی اهمیت به رفتاراش روی صندلی به طرفش چرخیدم و بعد از کلی این پا و اون پا کردن سوالی پرسیدم:
_اوووم یه سوالی بپرسم استاد ؟؟
با این حرفم دیگه چشماش نزدیک بود از کاسه دربیاد چون بیرون از دانشگاه هیچ وقت با این اسم خطابش نمیکردم و بیشتر با هووی و یارو و بی ادبانه صداش میزدم
دستی به دماغ خوش تراشش کشید سری تکون داد و گفت :
_بپرس !!
نمیدونستم چطوری ازش بپرسم که به چیزی شک نکنه دستپاچه زبونی روی لبهام کشیدم و بی مقدمه سوالی پرسیدم :
_میشه بپرسم خونتون کجاست ؟!
نیم نگاهی بهم انداخت
_چطور ؟؟
شونه ای بالا انداختم و با تمسخر گفتم :
_میخوام ببینم تو کدوم محله میشینی و وضعت مالیت چطوره….میدونی چرا ؟!
بشکنی جلوی صورتش زدم و با پوزخندی ادامه دادم :
_چون میخوام بیام خونت دزدی !!
فرمون رو چرخوند و با غرور گفت :
_چیزی توی خونه من گیرت نمیاد ولی این رو مطمعن باش پات رو داخل خونه من گذاشتی به این سادگی ها نمیتوتی بری بیرون !
با اخمای درهم سری تکون دادم و سوالی پرسیدم :
_چرا انوقت ؟!
نیم نگاهی سمتم انداخت و با لحن مرموزی گفت :
_وقتی اومدی میفهمی !!
یه طوری حرف میزد انگار مطمعن بود من یه روزی خونش میرم و لحن حرف زدنش بوی بدجنسی میداد ولی نباید باهاش دعوا میکردم باید میزاشتم ببینم میخواد چی بگه و از در دوستی باهاش وارد میشدم
_باشه ولی انگار میترسی بگی کجاست !!
تو گلو خندید و گفت :
_از چی بترسم ؟ از توی جاسویچی ؟؟
چشمام روی هم فشار دادم و به سختی جلوی خودم گرفتم تا نزنم دندوناش رو توی دهنش خورد کنم با اینکه میدونه من چقدر حساسم ولی بازم این حرف رو میزد پوزخند صداداری بهش زدم که توی خیابون اصلی پیچید
_خونه پدریم توی همون خیابونیه که اون دفعه مچ خانوم رو در حال دزدی کردن گرفتم میدونی که کجا رو میگم ؟؟
گوشام سوت کشید پس رزا راست میگفت خونه پدریم ؟؟
این حرفش توی ذهنم چندین بار تکرار میشد و بی اراده زیرلب زمزمه اش کردم
بی اختیار کنجکاو به طرفش چرخیدم و با لکنت پرسیدم :
_خو…خونه پدریت ؟!
دستی به ته ریشش کشید و بی اهمیت گفت :
_آره !
پس پسر همون لجن بود با خشم دستام مشت کردم و توی سکوت خودخوری میکردم که با تیزبینی نیم نگاهی بهم انداخت و یکدفعه بی مقدمه گفت :
_تو خیلی مشکوکی !!
میدونستم عکس العمل هام رو زیر نظر داره پس بدون اینکه دستپاچه شم راحت به صندلیم تکیه دادم و درحالیکه دستام رو به سینه گره میزدم خنده ریزی کردم و گفتم :
_آره هستم …میدونی چرا ؟!
از گوشه چشم نگاش کردم و کنایه وار ادامه دادم :
_چون پیش من باید همیشه حواست به همه چیت باشه… شیرفهم شدی ؟؟!
اول متوجه منظورم نشد چی میگم ولی یکدفعه با دقت نگاش رو جلوی ماشین چرخوند و انگار تازه متوجه باشه چی شده در مقابل چشمای ناباورم از خنده ترکید و قهقه هاش فضای رو پر کرد
میون خنده ماشین رو کنار زد و بعد از باز کردن کمربندش به طرفم چرخید
_کی برش داشتی ؟!
نگاهم رو به بیرون دوختم و با نیشخندی گفتم :
_این ترفند کارمه نمیشد گفت که شازده !!
انگار به بازی جذابی نگاه میکنه دستش رو گوشه لبش کشید و با خنده گفت :
_اوووه چه کار شریفی هم داری !!
بی اهمیت نگاش کردم که دستش رو جلوم گرفت
_بده زود !
دستم رو از داخل جیب مانتوم بیرون آوردم و فندک گرون قیمت رو کف دستش گذاشتم ، مقابل چشمام بالا گرفتنش و با پوزخندی گفت :
_عجب شغل داری بانووو
جلوی شیشه پرتش کرد و با حرص ادامه داد :
_ ولی من از اینکه کسی بخواد دورم بزنه و ازم دزدی کنه ساده نمیگذرم میدونستی ؟؟!!
و مقابل چشمای بی تفاوتم ماشین روشن کرد و درحالیکه قفل مرکزی رو میزد پاش روی گاز فشرد
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺د
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواهش میکنم زود زود پارت بزارید