با نفس های بریده دستی به موهای خیس شده جلوی پیشونیش کشید و به عقب هُلشون داد
_بایدم دیوونه بشم وقتی شوخی خرکی های تو تمومی ندارن
به سمتم حمله کرد که با جیغ کوتاهی که کشیدم دور دیگه ای دور حوض چرخیدم چشم از هم برنمیداشتیم و درگیر هم بودیم
که گُل بانو وحشت زده وارد حیاط شد و با دیدن حالت ما ، با حال بد دستش روی سینه اش که به سرعت بالا پایین میشد گذاشت و عصبی گفت :
_خدا بگم چیکارتون نکنه زهلم ترکید
اشاره ای به زهرای که با دمپایی توی دستش آماده حمله به من بود کردم و با لحن لوسی گفتم :
_همش تقصیر اونه که میخواد من مریض رو بزنه
گُل بانو با اخمای درهم چشم غره ای به زهرا رفت
_درسته ازش ناراحتی ولی الان میبینی که حالش بده ولش کن مادر ، از تو بعید بود
زهرا که از دروغای و شیطنت های من کم مونده بود چشماش از کاسه بیرون بزنن بُهت زده گفت :
_داره دروغ میگه بخدا
دور از چشم گُل بانو زبونی براش بیرون آوردم که آمپر خشمش بالا زد و جیغ جیغ کنان بلند گفت :
_ببینش داره برام زبون میکشه
گُل بانو بی اهمیت به حرفاش پشت سرهم دعواش میکرد و این وسط من با دیدن درموندگیش خنده ام گرفته بود
داشتم با خنده نگاهشون میکردم یکدفعه با یادآوری فردایی که فرسنگ ها از اینجا دورم و معلوم نیست کی باز بتونم ببینمشون کم کم لبخند روی لبهام خشکید و غم به صورتم نشست
گُل بانو به عقب برگشت با دیدن حالت صورتم با تعجب پرسید :
_باز ناراحت شدی؟؟
سری به اطراف تکون دادم
_نه !!
قدمی سمتم برداشت
_پس چت شده ؟؟ اگه بخاطر زهراست که داره شوخی میکنه به دل نگیر
از اینکه همش به فکرم بود لبخندی روی لبم نشست
_نه ناراحت نیستم فقط یاد چیزی افتادم
دستش رو به کمرش که درد میکرد تکیه داد و با اخمای درهمی پرسید :
_چی باعث شده اینطوری ناراحت باشی
دودل نیم نگاهی به زهرا انداختم که اشاره ای به گُل بانو کرد و آروم خطاب بهم لب زد :
_بگو دیگه !!
گُل بانو که متوجه ایما اشاره های بینمون شده بود جدی پرسید :
_چیزی شده ؟؟
با استرس نگاهمو به اطراف چرخوندم
نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم
ق
_اووووم فردا دارم…..
حرفمو نصف نیمه رها کردم و پوووفی کشیدم که با کنجکاوی پرسید :
_فردا چی ؟؟ چرا قسطی حرف میزنی
نفسم رو با فشار بیرون فرستادم
و برای اینکه استرس از خودم دور کنم یهویی گفتم :
_فردا دارم از اینجا میرم
با تعجب سمتم اومد و رو به روم ایستاد
_شوخی میکنی؟؟
دست گرمش رو توی دستای سردم گرفتم
_نه شوخی نیست بالاخره که یه روزی باید میرفتم
نگرانی تو چشمای مهربونش نشست
_حالا بزار چند وقت دیگه که حالت بهتر شد
نه وقت برای از دست دادن نداشتم باید هرچی زودتر برمیگشتم و با آراد حرف میزدم
_نه نمیتونم
با اصرار گفت :
_ولی آخه با این وضعت مادر ؟؟
برای اینکه از نگرانی درش بیارم به دروغ گفتم :
_خوب شدم بابا
_ولی الانم رنگ به رو نداری و ….
بی معطلی توی حرفش پریدم :
_خوب شدم ، تازه اونجا هم رسیدم حتما دکتر میرم
کلافه نگاهش رو ازم دزدید
_میترسم حالت بد شده بزار چند روز بگذره باشه ؟؟
نه کوتاه بیا نبود !!
بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی به رفتنم شد
ولی تموم مدت درحالیکه اخماش توی هم بود شدیدا توی فکر بود چون اینقدر من و زهرا صحبت کردیم لام تا کام حرفی نزد و چیزی نگفت
بعد از خدافظی طولانی که باهاشون داشتم به خونه برگشتم و برای اطمینان بیشتر سروقت کوله پشتیم رفتم و برای بار آخر چکش کردم
بعد از اینکه خیالم از بابت همه چی راحت شد روی تشک قدیمی گوشه اتاق دراز کشیدم و درحالیکه چشمامو میبستم سعی کردم بخوابم چون فردا روز سختی در پیش داشتم
صبح با صدای آلارم ساعتی که موقع خواب کنارم گذاشته بودم از خواب بیدار شدم و گیج نگاهی به اطرافم انداختم باید تا دیر نشده میرفتم
زودی بلند شدم و بعد از اینکه لباس مناسبی تنم کردم چند لقمه صبحونه خوردم تا توی راه حالم بد نشه و بعد از چک کردن همه چی
و برداشتن کوله پشتیم با عجله از خونه بیرون زدم و به سمت جاده اصلی راه افتادم بالاخره بعد از چندساعت معطلی اتوبوس اومد و تونستم باهاش خودم رو تا جاهایی برسونم
بقیه راه رو سوار تاکسی شخصی شدم و درحالیکه با خستگی سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدادم بی حال زیرلب زمزمه کردم :
_وااای خدایا مُردم
حالت تهوع امونم رو بریده بود
دستمو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم جلوی عوق زدنم رو بگیرم
با سنگینی نگاه راننده که پیرمرد مهربونی به نظر میرسید به خودم اومدم و توی جام تکونی خوردم
_حالت خوبه دخترم ؟؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم
_نه … میشه پیش قهوه خونه ای جایی نگه دارید ؟؟
_چشم ، یه کم جلوتر یکی هست
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و درحالیکه چشمام رو میبستم بی جون لب زدم:
_ممنون حاجی !!
نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بد دست و پا زدم که با توقف ماشین و صدای راننده به خودم اومدم
_رسیدیم میتونی پیاده شی دخترم !!
گیج و منگ چشمامو باز کردم و به سختی پیاده شدم ولی همین که میخواستم قدمی بردارم سرم گیج رفت و اگه دستمو به در ماشین نگرفته بودم پخش زمین شده بودم
_چی شد ؟؟ خوبی دخترم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه رمان عالی به نام ( زاده نور )با همه رمان ها فرق داره هر روز میزاره .
برید ببینید عالیه 🥰
ای بابا زود تر بزار دیگه همش لفت میدن حداقل هر روز بزارید .
کشتین منو با این پارتگذاریتون جیییغغ
یه یکم بیشتر بزاری چی میشه خو ایبابا💫😐
بابا 108 تا پارت گذشت جان من برو سراغ اصل مطلب انقد لفتش نده حالا پارت بعدیم اینه که تازه میرسه میره پیش امیر ی گارت دیگه هم امیر میخواد نزاره بره پیش آراد پارت بعدی شم حتما تا با آراد روبه رو میشه تموم میشه ی 4 5 پارت دیگه علافیم:/
پارت🥲میخوام ببینم عکس العمل اراد چیه که مبخاد پدر شه😐🙂😂
منم دوست دارم ببینم
اینا اینقدر بد پارت میزارن که من شبها ادامشو توی زهنم میسازم 😂
به خدا دروغ نمیگم