با درد خم شد
ولی اینقدر پوست کلفت بود که هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود با خنده راست ایستاد
و میون خنده هاش بریده بریده گفت :
_اوووه پس رگ غیرت آقا باد کرده مگه چیه میگم چند روزی میخوامش اینقدر خسیس ن….
نزاشتم باقی حرف از دهنش بیرون بیاد و مشت بعدیم رو آنچنان محکم توی صورتش کوبیدم که داد بلندی از درد زد
و تلو تلوخوران چندقدمی عقب رفت
از فکر اینکه دستش به نازی بخوره داشتم دیوونه میشدم صدام رو بالا بردم و عصبی سرش فریاد زدم :
_دهنت رو گِل میگیری یا خودم بیام برات گِل بگیرمش هاااا
دستشو روی صورتش گذاشته و داشت از درد به خودش میپیچید از لا به لای انگشتاش خون بود که فواره میزد
ولی از بس دیوونه بود
که بازم با خنده های زورکی که معلوم بود برای عصبی کردن من انجامشون میده پشت سرهم فقط بلند بلند میخندید
_حالا که تو نمیخوایش این دختره بدجوری به درد من میخوره هاااا
بازم داشت زِر میزد
عصبی سرم کج شد شدید داشت روی اعصابم یورتمه میرفت و منم کم کم داشتم از کوره به در میرفتم
درست مثل ببر زخمی به سمتش یورش بردم و میخواستم تا میخوره بزنمش که نازی با نفس نفس سد راهم شد و گفت :
_دیوونه شدی ؟؟ ولش کن
از اینکه اینطوری داشت طرفداریش رو میکرد
و میخواست مانع من بشه عصبی پشت پلکم شروع کرد به پریدن
دندون قروچه ای کردم و با تُن صدایی که بالا و بالاتر میرفت سرش فریاد زدم :
_برو کنار که نوبت حسابرسی توام میرسه
و انگار دیوونه شده باشم
دستش رو گرفتم و بدون هیچ رحم و مروتی از سر راهم کنارش زدم
دستم به یقه آریا رسید
ولی همین که دهن باز کردم چیزی بارش کنم
با شنیدن صدای آخ بلند از درد نازی خشکم زد و انگار تازه به خودم اومده باشم به عقب چرخیدم
با دیدنش که روی زمین افتاده و با برخورد سرش به لبه سنگ بزرگی که اونجا بود خون از پیشونیش جاری بود
دستم روی یقه آریا سست و بی حس شد
من لعنتی چه بلایی سرش آورده بودم
با هُلی که عصبی به آریا دادم
ازش فاصله گرفتم و با نگرانی به سمت نازی رفتم و کنار پاش روی زمین زانو زدم
_چی شدی ؟؟
دستم به سمت لمس پیشونیش جلو رفت
که سرش رو عقب کشید
و صدای سرد و یخ زده اش باعث شد
نفس توی سینه ام حبس بشه
_دستت رو بهم نزن !!
خون روی پیشونیش که تا روی چونه اش امتداد یافته بود رو از نظر گذروندم
_پاشو ببرمت بیمارستان
دستم به سمت گرفتن بازوش جلو رفت
که با اخمای درهم خودش روی زمین عقب کشید و به سختی بلند شد
_گفتممممم بهم دست نزن
بدون اهمیت به من خواست از کنارم بگذره
که یکدفعه پاهاش بهم پیج خورد و نزدیک بود با کله زمین بخوره
که زودی دستمو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش
دستم روی سینه اش بود قلبش زیر دستم درست مثل گنجشکی تند تند میتپید
_آروم باش دختر
تقلایی کرد :
_ولم کن !!
بدون اینکه اهمیتی به حرفش بدم دستامو محکمتر دورش پیچیدم که آریا با پوزخندی گوشه لبش چیزی بهم گفت که باز خط انداخت روی اعصابم
_خوبه برای خودت دوتا دوتا تور میزنی
لبامو بهم فشردم و عصبی نیم نگاهی به آریایی که با صورتی خونی نگاه ازم نمیگرفت دوختم
این بشر چرا از رو نمیرفت
تک خنده عصبی کردم و خطاب بهش گفتم :
_بازم دلت کتک میخواد نه ؟؟
دست خونیش رو با خشونت سمتم نشونه گرفت
_فکر نکن کاریت نداشتم ازت ترسیدم نه
فقط دلم برات سوخت که زیر دست و پام لِه شی بدبخت
عصبی از حرفای گنده ای که میزد
دستمو دور کمر نازی رها کرده و خواستم سمتش یورش ببرم
ولی هنوز بهش نزدیک نشده بودم
که صدای عصبی نازی باعث شد بایستم و خشکم بزنه
_بس کنید لعنتی هااا
و بدون اهمیت به ما عقب گرد و با قدمای بلند ازمون فاصله گرفت و رفت
عصبی به سمت آریا برگشتم و درحالیکه انگشت اشاره ام رو تهدید کنان جلوی صورتش توی هوا تکونی میدادم فریاد زدم :
_بار آخرت باشه دور بر زن من میپلکی وگرنه قول نمیدم دفعه بعد اینقدر با آرامش باهات صحبت کنم عوضی
با تمسخر خندید و گفت :
_زنت یا خدمتکار شخصی دوست دخترت مهسا ؟؟
_اینش دیگه به تو نیومده سرت تو کار خودت باشه
خشمگین دستی روی هوا براش تکون دادم و به دنبال نازی به طرف ساختمون راه افتادم
با وردم به ساختمون با کنجکاوی نگاهمو به اطراف چرخوندم کسی توی سالن نبود
یعنی کجا رفتن
بی اهمیت بهشون به قصد پیدا کردن نازی از پله ها بالا رفتم و در تک تک اتاقا رو باز کردم
خبری ازش نبود
کم کم داشتم نگران میشدم
همین که با ناامیدی در آخرین اتاق رو باز کردم با دیدنش که بی حال روی صندلی نشسته و دستش به سرش تکیه داده بود
با عجله و قدمای بلند به طرفش رفتم و دقیق جلوی پاش روی زمین زانو زدم
_حالت خوبه ؟؟
سرد و یخ زده گفت :
_مگه برات مهمه ؟!
مهم که بود ولی …..
نمیخواستم مثل گذشته از احساساتم باخبر بشه و به بازیم بگیره
پس بدون اینکه جواب سوالش رو بدم
به سمت قسمت حمام دستشویی رفتم و درش رو باز کردم
جعبه کمک های اولیه رو برداشتم
و به سمتش رفتم و کنار پاش زانو زدم
همین که بتادین روی پنبه ریختم و سمت پیشونیش بردم
سرش رو عقب کشید
و جدی توی چشمام خیره شد
_جواب سوالم رو ندادی !!
_سوالت جواب نداشت
لبش به سمت پایین کج شد
و با درد نگاه ازم گرفت
_برو بیرون !!
بی اهمیت به حرفش نیمخیز شدم و خواستم پنبه روی زخمش بزارم که باز سرش رو عقب کشید
_گفتم بهم دست نزن !!
عصبی از بچه بازی که درمیاورد
نگاهمو بین چشماش چرخوندم و عصبی گفتم :
_داره خون میاد بزار پانسمانش کنم
_مهم نیست !!
_این رو من تعیین میکنم نه تو !!
باز خواست دستم رو پس بزنه
که عصبی فَکش رو گرفتم و درحالیکه نگاه به خون نشسته ام رو بین چشماش میچرخوندم خشن غریدم :
_آروم بگیر تا کارمو بکنم
فکر نکن یادم رفته داشتی اون بیرون چه غلطی با آریا میکردی
_من بخدا هیچ ک…..
_فعلا خفه شو تا کارمو بکنم
حسابرسی ها بمونه برای بعد !!
ترس توی چشماش نشست و نگاه ازم دزدید
هه فکر میکرد اینقدر راحت میزارمش و درباره آریا نباید حساب پس بده
تموم مدتی که مشغول پاسنمان کردن زخمش بودم به زمین چشم دوخته و نگاهم نمیکرد معلوم بود ترسیده و توی ذهنش به دنبال دروغی برای سَرهَم کردن و تحویل دادن به منه
چسبی روی باند دور سرش زدم و با اخمای درهم درحالیکه ازش فاصله میگرفتم جدی گفتم :
_میشنوم !!
گیج لب زد :
_بله ؟؟
_گفتم بگو میشنوم اون بیرون داشتی چه غلطی میکردی یالله منتظرم
_هیچی فقط داشتم در مورد پریا ازش سوال میپرسیدم
جعبه کمک های اولیه روی میز پرت کردم
و با دستای مشت شده به سمتش برگشتم
_من رو چی فرض کردی ؟؟
با تعجب نگاهم کرد
_منظورت چیه ؟؟
عصبی صدامو بالا بردم :
_فکر کردی با خر طرفی ؟؟ کم مونده بود بری تو بغل یارو بعد میگی داشتی در مورد دخترش ازش سوال میپرسیدی
_چرا فکر میکنی دروغ میگم ؟؟
خیره چشماش شدم و با تلخی لب زدم :
_چون چاقو از پشت زدن و دروغ گفتن رو خوب بلدی
تیکه کنایه کلامم رو قشنگ گرفت
چون صورتش درهم شد و با غم نگاهم کرد
غم توی چشماش رو باور نداشتم
دیگه هیچ چیز این دختر رو باور نداشتم
ازش رو برگردوندم که بلند شد و به سمتم اومد
جدی گفت :
_نگام کن !!
به سختی نگاه از رو به رو گرفتم و خیره چشمای دریایش شدم
_چرا اینقدر باهام سردی من هنوز همون نازیم همون نازی که عاشقش بودی
سرد و بی روح خیره اش شدم
چی پیش خودش فکر میکرد ؟؟ فکر میکرد هنوزم با دوکلمه حرف خامش میشم
وقتی دید بی روح دارم فقط نگاهش میکنم
دستش به سمت لمس صورتم جلو اومد
قدمی عقب برداشتم
و با تلخی لب زدم :
_دیگه از ترفندهای گذشتت برای گول زدن من استفاده نکن !!
بی توجه به صورت مات و مبهوتش میخواستم از اتاق بیرون بزنم که یکدفعه دستاش رو از پشت دور کمرم حلقه کرد و بهم چسبید
_چرا نمیخوای به حرفام گوش بدی
نزدیکیش بهم داشت داشت حالم رو عوض میکرد دستم داشت برای لمس دستاش جلو میرفت که به خودم اومدم
داری با خودت چیکار میکنی آراد
این همون دخترس که با بی رحمی تموم تو رو بازی داد و اونطوری خانوادت رو به خاک سیاه نشوند
با این فکر دستام مشت شد و پایین افتاد
و با نفس عمیقی که کشیدم جدی خطاب بهش گفتم :
_حرفی برای گفتن بین ما نمونده فقط تا زمانی که زن منی نمیخوام دور و بر مردا بپلکی و هرزه بازی دربیاری فهمیدی ؟؟
لرزش بدنش رو حس میکردم
میفهمیدم داره گریه میکنه و تا چه حد ناراحته ولی انگار دلم از سنگ شده باشه
هیچی برام اهمیتی نداشت
دستم به سمت باز کردم حلقه محکم شده دستاش دور کمرم رفت که در اتاق یهویی باز شد
با دیدن مهسایی که درست عین ببر زخمی نگاهش رو بینمون میچرخوند فهمیدم چیز خوبی در انتظارمون نیست
امون نذاشت چیزی بگم عصبی جلو اومد و با اشاره ای به نازی حرصی خطاب بهم پرسید :
_این چه وضعیه ؟؟ اینجا چه خبره ؟؟
جدی لب زدم :
_هیچی !!
به سمت نازی رفت و عصبی سعی کرد حلقه دستاش رو دور کمرم باز کنه
_هیچی و اینطوری عین کنِه بهت چسبیده ؟؟
نازی درست مثل بچه ها با لجبازی حلقه دستاش رو دورم محکمتر کرد و سرش رو توی کمرم فرو کرد
مهسا با دیدن این حرکتش عصبی جیغ کوتاهی زد و بلند گفت :
_ولش کن ببینم زنیکه عوضی !!
نازی بدون اینکه هیچ چیزی بگه فقط توی سکوت سرش رو بیشتر به کمرم میفشرد و یه طورایی انگار سعی در پنهون کردن خودش داشت
تموم مدت من بی حرکت ایستاده بودم
نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم
یکدفعه مهسا به سمت نازی حمله کرد و موهاش رو گرفت و کشید
_مگه با تو نیستم هاااا
نازی انگار نه انگار داره موهاش رو از ریشه میکنه سفت فقط من رو چسبیده بود
یکدفعه با دیدن مظلومیتش و اینکه زخم سرش با این کار مهسا الان که باز شه دلم گرفت و نمیدونم چه مرگم شد که صدامو بالا بردم و عصبی سر مهسا فریاد کشیدم :
_ولش کن !!!
دست مهسا روی موهاش خشک شد و ناباور نگاهم کرد
_آراد چی…..
نزاشتم حرفش رو کامل کنه و عصبی توی حرفش پریدم
_برو بیرون تا بیام زود باش !!
با غیض موهای نازی رو رها کرد بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی رمانتون قشگع ولی خو چرا انقدر پارت کم میذازید ایشش رو مخیت
لطفا هر روز بزار خواهشااا
آره واقعا هر روز بزار
آره بابا هر روز بزار دو روز یه بار میزاری آدم دق مرگ میشه بعدشم اسم مارو کردید رو چه آدم نجسی ها هی نمیشینه یه دو کلام حرف حساب با این لعنتی بزنه هی خودشم نمیدونه چیکار میکنه
اه دیگه دارم مگسی میشم!!
همهاش 20 دقیقه طول میکشه این مرتیکه آراد یه گوشه بشینه فکش رو ببنده گوش بده نازی چه مرگشه.
نازی هم به جای بغض کردن و زدن خودش به در و دیوار، عین همون نازی با جنم اول داستان تعریف کنه ماجرا از چه قراره. یا رد شن از هم و بیخیال هم بشن، یا برگردن به همدیگه.
دیگه نزدیک پارت 140 رسیدیم داره این کش اومدن عصبی کننده میشه.
هدف این مردک آریا هم اصلاً خود نازی نیست. هدف آراده و نازی نقطه ضعف آراد. این پسر عقل گرد داره نمیفهمه. مشکل آریا هم احتمالاً با عباس نجم و زنش ناهیده
خوب داستان سوزی کردم یا نه؟؟!
آره واقعا هر روز بزار لطفا بعد ولی خداییش همه این ارادا خنگن بابا مثل این داداش من هی یه دو دقیقه بشین ببین چی میگه بابا
😂😂😂
وااای عالی بود یه کاری کن آراد بفهمه نازی حامله ست بعدم یه بلایی سر مهسا ی خر بیار کلا از رمان به این خوبیت نیست و نابود بشه
ولااااا
خیلی رو مخهههه
هر روز یه پارت بزار چون دو روزی یه پارت هم که میزاری خللی کمه😘🥺♥
اره واقعا
آره بابا هر روز بزار دو روز یه بار میزاری آدم دق مرگ میشه بعدشم اسم مارو کردید رو چه آدم نجسی ها هی نمیشینه یه دو کلام حرف حساب با این لعنتی بزنه هی خودشم نمیدونه چیکار میکنه