بدون اینکه نگاهش کنم
خودم رو به اون راه زدم و بی تفاوت لب زدم :
_چه خبری ؟؟
اشاره ای به شال روی سرم کرد
_جریان شال روی سرت چیه ؟؟
سرد لب زدم :
_جریانی نداره
و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم
سمت پریا خم شدم و خودم رو مشغول چیدن دِسر و ترشی و مخلفات جلوش کردم
هرچی تلاش کردم از دستش در برم
بیفایده بود چون باز صدام زد و گفت :
_مگه قرار نبود طبق قوانین این خونه باشی ؟؟
سرمو بالا گرفتم
_آره ولی….
توی حرفم پرید :
_ولی چی ؟؟ باز میخوای چه بهونه ای سَرهَم کنی ؟؟
_بهونه نیست ولی نمیتونم بدون شال و روسری باشم
_پس چطور روز اول که اومدی اینطور نمیگفتی و قبول کرده بودی ؟؟
_اونموقع فرق میکرد
پوزخندی زد :
_ فرقش حتما ربطی به آراد داره نه ؟؟
زرنگ تر از این حرفا بود
فهمیده بود دلیل این یهویی عوض شدنم چیه
ولی نباید از طرف من مطمعن میشد
پس به اهمیت به حرفش اشاره ای به خدمتکارایی که سینی به دست به سمتمون میومدن کردم
و بلند خطاب بهشون گفتم :
_زود میز رو بچینید چون از وقت ناهار خوردن پریا خانوم خیلی وقته گذشته !!
_چشم خانوم !!
با عجله مشغول چیدن میز شدن و منم خودم رو الکی مشغول نشون دادم ولی تموم مدت سنگینی نگاه آریا روی خودم رو احساس میکردم
با رفتن خدمتکارا مشغول غذا دادن به پریا بودم که صدای جدی آریا و حرفی که زد باعث شد قاشقی که پر کرده بودم تا سمت دهن پریا ببرم روی هوا بی حرکت بمونه
_اگه میخوای اینجا توی این خونه بمونی خوب حواست رو بده تا خطایی ازت سر نزنه
خطا ؟؟ نکنه منظورش با روسری زدن و پوشیدن موهام بود ؟؟
عصبی قاشق رو دست پریا دادم
و درحالیکه سعی میکردم خشمم رو بروز ندم با مهربونی خطاب بهش گفتم :
_بگیر بقیه رو خودت بخور ببینم چقدر خانوم شدی باشه عزیزم ؟؟
سری تکون داد و با لذت مشغول غذا خوردن شد سرمو بالا گرفتم و خطاب به آریایی که داشت با اخمای درهم نگاهم میکرد گفتم :
_اوکی حواسم به همه چی هست نگران نباشید آقا
آقا رو از لج بهش گفتم که حواسش رو به حرف زدنش بده و حد و حدودش رو با من رعایت کنه ، زودی هم منظورم رو گرفت
چون جفت ابروش بالا پرید
و برخلاف انتظارم که الان عصبی میشه
لبش به لبخندی کج شد
این آدم همه چیش عجیب بود !!
نگاه ازش دزدیدم
معلوم نبود توی ذهن خرابش داره چی میگذره
که اینطوری لبخند ژکوند برام تحویل میده
تموم مدت درحالیکه داشتم زیرنگاه سنگینش ذوب میشدم غذای پریا رو دادم و بعد از اتمامش با عجله دستش رو گرفتم و به بهانه بازی کردن به اتاقش بردمش
در ظاهر مشغول بازی کردن باهاش بودم ولی در باطن فکرم هول و حوش این میچرخید که چطوری باید با این وضعیت کنار بیام
چون اینطوری که پیدا بود آریا چپ میرفت راست میرفت میخواست من رو زیر نظر بگیره و اینطوری زندگی کردنم برای من سخت بود
” آراد ”
چندروزی از آخرین باری که نازی رو دیده بودم میگذشت باورم نمیشد بازم اونطوری بهم نارو زده و رهام کرد و رفت
هه رفت اونم با کی ؟!
با دشمن قسم خورده من آریا
کسی که از روز اول چشمش به نازی بود
و چندباری هم میخواست بهش دست درازی کنه
با این فکر دستم مشت شد
باز اعصابم بهم ریخت ، دستی پشت گردنم کشیدم و زیرلب حرصی با خودم زمزمه کردم :
_آروم باش آراد هیچ چیز اون دختره دیگه به تو مربوط نیست !!
میدونم اونشب در حقش بدی کردم که جلوی چشماش سعی کردم با مهسا باشم
ولی درد کشیدن حقش بود
آره حقش بود منو ببینه و زجر بکشه
منی رو که به بدترین شکل ممکن داغون کرده و خانواده رو به اونطوری از این بین برده بود
پس اگه میخواست کنار من بمونه
باید همه رفتارای منو تحمل میکرد
نه اینکه زودی قهر کنه و بره
رفت …اوکی به درک !!
بزار هر بلایی که آریا میخواد سرش دربیاره
میخواستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم
ولی نمتونستم آره نمیتونستم چون از درون داشتم خودخوری میکردم
مهسا که بخاطر اینکه توی شمال رهاش کرده و تنها برگشته بودم باهام سرسنگین شده بود
ولی اصلا برام اهمیتی نداشت
و اگه به خودم بود ازش میخواستم از اینجا بره چون دیگه اصلا بهش احتیاجی نداشتم
وقتی نازی نبود که حرصش بدم مهسا به چه دردم میخورد ؟؟
مهسا درست مثل مهره سوخته ای بود که دیگه برام کارایی نداشت پس باید امروز فردا نشده یه طوری شرش رو میکندم و از اینجا بیرونش میکردم آره !!
توی فکر بودم که حرف آخر نازی به خاطرم اومد حرفش برام خیلی سنگین بود
هه میخواست خطبه طلاق بینمون خونده بشه ؟؟
من زمانی که اون همه بلا سرم آورد هم همچین چیزی به فکرم نرسید اون وقت خانوم تا هیچی نشده درخواست خطبه طلاق داده
حالا که اینطور میخواد باشه پس به آرزوش میرسونمش
با این فکر عصبی گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره محضر داری که آشنام بود رو گرفتم
طبق انتظارم زیاد طول نکشید
که گوشی رو برداشت و صدای شادش توی گوشم پیچید
_سلام به به جناب شمس چه عجب یاد ما افتادید ؟؟
_سلام حاجی خوب هستید ؟؟ یه کار مهمی داشتم باهاتون
تو گلو خندید:
_پس درست حدس زدم باهام کار داشتی که یادم افتادی جوون ، خوب بگو ببینم چه کمکی از دستم ساخته اس ؟؟
_یه نوبت برای خوندن خطبه طلاق میخواستم
_ چی ؟؟ شما که زیاد نیست ازدواج ک…
کلافه توی حرفش پریدم :
_میدونم حاجی ولی قسمت نبود
_باشه ولی شما حتی برای رسمی کردن عقدتون هیچ وقت محضر نیومدید حتی با وجود اینکه من اینقدر زنگ زدم و پیگیر بودم بازم هر دفعه بهونه آوردید
راست میگفت
فقط عقد رو سوری و اونم جلوی مهمونا خونده بودیم و قرار بود محضر بریم که هیچ وقت نرفتیم
این مسئله به کل یادم رفته بود
پوووف حالا چطوری باید این گند رو جمع میکردم
_ببخشید حاجی دیگه نشد بخدا اینقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا همه چی از خاطرم رفت حالا میام میگم چی شده !!
بالاخره بعد از کلی حرف زدن
تونستم راضیش کنم یه وقت برای خوندن و باطل کردن خطبه عقد بینمون بزاره
وقت رو برای آخر هفته گذاشته بود
آخر هفته خوب بود چون خودمم بیکار بودم
ولی حالا باید چطوری نازی رو خبر میکردم که به محضر بیاد و همه چی رو تموم کنیم
گوشی رو برداشتم تا با آریا تماس بگیرم
ولی غرورم اجازه نمیداد
آره غرورم اجازه نمیداد تا با اون مردک دهن به دهن شم و طلاق دادن زن خودمم رو به اطلاعش برسونم
چون اصلا به اون ربطی نداشت
گوشی رو کنارم پرت کردم و عصبی دستی پشت گردنم کشیدم
حضوری میرفتم بهتر بود
ولی با یادآوری روز آخر که اونطوری از عمارت بیرونم انداخته بودنم لعنتی زیرلب زمزمه کردم و بلند شدم بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن
توی فکر بودم
که تقه ای به در اتاق زده شد
و خاتون درحالیکه سینی غذا توی دستاش بود داخل شد
با دیدنش با عجله سمتش رفتم و سینی رو ازش گرفتم
_ ای بابا مگه صدبار نگفتم با این وضعیت پاهاتون از این کارا نکنید ؟؟ پس این دخترا کجان
صدامو بالا بردم تا خدمتکارا رو صدا بزنم و توبیخشون کنم که فهمید و درحالیکه مانعم میشد بازوم رو گرفت و گفت :
_اونا رو ول کن خودم خواستم بیارم تا دو کلام باهات حرف بزنم مادر
کلافه نگاهمو توی صورت مهربونش چرخوندم و به اجبار لب زدم :
_چشم من در خدمتم !!
با نفس نفس دنبالم اومد و روی مبل کنارم نشست سینی روی میز گذاشتم و بی میل نگاهمو بین مخلفاتش چرخوندم
دلم به خوردن نبود
یعنی با اعصاب خوردی های این چندوقته به کل اشتهام رو از دست داده بودم هنوز نگاهم به سینی بود
که خاتون خم شد و غذاها رو جلوم چید و درحالیکه قاشق رو دستم میداد جدی خطاب بهم پرسید :
_از نازی چه خبر مادر ؟؟
بی حرف خیره اش شدم
که قاشق رو جلوی صورتم تکونی داد
از دستش گرفتم و با اینکه اشتها نداشتم ولی خودم رو مشغول خوردن نشون دادم
_نمیدونم
_یعنی چی نمیدونی ؟؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم
_نمیدونم دیگه..یعنی چی نداره خاتونم
دستش روی سینه اش گذاشت و با ترس گفت :
_راست میگی مادر ؟؟
سری تکون دادم
_آره
_مگه میشه آدم از زنش خبر نداشته باشه آخه !!
تلخ خندیدم و زیرلب زمزمه کردم :
_هه زنم ؟! به زودی این نسبت هم برداشته میشه
قاشق پر از برنج رو با حرص توی دهنم فرو بردم که دست آزادم رو گرفت و با التماس گفت :
_بگو چی شده مادر دیگه داری میترسونیم
اون از وقتی که یهویی اون طفل معصوم ذو برداشتی با خودت بردی اینم از الانت که بدون اون برگشتی و چپیدی توی این اتاق و هیچی نمیگی
به سمتش چرخیدم و درحالیکه توی چشماش زُل میزدم جدی گفتم :
_این بار واقعی همه چی بینمون تموم شد خاتون …همه چی !!
چشماش گرد شد و با دست ضربه ای آروم روی گونه اش کوبید
_واه خدا مرگم بده
با اینکه دلم پر بود ولی خودم رو به بیخیالی زدم و گفتم :
_ناراحت نشو عزیزم بیخیال بزار همه چی تموم شه بره راه من و اون جداست ، آخر هفته هم وقت گرفتم برای باطل کردن صیغه عقد بینمون
وحشت زده دستم رو گرفت
_نه اصلا نمیشه مادر
_بیخیال خاتون بزار برای یه بارم که شده واقعا همه چی تموم شه
_ولی آخه میترسم یه روزی پشیمون بشی
با دست اشاره ای به خودم کردم
_من پشیمون بشم ؟؟ عمرا
سرش رو با ناراحتی به اطراف تکونی داد :
_آخه اون همه همدیگه رو دوست داشتید
با این حرفش اعصابم بهم ریخت
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم
هنوز دوستش داشتم
نگاه از خاتون گرفتم و بلند شدم
و با صدای گرفته ای زمزمه کردم :
_از اولش هم نباید کنار همدیگه قرار میگرفتیم همه چی اشتباه بود
با غم گفت :
_مادر دل که این چیزا سرش نمیشه خودت رو سرزنش نکن !!
دستی گوشه لبم کشیدم
و سکوت کردم که صدای ظرف های که جمع میکرد به گوشم رسید
فکر میکردم میخواد بره
ولی صدام زد و با کلی این پا و اون پا کردن گفت :
_میگم مادر اوووم …..چطور بگم ؟!
بی حوصله لب زدم :
_بگو خاتون میشنوم !!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لامصب دوساله درگیر این رمانم چرا تمومش نمیکنین اههههه
هی ادمو تو خماری میزارین یکم به فکر دل ما باشید اخه
لامصب دوساله درگیر این رمانم چرا تمومش نمیکنین اههههه
خسته شدم دیگه
هی ادمو تو خماری میزارین یکم به فکر دل ما باشید اخه
آقااززبون آریا هم بنویسید خیلی کنجکاوم بدونم چی توذهن خرابش میگذره 🤯
دقیقاااا
اینو موافقم
اینجوری می خواین بزارین خون به جیگر میشیم بزارید همه قسمت ها شو دیگه 😭😭
سلام
خیلی رمان قشنگیه
اگه میشه زود به زود پارت گذاری کنید و اندازه پارت ها رو زیاد کنید
خیلی ممنونم
منتظر پارت بعدی هستم...
🍁🌟
سلام خیلی رمانش قشنگه اما زیاده داره طولانی میشه اگه هر روز پارت گذاری کنید خیلی خوب میشه لطفا کمی اندازه پارت ها رو زیاد کنید
خیلی ممنون
🍁🌟
ببخشید ولی به نظرم داستان داره خسته کننده میشه،🤦🥴
درسته ، زیادی دارین لفتش میدین ، خوبه ها اما زودتر بذارید و پارتو طولانی کنید ، کم کم داره کسل کننده میشه
بیشعور آراد اصلا نپرسیدش که چرا مامان و بابام رو لو دادی به پلیس بعد هی حرف چرت میزنه
وای من میدونم خاتون بهش میگه حامله اس میره دنبالش وای تروخدا زود زود بزار خسته شدیم
اما خاتون از کجا میخواد بدونه که نازی حامله است اخع نازی جلوی خاتون نیاورده بالا بعدشمکلا پنج شش روز پیش خاتون بود رفتن شمال 🤔🤔🤔
خدایی کچلمون کردین بابا بیشتر بزاز
بهش میگه به حامله بودنش شک دارم، آراد هم شهر رو بهم میریزه.
اما یه اره برقی طلب من برای تیکه تیکه کردن این پسره خر!!
خدا هم خوب در و تخته رو تو این داستان جور کرده، نازی هم در حد همین مردک درازگوش تشریف داره!!
مشخصه من امروز خیلی عصبانیام!!؟
دقیقا منم حدسم همینه👌
بله خیلی ظاهر امروز از دنده چب بلند شدید خدا به اطرافیانتون رحم کنه😂سر آراد و نازی رو میخواید جدا کنید وای به حال بقیع
افرین منم همین فکر میکنم
منم امروز کپی توهم دلم میخواد همه این عصبانیتمو سر این دوتا خالی کنم با تبر این آراد اشغال تیکه تیکه کنم با تفنگهم یه گلوله حروم این نازی کنم داستان تموم شه بره پی کارش
اره خدایی لقمه رو دور سرشون میچرخونن این اراد و نازی
تفنگ داری؟! واقعیه یا اسبا بازی؟ 😂💔اگه واقعیه میشه لطفا قرضش بدی یه دونه گلوله خالی کنم تو مخ دلارای😬💔
آره بابه واقعیه
بگو کجا تحویلت بدم😂
به به مرسی برادرجان لطف کردی😍😂نمیدونی چقد بهش احتیاج دارم اعصابم بدجور خورد شده ازش💔میام تحویل میگیرم ازت
مخلصیم
منتظرم😂
قربانت برادر❤اساعه خدمت میرسم شدید بهش احتیاج دارم💔
در خدمنم
احتمالاً تو رمان بغلی نیازش داره
آره به احتمال زیاد برای رمان دلارای میخواد🙂
وای خیلی تو فنگ میخوام یکی تو مخ هممون خالی کنم دوست دارم خودم برم بگم ری**** دهنت حاملس بعد با تفنگ تو مخ اون و نازی خالی کنم
خوبه همینطوری روزبه روزپارت بزار