به سیم آخر زده بودم
میخواستم همه چی رو بهش بگم
بهش بگم تا بدونه چه بلایی سرم آورده
پس بی توجه به جِلِز وِلِز کردنش
روی مبل نشستم و درحالیکه سرمو به پشتیش تکیه میدادم شروع کردم به حرف زدن
_بیا که میخوام از گذشته ها برات بگم
دستای لرزونش رو توی هم گره زد
_برو بیرون نمیخوام چیزی بشنوم
با دیدن اضطراب و ترس توی چشماش خوشحال شدم
چون میدونستم داره عذاب میکشه و همین هم باعث میشد بخوام بیشتر بگم و اذیتش کنم
پس زبونی روی لبهام کشیدم و با یادآوری گذشته پوزخند تلخی زدم و گفتم:
_ از مردی میخوام برات بگم
که هرکی میشناختش و ازش شناخت داشت دوست داشت و روی اسمش قسم میخورد مردی که یاد گرفته بود روی پاهای خودش بایسته و برای زندگیش تلاش کنه پس از ارث کمی که از پدرش براش مونده بود یه کارگاه کوچیک زد همین کارگاه کوچیک سر یک سال رشد کرد و کم کم شد دو کارگاه و همینطوری ادامه داشت تا پولدار شد و شد کسی که توی شهر حرف اول رو میزد و همه میشناختنش
به اینجای حرفم که رسیدم
سرمو بالا گرفتم و خیره چشمای گشاد شده ی ناهید شدم
رنگش پریده بود و چهارستون بدنش میلرزید
اشاره ای به حال بدش کردم و کنایه آمیز لب زدم :
_فکر کنم این مرد رو تو خیلی خوب بشناسی نه ؟؟
سرش رو به اطراف تکونی داد
و بغض آلود لب زد :
_نه نه نمیشناسم
پوزخند تلخی گوشه لبم نشست
بایدم خودت رو به نشناختن پدر من بزنی
اشاره ای به مبل رو به روم کردم و خطاب بهش لب زدم :
_بشین تا بیشتر برات بگم شاید چیزی شد و به یاد آوردی !!
وحشت زده عقب عقب رفت
و سرش رو به نشونه منفی به اطراف تکونی داد
_نه نمیخوام برو بیرون
یکدفعه انگار دیوونه شده باشه صداش رو بالا برد و بلند فریاد کشید :
_آراااااد کجایی آراااااد
به ثانیه نکشید آراد با سر و وضعی آشفته از پله ها پایین اومد ، با دیدن رنگ پریده و صورت درهمش نگران نگاهمو توی صورتش چرخوندم
_چی شده مامان ؟؟
ناهید انگار دیوونه شده باشه
و توی حال و هوای خودش نیست
اشاره ای به من کرد و لرزون گفت :
_این دختر رو از خونه من بنداز بیرون زود باش
آراد که فکر میکرد بخاطر اینکه به پلیس لوشون دادم اینطور میگه ، کلافه دستی به صورتش کشید و سمتش رفت
_باشه شما نمیخواد خودت رو نگران کنی میره
درست مثل کسی که داره تفریح میکنه با هیجان خیره صورت ناهید شدم و با تمسخر گفتم :
_ولی من دارم برات قصه میگم چی شده نکنه خوشت نیومده ؟؟
آراد با تعجب پرسید :
_قصه چی ؟؟
دهن باز کردم که توضیح بدم که ناهید دستپاچه خودش رو به آراد رسوند و گفت :
_هیچی هیچی داره فقط با حرفاش سرکارمون میزاره
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم تا همه چی رو برملا کنم و خودم رو از این غم و باری که روی شونه هام داره سنگینی میکنه رها کنم
پس بدون اینکه کوتاه بیام توی چشمای کنجکاو آراد زُل زدم و گفتم :
_اگه میخوای قصه زندگی مادرت رو بشنوی بیا بشین !!
آراد با تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_چی ؟؟ زندگی مادرم ؟
_بله زندگی مادرت که پر از فراز و نشیب بوده
کنجکاو به سمتم قدمی برداشت
_دیوونه شدی ؟؟ مادر من رو از کجا میشناسی ؟؟
توی چشمای ناراحت و بی حالش زُل زدم
و برای ثانیه ای دلم لرزید
آره دلم لرزید و از گفته های خودم پشیمون شدم
چون حالش خوب نبود
و میترسیدم بلایی سرش بیاد
ولی الان وقت کم آوردن نبود
باید برای همیشه به این بازی پایان بدم
پس دستمو به سمت مبل رو به روم گرفتم و بخاطر حال بدش نگران گفتم :
_بشین تا بگم !!
دودلی و بهت توی نگاهش بیداد میکرد
معلوم بود تعجب کرده که من مادرش رو از کجا میشناسم
خواست روی مبل بشینه
که ناهید سد راهش شد و دستپاچه گفت :
_چیکار میخوای بکنی مادر
مگه نگفتم بندازش بیرون تو میخوای پیشش بشینی ؟؟
آراد بدون اینکه نگاه از چشمای به اشک نشسته من بگیره خطاب بهش جدی گفت :
_میره اول بزار حرفاش رو بزنه !!
روی مبل رو به روم نشست
زبونی روی لبهام کشیدم
و دوباره از اول ماجرای اون مرد رو گفتم تا رسیدم به جایی که برای ناهید گفته بودم
به پایان حرفم که رسیدم
دستی برای ناهید تکون دادم و با تمسخر گفتم :
_از اینجا به بعدش رو خودت نمیخوای برای پسرت تعریف کنی ؟؟؟
سرش رو به نشونه منفی به اطراف تکونی داد
تلخ خندیدم اونم بلند ، چون باورم نمیشد که بترسه یعنی اینقدر از گذشته فراری بود ؟؟
من جنون وار میخندیدم
ولی میدیدم آراد چطوری با نگرانی و حالت خاصی خیرم شده
حتما پیش خودش فکر میکنه دیوونه شدم
آره این زن من رو دیوونه کرده بود که باعث شده دست به همچین کارایی بزنم
_باشه پس خودم ادامه اش رو میگم
این مرد شد یکی از بزرگترین سرمایه دارای شهر ، طوری که همه میشناختنش همیشه مادرش ازش میخواست زن بگیره ولی اون به عشق اعتقاد عجیبی داشت همیشه میگفت مادر دلم کسی رو که میخواد هنوز پیدا نکرده ، پیدا کرد چشم !!
به چشمای ترسون ناهید خیره شدم
و با تنفر ادامه دادم :
_بالاخره عاشق شد
عاشق دختر چشم رنگی که به عنوان کارگر پا به یکی از کارگاهاش گذاشته بود دختری که باعث شد مرد قصه ما یک دل نه صد دل عاشقش بشه
آراد که تموم مدت ما رو زیر نظر داشت
با کنجکاوی اخماش رو توی هم کشید و سوالی پرسید :
_میشه یکی بگه اینجا چه خبره ؟؟ اصلا این مرد کیه ؟؟
اشاره ای به ناهید کردم و با تمسخر لب زدم :
_از مامان جونت بپرس
البته اگه تا الان اون مرد رو به یاد آورده باشه
آراد که معلوم بود گیج شده
بلند شد و درحالیکه صداش رو بالا میبرد عصبی فریاد کشید :
_اههههه این چه بازی که راه انداختید یکیتون به حرف بیاد و بگه این مرد کیه اصلا چه سنمی با ما داره
پامو روی اون یکی پامو انداختم و تیر خلاص رو زدم :
_اون مرد عشق اول مامان جونته البته اگه بشه اسمش رو عشق گذاشت
ناهید آنچنان خشکش زد
که حتی حاضرم قسم بخورم نفسم نمیکشید
نگاهمو توی صورتش چرخوندم
و کم کم لبخندی از رضایت گوشه لبم نشست
داشتم با خوشحالی از اذیت کردنش نگاهش میکردم که یکدفعه صورتش از خشم سرخ شد و تا به خودم بیام به سمتم حمله ور شد و بلند جیغ کشید :
_این شِر و وِرا چین که بهم میبافی هاااا
تا بخوام بلند شدم و عکس العملی نشون بدم دستاش دور گردنم حلقه شد و تکون محکمی بهم داد
_اصلا بگو کی هستی هاااااا
با احساس خفگی که دچارش شده بودم دستمو روی دستاش گذاشتم
_و…لم کن خف…ه شدم
روم افتاده بود و با تموم قدرت دستاش رو دور گردنم فشار میداد نفسم داشت تنگ و تنگ تر میشد
تموم مدت آراد کناری ایستاده
و با بهت و ناباوری فقط نگاهش رو بینمون میچرخوند و چیزی نمیگفت
ناهید معلوم بود جنون بهش دست داده
چون فقط فشار دستاش رو زیاد و زیادتر میکرد و چیزهایی رو زیرلب با خودش زمزمه میکرد
جلوی چشمام سیاهی رفت
با تموم قدرتی که توی تنم باقی مونده بود سعی کردم به عقب هُلش بدم ولی نتونستم
بالاخره آراد به خودش اومد و به سمتمون اومد و به هر زور و ضربی که بود ازم جداش کرد
ولی هنوز یه ثانیه نشده که ازم فاصله گرفته بود که باز درست مثل ماده ببر زخمی خواست به سمتم حمله ور شه که دیگه تحملم رو از دست دادم و با نفس های بریده فریاد زدم :
_من همون دختر بچه بدبختیم که توی بچگی مادرش رهااااااش کرده حالا فهمیدی کی هستمممم ؟؟
با این حرفم خشک شده پاهاش از حرکت ایستاد
چشماش تا آخرین درجه گشاد شده و با بهت و ناباوری نگاهم کرد
اشاره ای بهم کرد و بهت زده نالید :
_چ…ی گفتی ؟؟
دستی به گلوی متورم و گرفته ام کشیدم
و با پوزخندی گوشه لبم لرزون زمزمه کردم :
_درست شنیدی من همون آدمیم که ذهنت داری بهش فکر میکنی !!
بهت زده قدمی عقب برداشت
و دستاش که روی هوا آماده حمله به من بودن شروع کردن به لرزیدن
_درو…غ میگی !!
آراد که گیج وسط ما ایستاده بود عصبی گفت :
_اینجا چه خبره ؟؟ چرا مرموز حرف میزنید که من هیچی متوجه نشم هاااا ؟؟
بی اهمیت به داد و فریادهای آراد
به سمت زنی که تموم رویا و بچگیم رو نابود کرده بود قدمی برداشتم
با دیدن نزدیک شدنم به خودش ، وحشت زده با رنگ و رویی پریده عقب عقب رفت و جنون وار زیرلب شروع کرد چیزی با خودش زمزمه کردن
_نه نه اصلا همچین چیزی امکان نداره
دندونامو روی هم سابیدم
و از پشت دندونای چفت شده ام خشن غریدم :
_هه میبینم هنوزم میخوای وجود بچه خودت رو انکار کنی !!
صدای بهت زده آراد از پشت سر به گوشم رسید
_چی ؟؟ بچه خودش ؟؟
به سمت ما اومد و متعجب خطاب به ناهید پرسید :
_اینجا چه خبره مامان ؟؟ یعنی چی این حرفا ؟؟
ناهید ولی انگار نه انگار آراد داره ازش سوال میپرسه بهت زده خیره من شده و پلکم نمیزد
آراد دستش رو جلوی صورتش تکونی داد و بلند گفت :
_با تؤام مامان ؟؟!
بازم هیچی به هیچی
هیچ عکس العملی نشون نمیداد
آراد وحشت زده من رو صدا زد و گفت :
_مامان چش شده ؟؟ چی بهش گفتی دیوونه ؟؟
با صدای داد بلند آراد
پاهاش لرزید و تلوتلوخوران تکونی خورد و بالاخره نقش زمین شد
با پشت روی زمین افتاده و با رنگ و رویی پریده نگاهم میکرد آراد با عجله خم شد تا کمکش کنه ولی اون بی روح و یخ زده
درست مثل کسایی که روحی توی تنشون نیست خیره من بود منی که انگار تازه داشت بعد این همه مدتی که پیشش بودم میدید
نگاهش رو توی صورتم میچرخوند و جنون وار چیزایی رو زیرلب با خودش زمزمه میکرد
با دیدن حال و روز بدش ، بلند خندیدم
یه خنده جنون وار و ترسناک
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بلاخرهههههههه😍
اخخخخیش.زود تموم شه،مغز و روح و همچییییم پوکییید🥴😖
یسسسسس بلخره حقیقتو گفففف
حقشع زنیکه پدصگ
ادمین جون هرکی دوس دری پارت بعدیو بزار ماچ
منم همین فکر رو میکنم که اون زنه توی حیاط پشتی مادر واقعیه آراد باشه و دلیل اینکه ناهید از دخترش جدا شده هم شاید عباس بهش گفته که مرده
سلام چرا هر روز پارت نمیگذارید چرا دو روز یه بار؟
حداقل هر پارت را که میذارید اینقدر کوتاه نباشه یه کم طولانی تر باشه
ممنون
سلام خانم ادمین پارت بعدی کی میاد؟
سلام عزیزم چارشنبه
خیلی مزخرف بود
من فکر میکنم ک اون زن تو باغ مادر اصلی اراد باشه و ناهید هم ک زن باباش هست و بخاطر همین زنه میترسه یکی ببینش
عاااااااااااالی بود منتظر پارت بعدی هستیم
آ حالا شد بگو حقیقت را به این اراد پدر سگ ببینم بازم شکنجت مبکنه ای ناهید امیدوارم به خاک سیاه بشینی که این دختر ،خار و خفیف کردی
درانتظار
ای خداشکرت بلاخره داستانشو گفت مردیم اینقدرقضاوت شد ولی ایکاش زودترتموم شه😵
آخیش!! بعد از مدتها.
کاش در بیاد دلیل دقیق رها کردن نازلی چی بوده.
حالا نوبت اون دختر توی حیاط پشتیه
دقیقاااا
آره دقیقاً
من دارم از کنجکاوی میترکم
سلام خیلی ممنون
منتظر پارت بعدی هستم …
عالی بود