چندساعتی توی ماشین نشسته
و درست عین دیوونه ها به خونه آریا زُل زدم
میدونستم یعنی مطمعن بودم خبری از نازی داره و میخواد ازم پنهونش کنه پس باید هر طوری شده پیداش میکردم
خسته دستامو دور فرمون گذاشته و درحالیکه سرمو روشون میزاشتم
نگاه درمونده ام رو به در خونشون دوختم
بالاخره بعد از ساعت ها چشم انتظاری در خونشون باز شد ، با تیزبینی و دقت بیشتری نگاه کردم
که ماشینی بیرون اومد
خوب که دقت کردم آریا رو پشت فرمون تشخیص دادم
لبامو حرصی بهم فشردم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_هوووم پس بالاخره از لونت بیرون اومدی
با نزدیک شدن ماشینش بهم سرمو پایین بردم و خودم رو پنهون کردن تا متوجه ام نشه
ماشینش با سرعت از کنارم گذشت
با عجله ماشین روشن کردم و دنبالش راه افتادم
معلوم نبود داره کجا میره
چون هرچی میرفت اصلا قصد متوقف شدن نداشت
منم با احتیاط پشت سرش میرفتم
نمیدونم چند دقیقه ای توی خیابون چرخیدیم
که بالاخره جلوی شیرینی فروشی ماشین رو پارک کرد و پیاده شد
جفت ابروهام بالا پرید
آریا اینجا چی میخواست ؟؟
طولی نکشید جلوی چشمام با جعبه کیکی بیرون زد زودی سوار ماشین شد و راه افتاد
نامحسوس دنبالش رفتم
باید سر از کار این مَردک درمیاوردم
با رسیدن در خونه باغی که بیشتر شبیه رستوران سنتی بود ماشین رو نگه داشت
و همراه کیک توی دستش پیاده شد
اینم جدیدا عجیب و غریب میزد
با کنجکاوی پیاده شدم و درحالیکه عینک دودی هامو روی چشمام میزدم وارد رستوران باغ شدم
با چشمام دنبالش میگشتم
که گارسون با لباس سنتی سمتم اومد و گفت :
_بفرمایید در خدمتتون هستم !!
دستپاچه درحالیکه هنوز نگاهم در گردش بود خطاب بهش گفتم :
_اوووم میخوام یه کم توی محوطه بگردم بعد سفارش میدم
_چشم در خدمتم قربان !!
از کنارم که رفت
به قدمام سرعت بخشیدم و از راه سنگی بین درختا گذشتم
پس این آریا کجا رفته بود
لعنتی زیرلب زمزمه کردم و به قدمام سرعت بخشیدم و دیگه تقریبا آخرای باغ بودم
که یکدفعه با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد و بی حرکت موندم چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم
نازی خندون درحالیکه پریا کنارش نشسته بود رو به روی آریا نشسته و درحال بگو بخند بودن
من توی این حال بد دارم دست وپا میزنم
بعد خانوم اینجا در حال عشق و حال خودشه ؟؟
اونم با کی با اون آریای عوضی
عصبی درست مثل دیوونه ها بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم به سمتشون رفتم
نزدیکشون که رسیدم
نازی برای یه لحظه سرش رو بالا گرفت که با دیدن من
برای یه لحظه رنگش پرید و دیدم چطور خودش رو عقب کشید پس ازم میترسی خوبه بترس
بترس چون من درست مثل کوه آماده انفجاری هستم که هر چی سر راهمه رو تخریب میکنم و از بین میبرم
با رسیدن کنارشون کنایه آمیز بلند گفتم :
_به به نازی خانوم میبینم که جمعتون جمعه
آریا که مشغول خندیدن بود
با شنیدن صدام خنده روی لبهاش خشکید
یهویی به سمتم برگشت و بهت زده پرسید :
_تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
خشمگین اشاره ای به نازی کردم
_این همون زنیه که گفتی رفته و نمیدونی کجاست نه ؟؟
با این حرفم کلافه دستی به یقه اش کشید
_حتما دلیلی داشته که اینطوری گفتم
عصبی با تن صدای بلندی فریاد زدم :
_هه دلیل ؟؟ هنوزم داری برای دروغات دلیل میاری لعنتی ؟؟
با شنیدن صدای دادم پریا ترسیده خودش رو توی آغوش نازی انداخت و توی خودش جمع شد
نازی نوازش وار دستی روی موهاش کشید
و لرزون خطاب بهم گفت :
_میشه صدات رو بیاری پایین بچه ترس….
با اعصابی داغون توی حرفش پریدم
و بلند غریدم :
_نه نه تا زمانی که این موقعیت رو توضیح ندی نمیشه
دندوناش روی هم سابید و حرصی بهم گفت :
_هیچ موقعیتی وجود نداره جز اینکه نمیخوام باهات حرف بزنم
نیم نگاهی به قیافه پیروز آریا انداختم
و خطاب به نازی حرصی گفتم :
_ولی مجبوری حرف بزنی میدونی که….پس زود باش بلند شو
به سمتش رفتم دستش رو گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم و خواستم دنبال خودم بکشمش که با تقلا تکونی به خودش داد و بلند گفت :
_ولم کن آره نمیخوام هر چیزی و هرکسی که به اون خانواده وصل میشه رو ببینم و حرف بزنم مخصوصا تویی که روح و روانم رو بهم ریختی
بهت زده خیره صورت سرخ شده از عصبانیتش بودم که رو به روم ایستاد و با حرص ادامه داد :
_حالام برو و دست از سرم بردار
پوزخندی گوشه لبم نشست و با تمسخر سر تا پاش رو از نظر گذروندم
_فکر میکنی میتونی راحت برای من و خانوادم نقشه بکشی و بعد اتمام کارت بری ؟؟ بدون که کور خوندی
مُچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش ، توی بغلم افتاد که سرمو نزدیک گوشش بردم و آروم ادامه دادم :
_اگه نمیخوای پریا شاهد دعوای و خون ریزی من و آریا باشه مثل یه دختر خوب آروم دنبالم راه میای فهمیدی ؟؟؟
با رنگی پریده و ترس نگاهم کرد
که مهلت رو از دست ندادم و بدون توجه به حرفای آریا دنبال خودم کشیدمش
نمیدونم چی شد که آروم و توی سکوت بدون هیچ تقلایی همراهم شد داخل ماشین نشوندمش و درحالیکه کنارش جای میگرفتم خشمگین زیرلب زمزمه کردم :
_به جهنم من خوش اومدی !!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه واقعا داره چرت میشه چرا باهاش رفت
سلام راستش به نظرم رمان داره رفته رفته چرت میشه و اون احساس رو خوب بیان نمیکنه و موضوش بچگانه هست و اینکه خیلی داره تخیلی جلوه میشه😐
ممنون…
🙏🍁
یکی از معدود خوبیهای آراد این بود که پریا دوستش داشت و رابطه خوبی با این بچه داشت.
این بشر کمر بسته به نابود کردن محسنات خودش
الکل خوری تا مرز از خود بیخود شدن. هرز پری با هرکس و ناکس، دیگه به چه دلیل نازی باید باهاش بمونه؟؟
یه بچه این وسطه که رسما بار شیشه حسابه و یه جفتک بیجا از طرف این یابو یا اون آریای گراز نابودش میکنه.
امیدوارم این رابطه به مو رسیده پاره نشه، گرچه اگه من نویسنده این داستان بودم تا حالا 100 دفعه نازی یا آراد رو به دست دیگری کشته بودم و جنازهشون کرده بودم آیینه دق و مایه عبرت اون یکی که باقی مونده
خیلی کم بود😑😧
خو دیدی گفت هر روز میزارم ولی نصف شو میزارم