مامان برای دفاع از خودش قدمی جلو گذاشت و خواست چیزی بگه که نازی دستش رو به نشونه سکوت جلوش گرفت و گفت :
_هیس …هیچی نگو
چون با این حرفات من رو بیشتر از خودت متنفر میکنی فقط همین !!
مامان خندید و گفت :
_میدونم اینقدر متنفری که حتی حاضر شدی به پلیس لوم بدی و اون بلا رو سرم بیاری
_شانس آوردی به پلیس لوتون دادم میدونی چرا ؟؟
مامان با کنجکاوی موهاش رو پشت گوشش فرستاد و پرسید :
_چرا ؟؟
نازی دستاش رو بالا برد و درحالیکه لرزش غیر طبیعیشون رو به مامان نشون میداد بلند گفت :
_چون اگه این لعنتی ها اینطوری نمیلرزیدن و دلم میومد با همین دستام خفتون میکردم و میشدم قاتل جونتون !!
از شدت تنفر و خشم توی کلامش
برای ثانیه ای بی حرکت موندم و ناباور نگاهش کردم
باورم نمیشد اینی که الان اینطور داشت میلرزید و با نفرت و خشمی که توی چشماش زبونه میکشید مامان رو نگاه میکرد نازی باشه
دیدم چطور مامان شکست
و با پاهایی که میلرزید قدمی عقب گذاشت که اگه زودی دستش رو به دیوار نگرفته بود با سر نقش زمین میشد
با دیدن حال بدش
فارغ از تموم ماجراهای که اتفاق افتاده بود
نگران سمتش رفتم و خطاب به نازی گفتم :
_بسه !!
ولی نازی که انگار به سیم آخر زده باشه
صداش رو بالا برد و حرصی گفت :
_بس کنم ؟؟ مگه خودت من رو اینحا نیاوردی تا از زیر زبونم حرف بیرون بکشی پس چته هاااا ؟
با مشت محکم به سینه اش کوبید و با بغض ادامه داد :
_پس بزار درد این دل رو بگم و راحت شم
بازوی مامان رو گرفتم
تا مانع از افتادنش بشم و در همون حال گفتم :
_اوکی بگو ببینم چی توی دلته که اینطوری آتیش انداختی توی زندگیمون
بهت زده دستش روی سینه اش گذاشت
_من ؟؟ من آتیش انداختم توی زندگی شما ؟؟
با اینکه برام سخت بود
ولی بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم :
_مگه غیر اینه ؟؟
پورخند تلخی زد :
_اوکی …فقط از اون مادرت بپرس ببین کی آتیش انداخته توی زندگی کی ، آخه میدونی اون بهتر خبر داره
دهن باز کردم تا چیزی بهش بگم
ولی با نشستن دست مامان روی دستام و حرفی که زد
بی اختیار سکوت کردم و کلافه نگاه از نازی گرفتم
_تو رو خدا آروم باش پسرم
_آروم باشم مامان ؟؟
مگه نمیبینی چیا میگه آخه
در کمال ناباوری مامان چشماش روی هم فشرد و با غم زمزمه کرد :
_حق داره
_چی ؟؟
چشماش رو باز کرد
و بی توجه به من ، با نگاه به اشک نشسته خیره نازی شد
_حق داره چون نبودم تا براش مادری کنم و میتون…..
خنده های بلند نازی باعث قطع حرفاش شد
خوب که خنده های عصبیش رو کرد گفت :
_نبودی ؟؟ تو رو خدا منو نخندون
بهتره بگی گوش بابای بخت برگشته ام رو بریدی و اصلا به فکر اون بچه بدبختی که پشت سرت جا گذاشتی نبودی
_سر شش ماه نشده برگشتم همه جا رو دنبالت گشتم ولی انگار با بابات آب شده و به زمین رفته باشید هیچ اثری ازتون نبود
با صدای فریاد مامان و چیزی که گفت سکوت محضی همه جا رو فرا گرفت
نازی عصبی چنگی به موهاش که آشفته دورش رها شده بودن کشید و گفت :
_نکنه میخواستی هنوز توی اون خونه و عمارت باشیم وقتی که یه پاپاسی ته جیب بابام نبود
درمونده نیم نگاهی سمت من انداخت و با بغض ادامه داد :
_منو آوردی اینجا که اینو ببینم و با شنیدن حرفاش اینطوری عذابم بکشم نه ؟؟
یکدفعه جلوی چشمای متعجبم
دستش رو به پیشونیش گرفت و درحالیکه چشماش رو میبست با درد زمزمه کرد :
_آاااخ خدا سرم
انگار سرگیجه داشت
ولی چرا ؟!
یعنی حرفای مامان اینقدر روش اثر داشت
و ناراحتش میکرد که به این حال و روز بیفته ؟؟
داشتم با تعجب نگاهش میکردم
که یکدفعه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با عوق بلندی که زد خم شد
با اینکه ته دلم بابت این حالش نگران بودم
ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم تا جلو نرم و حالش رو نپرسم
چون این آدم به من خیلی بدی کرده بود
یه طوری بهم نارو زده که هیچکس تا حالا توی عمرم بهم نزده بود
شاید دلیل عمده اینکه اینطوری ازش رکب خوردمم این بود که زیادی بهش اعتماد داشتم و فکر نمیکردم از کسی که تا این حد عاشقشم اینطوری از پشت خنجر بخورم
همه بلاهایی که سرم آورده بود
توی ذهنم مرور شدن و باعث شدن که پاهام جوری به زمین قفل شن که نخوام و نتونم به سمتش برم
با دستای مشت شده
سرجام ایستاده بودم که با صورتی رنگ پریده راست ایستاد و با تلخی بلند گفت :
_از همتون متنفرم
این حرف رو چنان جدی و با نفرت بیان کرد
که مشت گره خورده ام باز شد و ناباور نگاهمو توی صورتش برای پیدا کردن نشونه از دروغ حرفاش چرخوندم
ولی اینقدر مصمم و جدی بود
که باورم شد که توی حرفاش جدی هست و از ته قلبش داره این حرفا رو به زبون میاره
به قدری عصبی شدم که پشت پلکم شروع کرد به پریدن ، دستی پشت گردنم کشیدم و به دروغ بلند گفتم :
_احساساتمون متقابله خانوم محترم
حرصی خیره چشمام شد و زیرلب زمزمه وار گفت :
_آهان پس خوبه !!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوک منم اصلا یاد سریال ترکی *تو درم را بزن* نیفتادم
بابا شورشو در اوردی نویسنده میدونی الان چند تا پارت گذشته و اینا هنوز باهم این شکلین و هر روز هم بدتر میشن نازی هم که نمیگه حامله است تمومش کن دیگه
میگم مگه این نازی حامله نبود؟
پ چرا شکمش نمیاد بالا؟
چرا هیچکس نمیفهمه؟؟؟؟؟؟؟
گل گفتی الان نزدیک سه ماه اصلا هیچ تغییری نکرده هیچ کسم بهش شک نکرده واقعا جالبه بعدم اومده میگه من از همتون متنفرم
ممکنه بچش مشکل داشته باشه
😐