_آره… وظایف آیندت میخوای بهت یادآوری کنم ؟!
اصلا متوجه حرفاش نمیشدم که یکدفعه جلوی چشمای مات و مبهوتم لباش روی لبام گذاشت که با قفل شدن دستاش دور کمرم تقلا کردم تا از خودم جداش کنم
عقب عقب بردم تا پشتم به ماشین خورد و توی بغلش قفل شدم ، لباش رو از لبام جدا کرد تا خواستم فوحش بارونش کنم
با فرو رفتن سرش توی گودی گردنم یکدفعه با حس خاصی که توی بدنم پیچید دهنم نیمه باز موند و دست و پام شُل شد
بوسه ای خیس روی گردنم نشوند که بی اختیار پیرهنش توی دستم مشت شد و صدایی که بی شباهت به آ…ه نبود از دهنم بیرون اومد
خدای من داشت چه بلایی سرم میومد ؟؟ این حسی که تموم وجودم رو گرفته و باعث شده نفسم بالا نمیاد چیه؟!
جووونی کنار گوشم زمزمه کرد که با برخورد نفسای داغش توی گوشم آب دهنم رو قورت دادم و درحالیکه سرمو کج میکردم چشمام روی هم فشردم
بدنش رو به بدنم فشرد و نوازش وار دستش روی صورتم کشید ، انگار داشت جادوم میکرد نفس نفس میزدم و به جایی اینکه پسش بزنم
بدتر دوست داشتم بهم بچسبه تا بیشتر گرمای وجودش رو احساس کنم ، یکدفعه با کاری که کرد چشمام گرد شدن و حس کردم نفسم بالا نمیاد
زبون خیسش رو از لاله گوشم تا گونه ام کشید ، دستام مشت کردم تا عکس العملی درمقابلش نشون ندم
تموم بدنم داشت میلرزید و صدای بلند تپش های قلبم گوشم رو کر کرده بود با حس باز کردن دکمه های مانتوم
دستای لرزونم رو بالا بردم تا از خودم جداش کنم که دستم رو کنار زد و کنار گوشم با لحنی که شهوت توش موج میزد زمزمه کرد :
_بزار هردومون لذت ببریم بندانگشتی من !
با شنیدن صداش تازه متوجه شدم دارم چه غلطی میکنم به عقب هلش دادم و با صدای لرزون لب زدم:
_ب…برو عقب !!
دستاشو دور کمرم پیچید و با صدای لرزونی کنار گوشم زمزمه کرد :
_تازه پیدات کردم کجا برم هوووم؟!
یه صدایی وسوسه انگیزی مدام توی سرم اکو میشد که پسش نزنم و بزارم بیشتر بهم بچسبه ولی نه من آدمی نبودم که اینطوری جلوش کوتاه بیام و بزارم ازم سواستفاده کنه
عصبی به عقب هُلش دادم درحالیکه با استرس دستامو به اطراف تکون میدادم بلند گفتم:
_دِهههههه برو کنار تا نزدم ناقصت کنم!!
کلافه دستی پشت گردنش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
_اوووف باید حتما ضدحال بزنی؟!
حس میکردم به شدت گرممه و حالم خوب نیست ، با دستام شروع به باد زدن خودم کردم و عصبی از حال بدم بهش توپیدم:
_چرا هی فِرتُ و فِرت به من میچسبی هااا ؟!
با چشمای به خون نشسته سرتاپام رو با هیزی از نظر گذروند و زبونی روی لبهاش کشید و گفت :
_چون خیلی خوشمزه ای کوچولو !!
چی ؟؟
مگه غذام که خوشمزم !؟
با حرص مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و خشن گفتم:
_هوووی حواست به زبونت باشه هااا وگرنه از حلقومت میکشمش بیرون
یکدفعه مشتم رو توی دستش گرفت و با یه حرکت به طرف خودش کشیدم که توی آغوشش فرو رفتم
لاله گوشمو به دندون گرفت که باز بدن بی جنبه ام عکس العمل نشون داد و حس کردم یه حس مطبوع و خوب دلمو زیر و رو کرد
توی حال و هوای خودم بودم که آروم توی گوشم زمزمه کرد :
_چی شد… خوشت اومده؟؟ هرچند توام دختری و احساساتی با یه حرکت میتونم رام و برده خودم بکنمت
از حرفاش که عین پوتک توی سرم فرود میومدن خشکم زده بود که تحریک وار دستش روی بدنم تکونی داد و ادامه داد:
_پس منو با حرفای پوچت تهدید نکن کوچولو !!
دندونامو با حرص روی هم سابیدم از دست خودم شاکی بودم که چرا باید اینطوری در برابرش سست بشم که الان دستم بندازه
توی فکر بودم که چه بلایی سرش بیارم ولی نه …. نمیشد با دعوا و جرو بحث این پسر رو خام کرد و به خودش و خانوادش برای انتقام نزدیک شد
باید کمی دندون روی جیگر بزارم و باهاش راه بیام بلکه بهم اعتماد کنه آره راهی جز این نداری نازی پس تحمل کن !!
زیرلب مدام با خودم زمزمه میکردم :
_برای رسیدن به هدفت مجبوری !!
دست آراد زیر چونه ام نشست و سرم رو بالا برد ، نگاهش کردم که با خنده گفت :
_با یه کارم اینطوری رفتی تو فضا که با خودت حرف میزنی؟؟
گیج نگاش کردم که دماغش رو به دماغم مالید و ادامه داد:
_اوووف فکر کن اگه بریم روی تخت چه حالی میشی ؟!
دیگه داشت شورش رو درمیاورد پسره بیشعور ، باید هرطوری شده حالش رو بگیرم ولی چطوری!؟
با فکری که به ذهنم رسید لبخندی زدم که مشکوک نگام کرد
لبخندم رو خوردم تا بیشتر از این بهم شک نکنه بالاخره بعد از کلنجارهای زیاد با خودم نتونستم حالش رو بگیرم چون نمیشد و باید هر طوری شده باهاش مدارا میکردم تا بهم اعتماد کنه
به خاطر قد بلندش و ریزه بودن من روی نوک پاهام ایستادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم با چشمای گرد شده از تعجب خیرم شد و پلکم نمیزد
بدبخت حقم داشت منی که هر لحظه درحال جفتک پرونی و خط و نشون کشیدن براش بودم اینطوری عین دخترای لوس با نیش باز بهش چسبیدم
دقیق نمیدونستم باید چیکار کنم ولی مثل کارهایی که خودش انجام میداد به لباش زُل زدم و یه خورده سرمو جلو بردم
کم کم انگار باورش شده باشه که تحر..یک شدم و میخوام باهاش رابطه دلشته باشم با غرور تو گلو خندید و گفت:
_میبینم که خانوم کوچولو دلش یه چیزایی میخواد !!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهمو از لباش به چشماش سوق دادم و به زور سعی کردم لبخند دلربایی بزنم
که نمیدونم چقدر موفق بودم ولی آقا زود چشماش خمار شد و درحالیکه دستش رو نوازش وار روی صورتم میکشید گفت:
_چی تو چشمات داری دختر که آدم رو اینطوری از پا میندازه !!
سرش رو جلو آورد و لباش روی لبهام گذاشت که از شدت انزجار و تهوع چشمام بستم تا عکس العملی نشون ندم
اون که به خیال خودش من دارم حال میکنم و خوشم اومده دستش دور کمرم انداخت و درحالیکه حین بوسه هاش اوووم کشداری زیرلب زمزمه میکرد بدتر بهم چسبید طوریکه بین بازوهاش گیر افتادم
هر ثانیه ای که میگذشت لباشو بیشتر روی لبام فشار میداد که تحملم تموم شد و با حرص زیاد دندونامو توی لباش فرو کردم گازی ازش گرفتم بلکه ولم کنه
آخی توی دهنم کشید و با نفس نفس ازم جدا شد ، با دیدن لب پایینش که قرمز شده بود و داشت ازش خون میومد با فکر به اینکه بهش ضدحال زدم بی اختیار نیشم تا بناگوش باز شد
دستی به لبش کشید که با دیدن خون روی دستش فکر میکردم عصبی میشه و سرم داد میزنه ولی برعکس تصوراتم تو گلو خندید و گفت:
_اوووه پس خاله ریزه خشن دوست داره هااا ؟!
اخمامو توی هم کشیدم و با بهت لب زدم :
_خشن ؟!
لبخند بدجنسی گوشه لبش نشست و درحالیکه سرش رو به اطراف تکون میداد گفت :
_بله خشن !!
یکدفعه جلوی چشمای ناباورم بغلم کرد که جیغی کشیدم و با ترس دستامو دور گردنش حلقه کردم ، سرش رو کنار گوشم آورد و با صدای لرزونی ادامه داد:
_اوکی پس بریم روی تخت تا خشن یه حال اساسی بهت بدم !!
چی ؟؟ این داره برای خودش چی زِر زِر میکنه پسره عوضی ؟!
یه کمی بهش رو دادم پررو شده و میخواد چیکار کنه؟؟ درحالیکه تقلا میکردم بلند فریاد زدم:
_بزارم پایین منو عوضی !!
بخاطر جثه ریزم توی آغوشش گم شده بودم و تقلاهام هیچ فایده ای نداشت تقریبا توی آغوشش قفلم کرده و به طرف خونه راه افتاد
وااای خاک تو سرت نازی !!
چه گوهی خوردی خواستی باهاش راه بیای و باهاش دوست شی ؟!
الان میخوای چه غلطی کنی با این هیولایی که دو برابر تو هیکلشه و بدتر از همه تحر..یک شده !!
میدونستم مرد وقتی توی این حالته یه طورایی زورش دو برابر میشه و تا به خواسته اش نرسه دست بردار نیست
و با دیدن حالت آراد و نفس های تندی که مدام پشت سرهم میکشید و چشمای به خون نشسته و خمارش راحت میشد فهمید توی چه حالیه !!
با ترس شروع کردم به تقلا کرد و دست و پا زدن و عصبی بلند فریاد زدم :
_هووووی من رو بزار زمین !!
عکس العملی به حرفام نشون نداد و درکمال آرامش دونه دونه پله ها رو بالا میرفت ، دنبال راه فراری بودم ولی هیچ چیزی به خاطرم نمیومد که عصبی با جیغ گفتم:
_بزار من برم به کارهام برسم مگه …مگه نمیخواستی برم توی اون خونه ، چیزی که میخوام برات بیارم
انگار صدام رو نمیشنوه به خودش بیشتر چسبوندم و درحالیکه خم میشد در اتاق رو با آرنجش باز کرد ، آب دهنم رو قورت دادم و عصبی مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و برای اینکه حواسش رو پرت کنم گفتم :
_مگه با تو نیستم ؟ راستی اون چیزی که میخوای از اون خونه برات بیارم چیه؟؟
روی تخت پرتم کرد و تا بخوام فرار کنم روم خیمه زد و با صدای خماری کنار گوشم زمزمه کرد :
_فعلا کارهای مهم تری داریم پس آروم بگیر بزار به عشق و حالمون برسیم
میدونستم اگه تموم تلاشم رو نکنم با زوری که این داره به راحتی دخلم رو میاره و زندگیم از اینی که هست داغون تر میشه پس با ترس شروع کردم به تقلا کردن و عصبی فریاد زدم:
_عشق و حال چی؟؟ ولم کن بابا
بدون توحه به تقلاهام سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و با صدای خماری زمزمه کرد:
_اوووم…. آروم باش تازه که خوب داشتی باهام راه میومدی پس الان چته وحشی شدی افسار پاره کردی؟!
مگه حیوونم که افسار پاره کنم ؟ از حرص زیاد دندونامو توی بازوش فرو کردم که صدای دادش بلند شد
_آاااای ولم کن دختره وحشی !!
درحالیکه به چشماش خیره میشدم بیشتر دندونامو توی گوشت دستش فرو کردم که انگار خماری از سرش پریده باشه به خودش اومد و با دستش فشاری به گلوم آورد
_ول کن وگرنه قبل از اینکه خفت کنم به بدترین شکل ممکن بهت تجا…وز میکنم تا زیرم جون بدی
حس میکردم دارم خفه میشم و از شدت تنگی نفس اشک توی چشمام جمع شده بود به اجبار بازوش رو ول کردم که از روم کنار رفت
به شدت شروع کردم به سرفه کردن ، آراد بازوش رو گرفت و درحالیکه بررسیش میکرد عصبی فریاد زد :
_ چرا یکدفعه اینطوری وحشی شدی گاز گرفتی هاااا ؟!
با نفس نفس توی چشماش خیره شدم و گستاخ گفتم :
_چون نمیخوام بهم دست بزنی !!
چندثانیه بدون پلک زدن خیرم شد و بدون حرفی از روی تخت بلند شد نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و دستمو روی سینه ام که بالا پایین میشد گذاشتم اوووف خطر از بیخ گوشم گذشته بود
چشمامو روی هم گذاشتم که صدای گرفته اش به گوشم رسید که عصبی گفت:
_فکر نکن ولت کردم از این به بعد راحتی… نه !!
سرش رو کج کرد و درحالیکه از گوشه چشم نیم نگاهی بهم مینداخت ادامه داد :
_فقط یه گوشه چشم از وظایفت بود که کم کم باهاشون آشنا شی پس به جای جفتک انداختن برو یه کم ظرافت زنانه یاد بگیر
هه…ظرافت زنانه ؟!
اصلا این ظرافتی که ازش حرف میزد چی بود ؟! اینم دلش خوشه هااا من تموم عمرم اینطوری زندگی کردم الان این چی ازم توقع داشت
با یادآوری زندگیم انگار غم دنیا به دلم نشسته باشه ناراحت به ملافه روی تخت خیره شدم و توی فکر فرو رفتم راست میگفت من اصلا بلد نبودم چطوری رفتار کنم یعنی …یعنی اصلا زن بودن رو بلد نبودم
از بس توی کوچه وخیابون بی پول و گرسنه موندم و بهم نارو زدن و از طرفی خواستن ازم سواستفاده کن که منم شدم یکی از همونا یه گرگ !!
آره…. برای دفاع از خودم شدم گرگ !!
گرگی که یاد گرفته هرکی که بهش نزدیک شه و خواست بهش آسیب بزنه حمله کنه و اون رو بدره! نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم
_کجایی …با تو بودم هاا ؟!
آب دهنم رو قورت دادم و درحالیکه اخمام توی هم میکشیدم عصبی از مرور خاطرات گذشته فریاد زدم :
_هااااا چیه چی از جونم میخوای ؟!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_گفتم یا خودت زور میزنی همه چی رو یاد میگیری یا چی …؟!
روم خم شد و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند ادامه داد :
_خودم دونه به دونه یادت میدم اول از بوسه شروع میکنیم بعدش کم کم میریم سراغ نقاط حساس بدنت چطوره؟!
خدایا این توی چه فکریه و آدمایی بدبختی مثل من توی چه فکری !!
حیف اسم استاد که روی همچین آدمی بزارن ، منکر این که وقتی نزدیکم میشه حس خوبی بهم دست میده و حالم عوض میشه نمیشم ولی …. این مرد سرتاپا پر بود از اشتباه !!
اصلا نکنه نسبتی بین ما باشه ؟؟ اون وقت اونطوری لبای منو بوسید و بدنم رو لمس کرد …یعنی گناه !!
با فکر بهش سرم گیج رفت و دستمو به سرم گرفتم مقصر همین آراد بود که همش به فکر رابطه و عشق و حاله
انگار هیچی جز اینا براش مهم نیست
هه…اگه براش مهم بود میدید حال من خوب نیست نباید اینطوری باهام رفتار کنه دیگه بسه هر چی جلوش کوتاه اومدم بلند شدم و درحالیکه رو به روش می ایستادم سرمو بالا گرفتم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :
_حالم رو بهم میزنی !!
و بدون توجه به چشمای بهت زده اش با تنه محکمی که بهش زدم با قدمای نامتعادل از اتاق بیرون زدم
فکر میکردم دیگه دنبالم نمیاد و بیخیالم میشه ولی زهی خیال باطل !
هنوز پامو توی حیاط نزاشته بودم که با اخمای گره خورده توی قاب در قرار گرفت و بلند گفت :
_هوووی کجا ؟!
دستی به مقنعه کج شده روی سرم کشیدم به طرفش چرخیدم و شاکی گفتم:
_از کی تا حالا باید به توام جواب پس بدم!؟
دستاش رو به سینه اش گره زد و درحالیکه تکیه اش رو به در میداد گفت:
_از وقتی که قبول کردی برای من کار کنی !!
حوصله کلکل و بحث باهاش رو نداشتم پس دستی به صورتم کشیدم و بی اهمیت گفتم:
_میرم خونه ، درمورد کارتم نترس حواسم بهش هست !
عقب گرد کردم ولی بازم بلند صدام زد ، نوووچ این نمیخواد امروز ول کن من بشه و تا کاری نکنه عصبی نشم و از کوره در برم دست بردار نیست
شاکی به طرفش رفتم و عصبی گفتم:
_باز چیه ؟!
معلوم بود از اینکه تونسته عصبیم کنه خندش گرفته ولی خودش رو جمع و جور کرد و درحالیکه دستی به گوشه لبش میکشید گفت:
_بیا داخل میخوام یه چیزیی نشونت بدم
مشکوک نگاش کردم که داخل شد وقتی دید دنبالش نمیرم به عقب چرخید و سوالی پرسید:
_چرا نمیای؟!
ابرویی بالا انداختم و زیرلب زمزمه کردم:
_نوووووچ !
دیگه نمیشد بهش اعتماد کرد چون از هر فرصتی سواستفاده میکرد و میخواست به من دست بزنه
_یعنی چی نوووچ ؟! میخوام عکس و اطلاعات اون چیزی که میخوام از اونجا برام بیاری رو نشونت بدم
با چشمای ریز شده نگاش کردم ، یعنی داشت راست میگفت؟
هنوزم دودل سرجام ایستاده بودم که صدام زد و بلند گفت:
_بیا دیگه … ای بابا
به ناچار دنبالش داخل رفتم ، بی حوصله داخل پذیرایی روی یکی از مبلا نشستم کلافه گفتم:
_زود باش کارتو بگو میخوام برم
چپ چپ نگام کرد و خواست داخل اتاق بشه ولی یکدفعه با بلند شدن صدای زنگ اف اف سرجاش ایستاد و متعجب به طرف گوشی رفت
_کیه؟!
نمیدونم کی بود که اخماشو توی هم کشید و گفت:
_بفرمایید داخل !!
گوشی رو گذاشت و بی اهمیت خواست به طرف اتاقش بره که کنجکاو صداش زدم و گفتم:
_کی بود؟!
_پدر و مادرم !
چی ؟؟ پدرومادرش ؟!
دستپاچه روی مبل جا به جاشدم و با استرس زیرلب زمزمه کردم :
_وااای حالا چیکار کنم
دوست نداشتم من رو اینجا ببینن … آمادگی رو به رو شدن باهاشون رو نداشتم آراد حواسش نبود پس با عجله بلند شدم و با قدمای بلند خودمو داخل اولین اتاقی که سرراهم بود انداختم و در رو بستم
با نفس نفس بهش تکیه دادم و چشمامو روی هم گذاشتم که بعد از چند ثانیه صدای خشک و جدی مردی که به گمونم پدرش بود توی سالن پیچید
_آراد …. کوشی پسر !
بالاخره صداش رو شنیدم ، صدای پرعشوه و نازی که هرکی میشنید فکر میکرد مخاطبش دختر بیست ساله اس نه زن با سن و سال اون ، دستامو مشت کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم
_بیا بشین عزیزم الان میاد !
با قطع شدن صداشون با استرس به در چسبیدم و درحالیکه گوشم رو بهش فشار میدادم سعی کردم بفهمم دارن چیکار میکنن
ولی با شنیدن صدای خشک و جدی آراد با کنجکاوی اخمامو توی هم کشیدم
_سلام ببخشید معطل شدید یه کار کوچیک داشتم که باید انجام میدادم !!
این چرا اینطوری مثل غریبه ها باهاشون صحبت میکنه ؟! انگار اصلا نمیشناستشون یا نسبتی باهم ندارن
_میدونی که برای چی اینجا اومدیم !!
صدای خشن آراد توی خونه پیچید که عصبی گفت:
_فکر کنم قبلا حرفامون رو زدیم بابا
_درسته ولی ما دوست داریم که تو….
آراد که معلوم بود عصبی شده توی حرفش پرید و با خشم گفت :
_من خودم خونه دارم بابا و اینجام راحتم !
_ما اومدیم اینجا و تا تو رو با خودمون نبریم جایی نمیریم فهمیدی؟!
و بعد از مکثی ادامه داد :
_مگه نه خانوووم ؟!
اوووه پس میخواستن آراد باهاشون زندگی کنه و این گودزیلا راضی نمیشد
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالم بد شد اونجا که گفت نکنه بین ما یه نسبتی باشه؟…..هر کسی دیگه ای جای این دختر بود اول مطمئن میشد این پسری که داره بهش نزدیک میشه باهاش نسبتی داره یا ن……اخه مگه شوخیه نسبت خواهر برادری؟نازی باید همون اول که اراد رو بوسیدش میرفت دنبال نسبتش….یک درصد احتمال بده این برادرش میبود….اه اه حال ادم بد میشه این دختره چرا این قدر بیخیال تشریف داره
سلام لطفا زود به زود بزارین آدم دل تو دلش نیست