رمان عشق ممنوعه استاد پارت 151 - رمان دونی

 

” نازی ”

روی تخت دراز کشیده و با حال بد دستمو روی شکمم کشیدم نمیدونم امروز چه مرگم شده بود که همش حال تهوع داشتم

طوری که این حال بد امونم رو بریده بود
به قدری خسته بودم که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید

شانس آوردم آراد به چیزی شک نکرد
چون با این وضعیتی که بینمون پیش اومده بود اصلا دوست نداشتم از وجود بچه توی شکمم خبر دار شه

چون اصلا به نفعم نبود
میترسیدم با فهمیدن این موضوع اینجا پیش خودش زندانیم کنه و وقتی بچه ام به دنیا اومد ازم بگیرتش

آره ازم بگیرتش
و از خونه زندگیش بیرونم کنه

چون مطمعن بودم ازم بیزاره
و فقط از روی حرص و خشمش من رو اینجا نگه داشته تا اذیتم کنه

ترس این رو داشتم که بچه ام رو از دستم بگیره برای همین نمیخواستم از وجودش باخبر شه

باید تا زمانی که بتونم از اینجا فرار کنم تحمل میکردم و چیزی رو بروز نمیدادم وگرنه کلاهم پس معرکه بود

روی تخت به پهلو چرخیدم
و دستمو زیر سرم تکیه دادم و جنین وار توی خودم جمع شدم

همیشه منتظر این موقعیت بودم که زهرم رو بهشون بریزم و یه روز همه واقعیت رو برملا کنم ولی الان چرا خوشحال نبودم

آره خوشحال نبوده و یه طورایی داشتم عذاب میکشیدم طوری که دوست داشتم ازشون دور بشم و دیگه هیچ وقت به چشم نبینمشون

مخصوصا اون زن رو
اون زن که هنوز که هنوزه سعی داشت با دروغ سَرهَم کردن من رو بازی بده و از خودش دفاع کنه

اینقدر توی اون حال بد بودم
و به چیزایی مختلفی فکر کردم که چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

یکدفعه با نوازش دستی روی موهام به سختی لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم
که چشمم خورد به خدمتکار آراد یعنی مائده

مائده ای که مدتی که آراد مجبورم کرد خدمتکار باشم برام عین دوست و همدم میموند و همه جوره هوامو داشت

با دیدن چشمای بازم دست رو برداشت
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با مهربونی گفت :

_حالت خوبه ؟

خسته پلکی زدم
و به سختی و با کمکش به تاج تخت تکیه دادم

_بد نیستم

خم شد و از روی پاتختی سینی غذا رو برداشت

_آقا گفت برات غذا بیارم

نگاهمو روی غذاهای رنگاوارنگ چرخوندم

_نمیخوام میل ندارم

_ولی باید بخوری

قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم آورد و در همون حال ادامه داد :

_رنگ و روی خودت رو توی آیینه دیدی ؟؟ دهنت رو باز کن ببینم

به اجبار و به خاطر بچه تو شکمم دهنم رو باز کردم و با وجود تلخی دهنم غذا رو خوردم

حالم بد بود
ولی مجبور بودم یه چیزی بخورم تا زنده بمونم

بعد از اینکه نصف غذام رو‌ خوردم
دستمو جلوی قاشق توی دست مائده گذاشتم و بدون هیچ مقدمه چینی یهویی گفتم :

_کمکم کن از اینجا برم

با ترس نگاهم کرد و لب زد :

_چی ؟؟

نفس عمیقی کشیدم و باز حرفمو تکرار کردم

_گفتم کمکم کن تا از اینجا برم

وحشت زده قاشق توی‌ دستشو توی سینی گذاشت

_ولی آقا بفهمن زندم نمیزارن

با اطمینان گفتم :

_نترس نمیفهمه !!

_چطوری آخه مگه میشه ؟؟

باید میرفتم هر طوری شده
حتی به قیمت خراب کردن تموم چیزای که یه روزی برام ارزش داشتن

_آره میشه نترس

منتظر بودم بگه کمکت میکنم و روم حساب کن
ولی یکدفعه با دست و پایی که لرزششون مشهود بود شروع کرد به جمع کردن وسایلی که آورده بود

و یکدفعه توی سکوت از کنارم بلند شد
و خواست از اتاق خارج بشه که ناباور صداش زدم :

_کجا مائده ؟؟ جوابمو ندادی

با ترس ایستاد
ولی بدون اینکه به سمتم برگرده لرزون گفت :

_ببخشم ولی نمیتونم همچین ریکسی رو به جون بخرم

_ولی آخه ی…..

دستپاچه توی حرفم پرید :

_شرمندم بخدا ولی نمیتونم

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهم بده
با عجله از اتاق بیرون زد و درو بهم کوبید

پوووف کلافه ای کشیدم
اینم از این …از طرفی بدبخت حقم داشت بترسه و نخواد کمکم کنه

عصبی موهامو که دورم آزادنه پخش شده بودن و چنگ زدم دلم میخواست از ته بزنمشون

دیگه تحملشون رو نداشتم مخصوصا الان که توی بد موقعیتی بودم و همش اعصابم بهم ریخته بود

با دیدن قیچی کوچیک روی میز آرایش
توی یه تصمیم آنی بلند شدم
و با عجله به سمتش رفتم

دستام میلرزید
ولی انگار با خودم و زمین و زمان قهر کرده بودم و میخواستم حرصم رو سر یه چیزی خالی کنم

قیچی رو برداشتم
چشمامو بستم و با حالی خراب قیچی رو بینشون گذاشتم

همین که میخواستم ازشون دل بکنم و کارو یکسره کنم در اتاق باز شد و صدای خشمگین آراد خط انداخت روی اعصابم

_داری چه غلطی میکنی ؟

_به تو مربوط نیست

با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند
و قبل از اینکه کاری بکنم قیچی رو از دستم گرفت و گوشه اتاق پرتش کرد

و صدای فریاد بلندش بود که سکوت اتاق رو شکست

_دیووونه شدی هااا ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helma
Helma
2 سال قبل

چقدر خوب شده که هر روز پارت میزاری🙂

💮
💮
2 سال قبل

سلام ، چطوری باید رمان تو سایت بزاریم؟
میشه راهنمایی کنید.
ممنون

Mahi
Mahi
2 سال قبل

وایییی پارت خیلی کمه ، فاطمه خانم تروخدا طولانی تر کن پارتو

asma
2 سال قبل

وای فاطمه جونم فقط همین یک باره پارت بعدیش رو هم بزار الان لطفا

رمان خور
2 سال قبل

ریکس!🤔😆

ⓨⓔⓚⓣⓐ
ⓨⓔⓚⓣⓐ
2 سال قبل
پاسخ به  رمان خور

😂🥲

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x