باورم نمیشد اینجا محضره ؟!
آورده بودم محضر که چی بشه ؟؟
با فکری که از توی ذهنم گذشت تنم یخ بست
نکنه آوردم صیغه عقد رو باطل کنه
ناباور به سمتش چرخیدم و دهن باز کردم چیزی ازش بپرسم
که بی اهمیت بهم از ماشین پیاده شد و خطاب بهم سرد گفت :
-پیاده شو!! |
درسته اذیتم کرده بود ولی دلم نمیخواست ازش جدا شم دست و دلم به باز کردن در نمیرفت
میترسیدم فکری که توی دهنم بخواد به حقیقت تبدیل بشه حتی فکر بهش هم باعث میشد لرزی به تنم بشینه
بی حرف و گیج هنوز سرجام نشسته بودم
که در سمتم باز شد و نگاه بی تفاولش توی چشمام نشست
با سر اشاره کرد پیاده شم
و در همین حال جدی بلند گفت :
-يالله بیا پایین و معطلمون نکن
زبونی وی لبهای خشکیده ام کشیدم
و به سختی لب زدم:
برای چی من رو آوردی اینجا ؟؟
با لحن مرموزی گفت:
-میفهمی عجله نکن
پشت بند این حرفش دستم رو گرفت و مجبورم کرد پیاده شم
طرز حرف زدنش باعث میشد
استرس بگیرم و دلم از اینی که هست بیشتر اشوب بشه
پاهام سست و بی حس شده بودن
و چون تعادلی روی خودم نداشتم تقربیا دنبالش کشیده میشدم
از پله های محضر که میخواستیم بالا بریم
پاهام لرزیدن و سکندری خوردم و نزدیک بود با سر نقش زمین شم که زود متوجه شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد
و صدای سرزنشگرش توی گوشم پیچید
-حواست کجاست ؟
دست لرزونم روی دستش نشست
و روی نوک زبونم اومد که بگم هوش وحواسم و تو با آوردنم به اینجا بردی
ولی نتونستم چیزی بگم
چون زبونم درست عین یه تیکه سنگ توی دهنم سنگینی میکرد طوری که قادر به تکون دادنش نبودم
حس میکردم زمین داره دور سرم چرخ میخوره
وحالم خوش نیست پس دستمو روی دستش گذاشتم و لرزون نالیدم :
-حالم خوب نیست
از خدا میخواستم که دلش به رحم بیاد و از محضر بیرونم بیرونم ببره ولی اون بدون هیچ رحم و مروتی به سمت پله بعدی کشیدم و گفت:
-بریم بالا بشین روی صندلی خوب میشی
ته دلم داد میزدم
که نه تو رو خدا منو نبر
ولی از زبون قادر به گفتن هیچی نبودم
بالاخره به هر بدبختی که بود از پله ها بالا رفتیم و زمانی به خودم اومدم که رو به روی محضر دار نشسته بودیم
دست و پاهام میلرزید
به قدری که لرزششون کاملا مشهود بود
توی هم گرهشون زدم و روی پاهام گذاشتمشون واصلا حواسم به حرفایی که میزدن نبود
اونا حرف میزدن من هوش و حواسم جای دیگه در گردش بود
و
کرم محور این میچرخید که میخواد چه بلایی سر این بچه ای که توی شکممه بیاد
توی حال و هوای دیگه ای غرق بودم که محضر دار سری تکون داد و با چیزی گفت توجه کم به سمتش جلب شد :
-خوب میخواد صیغه طلاق و جاری کنم؟؟
آراد جدی سری تکون داد و گفت :
-بله حاج قبلا به اطلاعتون رسونده بودم که…
حاج توی حرفش پرید و گفت :
-بله بله در جریان هستم
از نیم رخ خيره صورت آراد شدم و تموم التماسم رو توی چشمام ريختم و نگاهش کردم بلکه دلش به رحم بیاد
ولی بدون اینکه اهمیتی بهم بده
صداش رو با سرفه ای صاف کرد و بی رحم گفت :
پس ممنون میشم زودتر شروع کنید حاجی
-چشم !!
تنها کاری که ازم برمیومد این بود که دست لرزونم رو جلو بردم و بازوش رو گرفتم با این کار بالاخره نگاهم کرد
ولی سرد و بی حس
طوری که از سره ای نگاهش یخ زدم دهنم رو که برای گفتن حرفی باز کرده بودم همونطوری نیمه باز موند
انگار حرف دلم رو از نگاهم خوند
چون بی رحم دستش رو از دستم جدا کرد
و به سمت حاج آقا برگشت
– شروع کن حاجی دیر شد..
بی رحم دیر شد؟؟
برای جدا کردن من از خودت؟
همه این حرفا رو توی دلم می گفتم و قادر به زبون آوردنشون نبودم
حاج آقا شروع کرد به خوندن صیغه طلاق
و من تموم مدت با اشکایی که توی چشمام حلقه زده بودن خيره صورت آراد بودم
خيره صورتش شده و تک تک خاطراتمون از توی ذهنم میگزشت و مرور میشد
از روز اولی که همدیگه رو دیده بودیم
از اولین بوسه و اولجایی که جوونه های عشق توی وجودمون ریشه زد
تک تک خاطرات توی ذهنم مرور میشد و با هر کدومشون قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر میشد
حسرت و غم توی وجودم ریشه زد
غم گذشته و از دست دادن اون همه عشقی که بینمون بود
با صدای تموم شد عاقد به خودم اومدم و با پلکی که زدم فین فین دماغم رو بالا کشیدم
آراد بی اهمیت بهم تشکری ازش کرد
و بلند شد و در حالیکه کنار حاج آقا می ایستاد دَم گوشش شروع کرد باهاش پچ پچ کردن
به سختی دستای لرزونم روی دسته های صندلی گذاشتم و بلند شدم تا برم و از همه دور شم
ولی هنوز به قدم برداشته بودم که سرم گیج رفت و دست ارزونم رو به دیوار گرفتم تا مانع از افتادنم بشم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید کی میاد؟
چرا حس میکنم پشت این طلاق ی قضیه ای هست و اراد واقعا قصدش واقعا جدا شدنشون نیست😑
دقیقا منم حس میکنم اصلا صیغه طلاق جاری نشد
جاری هم بشه باطله چون نازی باردار
منم مشکوک شدم🧐
زودی فوقش این رمان تموم بشه بتونیم رمان های خوشکل دیگه ات رو هم بخونیم ما
فاطمه اصلا هیچ به هیچ خیلی کمه اخه ما هیچی نفهمیدیم
یکی دیگه بزار
نویسنده روبدین من میخام بکشمش🔪🩸
شت طلاق بدون تست حاملگی 😐🍫🚶
فکر هرچیزی رو میکردم جز طلاق 😐🍫🚶
کلا رمانش با دنیای واقعی فرق داره🤣🤣🤣
اههههههه
این چه وضعیه
بابا خب اگه قرار بود فقط طلاقش بده چرا اینجوری کردین
یدونه میگفتین رفتش محضر طلاقش گرفت
حالا منم گفتم چه اتفاقایی قراره بیافته
جالبه اگه الان ببره دختره رو درمونگاه مشخص بشه حامله است.
یعنی چی طلاق داد نازی رو نه نمیشه وای خدا 😐😕
واقعاً طلاقش داد؟؟
اره جدا شدن
چرا حس میکنم آراد این کارو واسه شوخی انجام داده؟؟؟
اصلا چرا یه دفعه باید همچین تصمیمی بگیره؟
چرا نباید از ناهید بپرسه تو که میدونستی ما خواهر برادریم گذاشتی با هم ازدواج کنیم؟که ناهبدم واقعیتو بهش بگه؟؟؟؟؟واقعا چرا؟؟؟؟؟
به نظرتون حالا که طلاق گرفتن چی میشه 🙁
سروکله اون دختره تو مهمونی که آراد باهاش بود پیدا میشه میاد خونه میگه که از آراد حاملس نازی هم حرفاشون رو میشنوه بعدم از خونه آراد میره پیش امیر
ادامه داستان رو ميدوني يا .. فقط حدسه؟ 🙁
میدونم
از کجا میدونی؟؟
آراد نمیفهمه که نازی حاملس؟؟
شتتتتتتت از کجا خوندییییی بگو بریم بخونیم خفه شدیم بس که تو خماری موندیم😑
نمیشه لوبدم😂کامنتم درج نمیشه نصف داستان رو لو دادم😟درج نشده صبر کنید فاطمه میزارع بخونید اونجایی که من میخونمم کامل نیست فقط چند تا پارت جلو ترم از اینجا کلا آنلاینه تقصیر فاطمه نیست
چه جالب هرکی با آراد بوده یهو معلوم میشه حامله اس🤣🤣🤣اون از مهسا اینم از نازی و در اخر هم دختر جدید داستان فک کنم داستان یکم دیگه کش پیدا کنه آراد یه حرمسرا باز میکنه واسه خودش😂😂😂😂
والا